همانندی این عباسآقاها به عباسآقاهای حقیقی و حقوقی از سر موذیگری محض است!
به همهِ آن عباسآقاهایی که به ناشیگریِ من شعر و زیبایی را عزیز میدارند و دور و بر آن موسموس نسبتا معصومانه میکنند!
عباسآقاایسم عباسآقاایسم است.
همانطور که بواریسم بواریسم بود و هست و خواهد بود.
به
شگونِ هنرِ ریاضیکِ فلوبر.
با این تفاوت که بواریسم یا دستِ کم
سردمدارِ رمانزیستِ آن اما بواری، گستاخ و هر چه بادابادکردار بود.
تا
آخر خط میرفت.
از بالا آمدن شکم و بدهی و گندِ حرص و هوسِ ناشی از
جهشِ ناشیانهِ به طبقهِ بالاتر و رسواییهای مرگفرجام دیگرِ خود
نمیترسید و آنجا که دیگر خیالِ شیرینی ته بساط زندگی نمانده بود و درد
و دریغ و دروغ و ریای خودش و دیگران از رینگِ مسابقهِ طبقاتی
وحشتناکاوتاش کرده بود از سر کشیدن آرسنیک هم باکی نداشت!
این از اما!
اما عباسآقا چی!
عباسآقا چی؟
عباسآقا هیچ و مشتی حیف و میلِ کبریت
بی خطرِ تبریز!
نه!
این محض بی انصافی است!
از عباسآقا کارها برآمده و
برخواهد آمد!
آپاندیسِ برونتنترکیدهِ عباسآقا ایسمی ست که با رفتارِ
نیمه بواریستی به دنبال خودش میکشد!
گاهی او دقیقاً دست به همان
کارهایی میزند که اگر خودش در یک رمان میخواند یا در یک فیلم میدید
آن کارها را به شدت نقدمال و شاید ریشخند میکرد.
تازه اینجا نظر به دو
گونه از صدها گونهِ عباسآقا داریم:
یکی ایسماش در شعر و شاعری گل
میکند دقیقا به همان شدتی که جنونِ پهلوانِ افسرده سیما در افسانههای
پهلوانی بهاری میشد.
این عباسآقا هرهریرمانس است و تا مرزِ
بالیوودیسمِ مزمن، ملودراماتیکپنچر، اما آن دیگری!
آن یکی عباسآقا!
آخ!
آن یکی عباسآقا!
وجودِ سرشار از وقار و جلافتی همزمان که یک درصدش
نود و نه درصدش را دچار ایسماتیسم میکند.
پدیدهای پوستداشتنی همچون
آمریکای جهانخوار که هم شعر و زیبایی را دوست دارد و هم آن را تریتوری
خود میداند با این تفاوت که جانوینوار خطی دور آن نمیکشد تا در آن
سنگر بگیرد و از آن سنگر جهان را شکار کند و بخورد.
چنین دلی ندارد چون تا
دلات بخواهد متمدن است. متمدن به واپسین معنایی که همچنان دوست دارم: بی
آزار!
از کی تا حالا متمدنها بی آزار شدهاند!
از هیچوقت!
این متمدن، زورِ بازودار نیست.
عربده کش نیست.
اتوبوطیقاموبیل او دو سیم قاطی
دارد: پرفشنالیسمِ تینایجرانه و عبدالنسامنشی.
اینها که عیب نیست!
البته که نیست ولی میتواند نقدانگیز باشد!
به ویژه دومی. آنهم دقیقا
در روزگاری که دیگر نه تنها در عالم شعر و شاعری و نویسندگی قحط النسوان نیست بلکه برخی از سر و زباندارترین شاعران و نویسندگانِ ایرانِ امروز
را میتوان در میان همین سلیطههای گیسبریدهِ قطامهِ همنشینِ عایشه
یافت.
(حواسات به سنیهایمان باشد!
هست!
کی میتواند آن نونهالِ دلرباآتش رسولگداز را ناخوش بدارد)
تا بدانجا که زباندوزترین نقدِ ممکن بر آراِ فردوسی "چزانهِ" ابرام گلستان، آن شاهِ خودنخواستهِ زنان و مردانِ خودکمبین را نیز
یکی از همین طایفه نوشته است: مهری بهفر.
او در این نقد، آیههای خ دارِ
دلاوری چون گلستان را از بیخ کشیده و انداخته جلو دروازه کاخِ حومهِ
لندناش تا سگ یکی از لردلیدیهای همسایه بیاید بخورد دلیر شود.
گذشت آن
زمان که آیهالادبی از "شاعره"ای دستگیری ادبی کند.
جداً!
گذشت؟
همین
دیروز در یک کامنتبازاری دیدم که خانمی در کمال بی فکری فروغ فرخزاد را
ساختِ گلستان میدانست!
چه یاوهِ یاگوپسندی!
آن گلستانِ هنرمندِ
اندازه شناس که هنرِ خودش و فرخزاد را در پرستاری از دوستی و کار و دقت و
درستیِ هنری شکوفا میدید و میخواست در بیزاری از همین یاوه گوییها
بود که پروندهِ گفتن از فروغ را از همان روزِ تصادف بست.
البته که همچنان
هستند شاعران نامرد و نازنی که نگاهشان به شعر و شاعری بیشتر یاریرساندن
به موفقیتِ ثانیهافزونِ شاعرِ عزیزتر از جان خودشان است و به خاطر آن
حاضرند با شعر رفتارِ پویتریبرگرکوکافروشانهای هم بکنند و گوی
نئولیبرالیسم پویتیک را هم از هم بربایند.
خب!
بربایند!
چشم حسودشان در
روغنِ داغِ چیپس!
آهای عباس آقای اول بفرما چیپسِ داغ!
عباسآقای دوم بفرما چیپسِ سپید!
چیپسِ قصیده!
رباعی!
غزل!
غزلِ
پستمدرن!
قطعهِ ادبی!
یدکیِ ادبی!
زاپاسِ ادبی!
این تن بمیرد یک کلیدی بده عباسآقا!
این تن بمیرد یک کلیدی بده عباسآقا!
آیا عباسآقا یا عباسآقا خودِ منام؟
نه و
خیر!
عباسآقای من یکی دیگر است!
عباسآقاترین عباسآقایی که تا کنون
تمدن عباسآقاها به خود دیده!
بلی جانام!
حتی عباسآقای من هم از دیگران
دیگرتر است!
چون عباسآقای من است!
حضرت شاهشاطرعباسِ عباسآقایانِ
منظومهِ شمسی خانم!
خداوحشا!
چرا این شکم پلاکاردخوردهِ فرهنگِ من
اینقدر باد کرده!
الان است که بترکم!
آی خانمِ ملا قلیزاده!
به فریادِ
فولادزرهدیوِ هشتهزار و پنج ساله برس:
آمد شهر آدم بخورد تا مرزِ
ترکیدن برنج سپید و آمپول خورد و معتاد دکلامهِ شعرِ ابلیس شد!
می بینیم که اصل مطلبی در کار نیست که نشود به آن خندید!
برابرهر آینهای که بایستی خود را خواهی دید!
چه کشفی!
چه کشفی!
چه کراماتی!
چی؟
چی؟
بلندتر بگو جانِ من!
نظرم در بارهِ نازیخانمیسمِ کرونیک چیست؟
هوووووم!
چو فردا شود فکرِ نازیخانمیسمِ کرونیک کنیم!
چه نقد توووپ پرزدنشیال عباس آقا شناسانه ای ! چشم براه نقد نازی خانمیسم کرونیک ات هستم!
پاسخحذفهاها هاها ها....منتظرم که میوهِ فصل نازیخانم برسد.شاد زیای همایون!
پاسخحذفسلام شرنگ جان
پاسخحذفنرگس هستم از فیس بوق :D
اول صبحی خنده و فکر را همزان آوردی به لب و مغزم، مرسی :*
نرگس
هاها هاها ها...فدای توای نرگس عزیزم، خودت به آن خنده و فکر، خنده و فکر افزودی! من هم خیلی خندیدم بعد هم خندهها با هماوحشی ادامه یافت! خلاصه روزِ خندانی بود! به امیدِ خندههای بیشتر! بوسهها به روی گلات!
پاسخحذف