امروز، چهارشنبه بیست و نه اکتبر، رابیت شرنگ، دخترلاکپشتِ بیست و سه سالهام که بیست و سه سال، بیست و چهارساعته با هم زیستیم لاک تهی کرد. هر وقت از بیرون آمدم به او سلام کردم و او با اشتیاق به سویم دست و پا زد و دقیقا مانند کودکی که بود و نوجوان و جوانی که شد از آمدنام آمدنِ پدرش ذوق زد و سراپا رقص شد. در آن جزیرهِ آب و سنگ و شیشهاش. در زندگی من چیزی نمانده بود که به او نگفته بودم. گاهی ده پانزده دقیقه به هم زل میزدیم و آنوقت آن همبستگی بی همتا آغاز میشد. انسان و لاکپشت از میان برمی خواستند و هستی میماند. هستیِ نابِ بخشناپذیر. در این لحظات همهِ دانش و بخشایش دهها و شاید صدها میلیون سالهِ او تازه به دورانرسیدگی مرا در جهان میشست و من چنان دانا میشدم که گنگِ خوابِ بعدِ نهمدیده. دانائیای که به دردِ خرید و فروش و چیرگی بر دیگران نمیخورد. دانائیای گنگ و آب و باد و خاک و آتشوار. مطلقاً گنگ اما آشکار، میانِ میدان مغناطیسیِ دو نگاه. درست در لحظاتی که نقشهِ زبان در درون من شسته میشد او یکی از آن چشمکها از آن چشمکها که تنها هستیمندانِ چنددهیا صدمیلیونساله توانند زد میزد و من هم پاسخ میدادم و سنگپشت میشدم. سنگِ خوشخاموشآوازِ هستی بر پشتام میدرخشید. من در این بیست و سه ساله همهِ شعرهایم را زیر نگاه رابیت نوشتم. او رفته رفته به من آهستگی و کمگویی آموخت. آموخت که بروم توی لاک خودم و از لاکام بزنم بیرون. آنچههایی را که نمیتوانست با نگاه به من بیاموزد. در خواب میآموخت. من کمتر عزیزی را به اندازهِ او خواب دیدهام الان برگشتم به عادتِ همیشه از کنج چشم نگاه به آکواریوماش کردم و دانسته دیدم چشم تر است و او نیست. او را در فریزر یخچال گذاشتهام تا فردا با خسرو و یکی دو دوست دیگر جایی به طبیعت بسپارم. او در خواب چنان روانِ مرا میگشود که جهان تنِ من میشد و همه چیز میشدم.
رابیت را بیست و سه سال پیش، هلن تیزدیل-نسبتاشرنگ، دیوانهزیبا دختری مونترالی که سه سال و نیم بی آنکه همخانه باشیم با هم گذراندیم و مرا تا پایتختِ تیمارستانهای شمسی برد به خانهام آورد.. هشت بار از هم جدا شدیم و بازگریان و خندان به آغوشِ هم برگشتیم. گفت بچهدار شویم. گفتم باشد. دو ماه و نیم بعد، بچه را کورتاژ کرد. گفت میترسم زیباییام را از دست بدهم. گفتم تن، تنِ توست. نگه داری تا پایانِ عمر پدرم نداری هم دوستات دارم. ما تا پتلپرتِ طاقت همدیگر را دوست داشتیم. او روزی رابیت را آورد. به اندازهِ یک گردو بود. یک گردوی سبز با خطهای نارنجی سیر گرد گردن و روی سنگاش. یک گوهر شبچراغ زنده. من در دم عاشقاش شدم. گفت این دختر ماست. گفتم دخترِ ماست. گفت بیبیت خوب است. گفتم رابیت بهتر است و رابیت رابیت شد. خرگوشِ آکواریومنشین و الاههِ نگهبان جمهوری وحشی. در کتابِ وحشی عکس او زیبایی محضِ توحش شرنگستان است. بار نهم دیگر من و هلن از هم جدا شدیم. سال ۱۹۹۲. با گریه و فریاد و هیستری مطلق و دانستیم که این پایان بسیاری چیزها در زندگی ست و دیگر هرگز تکرار نخواهد شد. هلن رفت و خبر مرگ خواهرِ یک سالکوچکترم معصومه رسید. پس از سیزده سال. این خبر پنج بار دیگر تغییر کرد. تا اینکه پارسال دانستم که در آتش بسیار سوخته است. خودش را سوزانده است. با سه پسر در پیاش که مادرم بزرگ کرد و همسرش که هشت ماه پس از خودش کشته شد. بسیار کشته شد. و مرگ پنج بار دیگر بر من بارید. مرگهایی یک از یک غریبتر. دو درخت دو تن از برادرانام را کشتند. یکی آویخت. یکی انداخت و آن یکی خواهر که در هجده ماهگی خودش و دوازده سالگی خودم سرخکمرده شد. پدرم و پارسال هم مادرم. در تمام این سوگها رابیت غمگسار من بود. این را کسانی میدانند که سالهای بسیار با حیوانی زندگی کرده باشند. حیوان غم را بسیار خوب میشناسد. حالا در عصر فیلمشدنِ همه چیز، داریم اندکاندک پی میبریم که حیوان همان ماست در شکل و رنگ و نقشی دیگر.
حالا رابیت در سردخانه است و من بسیار سردم است. امروز میخواستم او را برای درمان ببرم. دو روز پیش آمدم پوستهِ سبز رسته بر لاکاش را پاک کنم. آن بخش را که نمیرفت زیادی با مسواک ساییدم و وقتی که او را در آکواریوم آفتابیاش گذاشتم (او دو آکواریوم داشت یکی برای آفتابگیری و یکی برای شبنشینی) دیدم آب به رنگِ سرخِ نازک در آمد. او داشت به شدت خونریزی میکرد. پیشترها دو بار او را جراحی کردم. یک بار چشمهایش را عمل کردم باری دیگر غدهای را که در گردناش در آمده بود و او بینا و تندرست شد. دکترپدر نمیگذاشت او بیمار بماند. احساس میکنم که او را کشتهام. بچهام را کشتهام و بر کشتهِ بچهام خون میبارم. زندگی دارد مرا شکنجه میکند. ریسرچ بسیاری در اینترنت کردم و هر چه بایسته بود انجام دادم. خونریزیاش فورا بند آمد. آباش را دو سه بار عوض کردم. چراغ گرمابخشاش را بیست و چهار ساعت روشن گذاشتم و کمکاش کردم روی سنگ برود. دیشب به او غذا دادم و با اشتهای همیشگی خورد اما میدانستم که دارد درد میکشد. تا ساعت نهِ صبح مراقباش بودم. در نزدیکی خانهام یک آنیمالری هست. صاحباش استاد من در دقت و مراقبت از رابیت بود. امروز ساعت سه بیدار شدم که او را ببرم به آن مغازه. آمدم بردارم بگذارماش توی حولهای گرم. انگشتهایم سرمای مرگ را احساس کردند. با اینکه چراغاش روشن بود.
این ویدئو را برای خداحافظی با او گرفتم. در این سی و چند ساله همهِ آن عزیزانام دور از من مردند و من دور از آنها گریستم. همین تازگیها سنگهای گور آنها را برایم فرستادند. پس از زهرای کوچک و دوستِ اعدامشدهام سهراب که سوگاش را در آوارگیام در آن سال شومِ شصت در وطنی که باید خودم را از اشغالگراناش پنهان میکردم خفه گریستم. این نخستین بار بود که بر بالین نعشِ عزیزی گریه میکردم. اینجا چیزی فجیع آموختم. شاید او نتوانسته بوده از سنگاش بیاید پایین و از بی آبی مرده. به نظر میرسید که یکی دو ساعتِ پیش مرده. چه به من آموخت در این نخستین ساعتهای پس از رفتناش! این دانشِ مسموم دارد مرا میکشد: آمدی پرستاری کنی، کشتی! حتما وقتی لاک او را با مسواک و ناخن میخراشیدم حواسام پرتِ سرهای بریده و چهرههای اسیدخوردهِ این روزگار بود. مهربانی و مراقبت میکردم اما لهجهِ عملام جنایتآلود بود. هیچ جنایتی بدتر از غفلت و حواسپرتی نیست!
رابیت همهِ دوستانِ مرا میشناخت و به دقتِ کودکان میدانست که چه کسی واقعا او را دوست دارد: کسی تو را دوست دارد که تو را جدی میگیرد و با تو بازی میکند و از بازیکردن با تو خسته نمیشود!
از این پس دیگر من در این خانه تنها خواهم بود. مطلقاً تنها. حالا با آب و سنگ و شیشه و حکمت دهها یا صدها میلیون سالهِ آن جای تهی چه بایدم کرد!
خداحافظ رابیت! دخترم! مرکزِ جهانام!
سلام پرزیدنت همیشه جان
پاسخحذفاز چند روز پیشا که ویدیوی غمگین شما و رابیت را دیدم دائم به همبستگی انسان و لاک پشت فکر می کنم
این متن رو که خواندم و سیر گریه کردم یه کمی سبک شدم
آرزوی صبر و روزگار شاد تری برای شما و جانوران جایگزین بهتری برای دوستم دارم
اگر ایران بودی خانه ات را پرنده باران می کردم پرندگانی که چون شمائی را چون رابیت درک می کنند
این را مطمئنم چرا که من از بدو تولد تا همین امروز با پرندگان دمخور بوده و هستم
پیشنهاد و توصیه من به تو دوست عزیز جایگزینی موجودی دیگر در منزل ات هست
ارادت مدام
کیوان مخ خلیده
فدای توای کیوانجان،
پاسخحذفصدا و شورِ بالهای پرندگانات را در خانهام شنیدم. سپاس از مهربانیهای همیشگی ات. بچهها را سلام برسان. رویت را میبوسم.