آینه ی شگفتی زیبا: مهناز طالبی تاری
آنکه دیرزمانی پیش گفت: "من با هیچ چیز مربوط به انسان بیگانه نیستم."، خواست حساب سخن خود را از قلمبه سلمبه گویان جدا کند. اندیشه و سفینهاش سخن، چه در اوج آسمانها و چه در ژرفای درهها و دریاها، موضوع و محورش، حتا اگر روزی با ساکنان سیارههای دیگر هم پالوده بخورد یا بجنگد، همواره انسان است. انسان، همان سخن انسان است و سخن انسان جغرافیای بی کرانی دارد: متای متا و فیزیک فیزیک.
من از دیوانگان قرن نوزدهم ام، آن قرن غیبتگر فضول دلیر در فسق و فجور و ادونچر و اسکاندال و دیکنز و بالزاک و داستایفسکی و استاندال و نیچه و مارکس و هوگوی پرگو، قرن شاعران و لافزنان و آنارشیستها و تروریستهای بی باک. قرن نوزدهم، پایتخت زمانی گاسیپ بود، گاسیپ، چنانچون کیک تولد زبان. آن دسته از زبان شناسان که شوخسرانه یا بسیار جدی، گاسیپ را خاک حاصلخیز زبان میدانستند یا میدانند و خاطرات شکار و زنای مردان و پچپچههای خوشی و خیانت لب رود و هنگام دانه-میوه چینی زنان و حلقههای دور نگین روشن غار را آغاز ظهور زبان میشناختند یا میشناسند، خیال شناسان قهاری بوده اند و هستند. خیال میخارد، زبان به صدا در میاید. حلقهها به صدای بلند شروع میکنند به فکر کردن. فکر و اندیشه، در گوشههای گوناگون زمین، بیشتر دو تجلی نوعی داشته: خندان و بازیگوش، یا نگران و سردرگریبان. نخستین، تجلی پرگویان و نمایش سازان و قصه گویان است، دومین فروزه ی جنینهای نخستین دیوارنگاران و عارفان و نوعی از شاعران و مستعدان دیوانگی و گرایش به فرقه سازی و آتشبازی معنوی-ایمانی. هنوز هم واژههای اندیشناک و "توفکربودن" یاداور همان نوع دلهرههای کهن است. بی خیال!
قرن نوزدهم، قرن رمان بود و رمانهایی که در سالنهای پرفسق و فجور و زرق و برق، یا حلقههای علمی-ادبی-ناراضی( نخستین رمان داستایفسکی در یکی از این محافل خوانده و صید نگاه عقاب گون بلینسکی شد.) یا در پاورقیهای مجلات شنیده و خوانده میشدند. این قرن خوشمزه ی عیاش ماجراجوی افسارگسیخته، یکی از خوش آب و هواترین اسپاهای زبان در زمان بود. مادران یا دایههای دلسوزتر از مادر آن قرن، دخترانشان را از اژدهاهای خفته در همین رمانها میترسانیدند و منع میکردند.چنین بود که دوشیزگان عفیف و راهبگان یا کنتسهای کسوی فردا، ناگهان پرستندگان معبد اژدها میشدند و با آغوش باز به دوزخ نفس جادویی آن پناه میبردند. گاسیپ را از مهمترین آثار آن قرن بگیری، از آن کیک، نانی بی خامه و رنگ و میوه میماند. جای آن قرن شکوهمند که غار و آتشهای لذیذ و حلقههای خونگرم و عصبیاش را از گذشته با خود به درون سالنهای پردود و مستیاش کشانیده و واپسین نفسهای تند و تیز زیستن در زبان را میزد و بالا میانداخت، خالی، بس بسیار خالی.
کسی که در قرن بیستم-نیستم به دنیا میآمد، به محض شناختن دست چپ از راست، یکراست دنده عقب میزد به آن جزیره ی پرگفت و گول رنگارنگ. در آن قرن بود که کتاب کتاب ها، عتیق و جدیدش یکی شد و بوی طاقچه ی کلیسا و پستوی رهبانان گرفت.
قرآن، بی هزار و یک شب، خفه کننده بود-هست.اگر کسی برای مدتی، روز قرآن و شب، هزار و یک شب بخواند، کیف بهترین شرابها و مرموزترین دراگها را خواهد چشید. همین لذت را خواندن بالزاک، ساد، داستایفسکی،تورگنیف و...اناجیل دارد.یکی میریسد، دیگری پنبه میکند.
قرن بیستم، بدجوری توی ذوق من زد.تا آمدم بیازمایم و در بارهاش غیبت کنم، ناگهان سر و کله ی یک انقلاب-طاعون-توفان تند گذر مسموم کننده ی ویرانگر از گرد راه رسید و پس از زیستن یک رمان ترسناک پرتام کرد به دنیایی که دست کم شش قرن با من اعلام فاصله کرد.اینجا هم تا تکان خوردم دیدم، خیر، پشت زرورق بزن و بکوب و عیش و نوش و آزادی رفتار و پوشش، چیزی کهن، پلیسی، شکارچیانه ،خوددار و فضا تنگ کننده وجود شدید دارد. این یک چیز بیرونی نبود. در رفتار مردم بود: یک ادب نچسب نیمسرد شرمگین "واسپ" وسوسه کننده به پرنوشی و پرگویی-خاموشی و فردیتی سردر گریبان( و اینهمه با نمک و تولرانس و و ریخت و پاشهای گاه گداری مهر و طنز ویژه ی کانادایی). در گوشه ی ویژه تر این کشور پهناور، این وطن بی وطنان، این متمدنانه-انسانیترین زندان زیبای شاعران و ماجراجویان، من در وطنی دیگر زیسته ام، بیش از زمانی که در وطن اصلی خود زیسته باشم، در وطن زمستان: کبک برف و حرفهای هفتاد و دو ملت، کبک ناسیونالیست (پیش تر سوسیال دموکرات تر) و همچنان ژاکوبن-پودیک و آته ایست-کاتولیک. کبک ریخت و پاش مستانه ی احساسات و همزمان سرد و بی تفاوت، کبک تشویق کننده به اعتیاد به الکل و دراگ و تلویزیون و سکوت و استمنا و میل فراوان به خود کشی، کبک فرهنگ آینده با با یک انگلیسی-فرانسوی چهار پانصد واژه ای(: به قول آرکان سینماگر)، دوزخ-بهشت تنهایان ساکن اتاقهای یک و نیم با سرنشینانی با گذشتههایی بسیار بی ربط به هم، جایی ایدآل برای نوشتن.....با اینهمه من اگر در بیست و شش سال گذشته در ایران زیسته بودم تا کنون، احتمالاً پس از نخستین اعدام، بیست و پنج بار دیگر نیز کشته شده بودم. اینجا جای امن، متمدن، تا حدود زیادی چشمپوش ولی بسیار ملال آوری است.
آمریکای شمالی پیش از اختراع تلویزیون، برای جوانی که ناگهان از چهار راه حوادث به آن پرت شده بوده باشد...بهتر است اصلا حرفاش را هم نزنیم.
آن آمریکای شمالی مرحوم محترم سختکوش جانباز جنایتکار حادثه جو ی سرخپوست کش، موضوع فیلم ها، سریالها و ادبیات است، ولی زندگی چیز دیگری است.
ساپ اپرا را از آمریکای شمالی بگیر، جاناش را گرفته ای. ساپ اپرا، پیش پرده ی همان سالنها و فسق و فجور، تقلید پرخرج محیط زیستی عیاشانه و پر هیجان، با مشتی ماجرای غالبا ارزان مشتی بازیگر گرانفروش و ماجراهای بریتنی اسپریتی، پاریس هیلتنی، نمایشی، استریپی...
آمریکای شمالی توراتی است که تبدیل به رمانی بست سلر شده، و انجیل یوحنایی که میان محیط کار و خانه، یواش یواش مکاشفههایش را از یاد میبرد و پیشنماز مشتی گوزوی گلوبال میشود. ایرانی در آمریکای شمالی، همان شاه مونتسکیو است که دربان شده، دربانی که اگر بخواهد میتواند پول توپی در بیاورد، ولی همچنان در یونیفورم دربانی و رفتار دربار آلوده ی قلمبه سلمبه: حاجی واشنگتن پسته شکن پسته بخش پسته خند غمگین موفق تنهای زناکار نجیب وطنی که نیست پرست. سوژه ی ناب توپترین گاسیپ ها، شامورتی بازی ها، مدرنیسمهای سنت آلوده، افتخارات پر سر و صدای بازار مسگران وار...روشنفکری گریهای دو گانه باور خلوت-جلوتی،مردانگی فروشیها و زنانگیهای گیج و سرگشته و به هر صورت موفق تر و با محیط کنار آمده تر، به نسبت بسیاری از مردان نسل نخست تبعید و داستانهای عشقی--جنسی و رومانسهای بی شوالیه-کنتس، شهسوار و گیس گلابتون، و خانهها و غیبتهای بی تاب نامستور....
ای دل آزرده-شگفت زده ی زیبا، نوعی از خارج از کشور، نوع چیره ی کت و شلوار دار بلوز دامن ابریشمی پوش اش، حتا نه الزاماً نوع پر آمد و رفتاش به وطن گل و بلبل، جغرافیای سرگشته ایست که به یمن محیط های دمکراتیک اش، جمهوری اسلامی در آن بروز بیرونی ندارد، اما این نظام دو پاره کننده، این یادگار همه ی شومیهای تاریخی ما، در آن حضوری گفتاری-رفتاری دارد، حضوری که با هزار شیشه عطر و اودوکلن شهریانه نمیشود بوی زنندهاش را زدود.
این بوی سیر و پیاز داغ و ماست و پنیر ترشیده ی خلوتهای بی تماشا را باید در زبان بسته بندی کرده و آنقدر به یمین و یسار پراکند که اندک اندک بپرد. در شهرهای طاعونی قرون وسطی، برای از میان بردن طاعون و وبا، همه جا آتش میافروختند و دود به پا میکردند. باید از کله ی زبان دود بلند کرد.خرت و پرت این بازار خزرپنزریها را باید شبانه روز ریخت بیرون و حرف پاشید رویش و نشست به تماشا...تا این کلثوم ننه همه ی قصههای بی بی گوزکاش را از سینه ی پر شراره بیرون نریخته، ما همچنان گرفتار رفتار بی بی گوزکانه خواهیم ماند: یکی بود و نبود و زد و حسن کچل، پادشاه کشور هر کار میکنم هیچکس نمیبیند شد.... قصه ی بی بی گوزک، همچنان اصرار دارد که رمان ما بماند. این هم نوعی از رمان است. چرا که نه؟
پرزیدنت حسین شرنگ
7 août 2010, à 22:10
"انسان، همان سخن انسان است و سخن انسان جغرافیای بیکرانی دارد: متای متا و فیزیک فیزیک..."
پاسخحذفو با سخنِ تو، ای حسین عزیزم، جغرافیای خواندنِ من بیکران میشود...
دستانت گُلباران...
فدای مهنازنین زیبا و سخن انگیزم! هژده هزار میلیارد بوسه به آدرس سخنگاه ات! امیدوارم کم نباشد!
پاسخحذف