دیروز به دلام رسید که رابیت شرنگ را به خاک نسپارم! به آب بسپارم! خواستم دو زیستِ او را عزیز بدارم! پس از بیست و سه سال آکواریومنشینی حقِ او بود که رهسپارِ اقیانوس شود! آبسپاریِ او ناگفتنی بود! من با سه تن از بزرگوحشیهای جمهوریام فریباغ، خسرو و مونیکا رسیدیم لبِ رودخانهِ جانانگیزِ "پرری" از زیباگاههای شمالِ مونترال! بیست و نه سال پیش، من نزدیکی آنجا میزیستم و این گوشه از ساحل گامگاهِ عصرانهام بود!
خاطرهای خبری هم این نقطه از ساحلِ این خانهِ روان را برای من ویژه میکند: پانزده سال پیش، من در همین ساختمانی که اکنون زندگی میکنم و که اقامتام در آن همسن و سال رابیت است دو همسایه داشتم به نامِ ناتالی و اریک. دخترپسرعمو بودند ولی عقدشان در زمین گره داشت! این دو ویرانسرِ تنگدست از یک سگمادر و چهاربچهاش نگهداری میکردند من ناتالی را سنتماریدِ شیین مینامیدم: مریمِ مقدسِ سگها! این سگها داشتند بزرگترک میشدند که ناتالی و اریک به نزدیکی پرری کوچ کردند! دو سه ماهی بعد، یک روز صاحبخانهام خبر آورد که ناتالی غرق شد! من نیمهجان شدم! انگار من از این ناتالیِ همیشه بیست و پنج ساله خاطرهای ازلی داشتم. گوئی به زبانِ "اهلِ راز" در آن عالم که ذر نامند ناتالی و اریک از همکنارهای من بودهاند! ما آنقدر به هم نزدیک که چهرههای همدیگر را در ضمایرِ خود روان کرده بودهایم! ناتالی و دو تا از سگها میروند لبِ پرری بگردند. تازه آخر مارس بوده و یخهای روی رودخانه نازک! در اوج زمستان ما روی یخهای حاشیه تا نزدیک متناش میدویدیم و آخ نمیگفت! یکی از سگها میدود به طرف یخها! ناتالی میدود دنبالاش! سگ جلوتر میرود! یخ میشکند! سگ غرق میشود! جریانِ پرری آذرخشآساست! تند و سرد! ناتالی، بچهِ مونترال، میداند که نباید روی یخِ آخرِ مارس دوید! اما عشق که این دانشها حالیاش نیست! یخ زیرِ پای ناتالی هم میشکند و او هم در پی سوگلیاش غرق و گم میشود! سگ را هرگز نیافتند اما ناتالی دو روز بعد و با تنی ناشناس از آب و هوا یافت میشود! اریک عصرِ آن روز آمد و با هم ساعتها گریستیم! آن دو و آن پنج سگ با رابیت رابطهای در حدِ پرستش داشتند! آن سگها میآمدند و هر روز رابیت را در آکواریوماش میلیسیدند و میبوییدند و آن الاههِ نگهبانِ عالمِ توحش زیبا هم در کمالِ بزرگواری و عشوه برایشان میرقصید! چه سالهایی!
حالا میبینم که بیهوده به دلام نرسید که او را به آب بسپارم! یکراست رفتیم به همان نقطه! نقطهِ غرق ناتالی و سگِ کوچک! قدمگاهِ بیست و نه سالِ پیشام!
به محضِ رسیدنِ ما از نمیدانم کجا یک مرغابیِ شدیدآرام با قیافهِ یک وقتشناسِ حرفهای که یک ثانیه تاخیر را هم برنمیتابد پیدا شد! من نشستم لبِ ساحل با دستانی پر از مرگِ سرد، تنِ یخزدهِ رابیت، غرقِ واپسین سخنان، سخنانی که به آنکه برای همیشه میرود میگویند! به مسافرِ اقیانوس! این مرغابی همینطور آرام روبروی ما میگشت! چنان بادی میوزید که رود را از خانه میپشنگاند! میراند! چرخیدم و الاهه را به بچهها نشان دادم تا خداحافظی کنند! بعد او را با دستِ راستام به میانِ رودخانه پرواز دادم! در آن لحظه میدانستم که رفتارِ دستِ من پرتاب نیست! دست من آشیانهِ آن ثانیه شد! رابیتِ دوشیزه که تجربهِ عشق و همآمیزی با لاکپشت نداشت رفت که به زیستهها و زیندگانِ اقیانوس بپیوندد! مرغابی بی شتاب ولی با دقت موجها را شکافت و رفت به سویش! به او رسید و چرخی زد و برگشت! دقیقا در لحظهِ پس از پروازِ بی جاناش در آن هنگام که میدیدم دارد چمانچمان دور میشود یک مرغابی دیگر از کجای هوا آمد ور بر جای رفتهِ رابیت نشست! آنها به پیشبازِ رابیت آمده بودند! لحظاتی هست که آنچه روی میدهد روی میدهد که روی پشت آینهِ بزرگ را ببینی! رابیت رفت که رفت که رفت که هنوز میرود! رسیده میرود تا نشئههای دیگر هستی خود را طی کند!
امشب، بهروز و هما، الاههچریکِ فداییِ بلبلهای جمهوریِ وحشیِ شرنگستان( کشوری در جان و زبان) آمدند و من و بهروز رفتیم به آنیماللندی در حومهِ مونترال! به اندازهِ یک "مال" بزرگ بود و پر از هر آنچه مربوط به بردهداریِ گرانبهای حیوانات! در بارهِ آنجا باید وقتی دیگر دیدههایم را بنویسم! دیروز که از "آبِ بزرگ" بازگشتیم من رفتم از قنادی پرتغالیِ کنار خانهام ناتا خریدم! ناتا یک شیرینیِ پرتغالی بسیار خوشمزه است! با شباهتهایی به قطابِ خودمان! من از ناتاخورهای قهارِ روزگارم! با فریباغ و مونیکا داشتیم ناتا میخوردیم به دلام الهام شد که نامِ آیندهِ نزدیک را ناتا شرنگ بگذاریم! ناتا شرنگ! ناتا شرنگ! به بخشِ لاکپشتها که رسیدیم آقا ناتای دو ساله را دیدیم که با چهرهِ ژیگولسقراطانهاش کنار یک مادهلاکپشتِ چهار برابرِ خودش(با هیبتِ گزانتیپ) روی سنگ نشسته دارد گذر عمر را میبیند! ما را که دید جهید توی آب! بهروز گفت همین است! همان بود! همه چیز بوی سرنوشت میدهد با هر چیز که نوشته شده باشد! سرنوشت ربطی به باور و بی باوری ندارد! همان چیزی ست که در نهایت یک بار روی میدهد! دویست و اندی اشرفیِ هارپری کویینالیزابتی هم خرجِ لوازماش شد: از فیلتر تا لامپِ فسفری تا لامپِ گرمازا تا تا تا...هدیهِ وزیرِ رفاهِ ج و ش! پسرکی که سی و یکی دو سال پیش، "سمینارهای فرهنگی" و نشستهای سیاسیِ ما را با شیطنتهایش کنفیکون میکرد! هیچکس فکر نمیکرد که آن بچهِ تخس که مرا یادِ حریفِ کله شقِ باگزیمالون میانداخت چنین سراپاجان و دلِ پر مهر و مروتی از آب در بیاید! او بهترین آوازِ هماست و از جمکردیانِ جمشیدِ دو نیمشده! چقدر امشب با آن دو خوش گذشت! روانِ آن رفته آسوده در من تهنشست تا تا پایانام زندگی کند!
دو ساعت پیش همه چیزِ ناتا را نصب کردم! حالا انگار از روزِ ازل ساکنِ این کندواریوم بوده! دیشب تا صبح خوابام نبرد روزش هم به کابوس گذشت! خانهام را انگار از هشت سو با ارّه بریده بودند! جای خالیِ او جهانام را اشغال کرده بود! امشب خانه دوباره آشنا شده است! ناتا را آنکه دو سال پیش خریده بوده پس میآورد! رها میکند! پیداست که این کودک رنگِ محبت ندیده! اشرافیتِ نواش او را گیج کرده! دارد اندکاندک پی میبرد که زیرِ نگاهِ آن فرشتهِ نگهبان، نخستپسرِ پرزیدنتِ شرنگستان است!
رابیت با سفرِ اقیانوسیِ خود آخرین و بزرگتترین متلکاش را هم به من گفت: پیشتر دوستان و خوانندگانات مرا به عنوانِ دخترِ تو میشناختند حالا تو را به عنوانِ پدرِ من میشناسند!
چه سعادتِ ضدِّ عادتی!
از اقیانوسِ رابیت و آکواریومِ ناتا و تهِ دلِ خودم از همهِ شما غمگسارانِ مهربان که نام و یادِ رابیت را در هزاران خانه زنده کردید و در این روزگار داعشگزیدهِ اسیدی آن حسِ نیمه گمشدهِ غریبِ زمینی، عشقِ غار و آپارتمانافروز را، پاس داشتید سپاسگزارم! روی همهتان را میبوسم!
(دیرتر دانستم که فریباغ از گوشهای لحظاتِ آبسپاری رابیت را ضبط کرده. آوازی که( چنگِ چنگیز) روی آن گذاشته شده را سال ۲۰۰۵ با سازنوازیِ دوستام کلود مأیو روی غزلی از خودم خوانده و در استودیوی کلود ضبط کردیم.)
پدرِ رابیتِ رفته و ناتای آمده: حسین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر