یک آقایی با لباسِ ناخداهای اروپاییِ چند قرن پیش، دهههاست که در میانهِ پارکی در نزدیکی خانهِ من ایستاده و از جایش تکان هم نمیخورد. نه به سلامات پاسخ میدهد و نه به دشنامات! پیشترها که می میزدم گاهی میرفتم کنار آن هیکل بسیار درشت پت و پهناش و یک شیشهِ پاتیل میگرفتم طرفاش: بزن جانام! بزن به سلامتی اینجانب یا هر جانبی که دلات میخواهد! دِ بزن دیگه اجنبی! نکند حشیش میخواهی! بفرما! این هم انگشتِ ظلمات! انگار که دارم با پرترهِ نعشکشی در قرن پانشانزدهم حرف میزنم! بفرما ساندویچ اسموکدمیت! اگر نصفاش را نخوری خایههایت را لگدباران میکنم! انگار دارم با سایهِ دیواری در سین کیانگ حرف میزنم! با دلبری از سی و پنج سالگیام کنارش نشستهام: اندکی بنشین جنابِ ناخدا! کشتیات در نمیرود! ببین چه جهانافسایی در کنار دارم! آناماریا خواهش میکنم یک بوس به این ناخدای خسته ببخش! الیزابت لبها را رو به بالا غنچه کرده و این دیلاقِ بی عرضه چنان از همه جا دور است که انگار کریستفکلمب دوربین انداخته دارد آیندهِ قارهای را که هنوز کشف نکرده از دور میبیند! آهای! نابیناموس! یعنی دلبرِ من شایستهِ یک بوسِ زنگزده هم از جانبِ آن جنابِ سفلیسی نیست! پای راستام کو! نمیرسد! با مشت لگدِ محکمی به خایهِ آن شخص بی تمدن و فرهنگ و بی مردانگی و تشنگی و گشنگی و غیرت و بی غیرتی میکوبم و دردِ برنز تا شانهام جیغِ زرد میکشد! پرندهای هم پساندازِ نیمروتریاکیاش را بر سرم اندازه میکند! به یاد میآورم صدای مستانهاندیشناکِ رزالین را از پشتِ بیست سال: تنها یک دیوانه امیدش را به دیوانه کردن محصولاتِ تاریخیِ شهرداری از دست نمیدهد! بکوب! باز هم! محکمتر!
شنیدی چه گفت!
انگار دارم به خایهِ مجسمهای در شهری در آیندههای دوردستِ کودکیام لگدست میزنم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر