لبریزمیزیبیپا از مرگ چیدهاند برابرم به هر که بفرما میزنم میگوید گوارای وجود سرو شده یا صرف شده یا دارم از عروسی میآیم یا همین الان از رستوران آمدم بیرون یا مهمانام یا میزبانام یا
گنگی گذرا با جدّیتی حکیمانه مشغول خلالیدنِ دندانهاست دیوانهای به محضِ گذشتن از روبرویم با کوششی نمایشی ساندویچاش را به کنفیکونِ بیکنفیاش فرو میکند کودکی آروغزنان میگوید آخیش! چه دوغی! چه کبابی! چه چای دبشی! مستی دست خودش را لای نانی پیچیده سق میزند زنی با شکمی نه ماهه جیغ میکشد آخ! ترکیدم از بس لمباندم!
حقلاالاهالی اللهگویانانبوهیجنازهشیعهِ شتابناک شلنگ میاندازند
-بسمالله! داخلِ فاتحه شوید!
-داریم میرویم که دخول کنیم!
-ایست! میگویم ایست! ایستای مردکان! مگر نمیبینید که مردی از گرسنگی مرده!
همه تابوت را میاندازند و بسیارپا داخلِ فرار میشوند صاحبِ صدا از میانِ تابوتِ "شیکستهپیکسته" میآید بیرون از روی خردهحقلاالاهالی اللهها میجهد مینشیند روبرویم و در قابها پنجه میزند تا به کشفِ آب
چه بویی! چه برنگی!
چهارطور آشِ فرشته و شعلهزرد و طربچلو و هشتجور کبابِ جوانی،و شانزدهگونه پلوعشق و سی و دو رقم ماچخورشت و سکسالاد و حلوای جگر و بستنیِ هنر و شیرینیِ شکرخندگان و هر آنچه اهلِ دلِ خاورِ فرصت بخواهد
ارگانیستهایی آسماتیک هی مینوازند که بنواواوازند
عینک روشنام کو نمیدانم من دارم با لٔپهای لبریز به آینه نگاه میکنم یا آینه با لٔپهایی پررفته توی نخِ من
هنگی می خواهم تا هنگ ! نکنم در خوانش ِ شرنگ.
پاسخحذفهمایونا! اگر جوش تنها همین تو را به عنوان خواننده میداشت میبایست کلاهِ خودش را به بپراند توی روی سرِ ناهید! الان به افتخار خودت بازپخشاش میکنم! فدای تو!
پاسخحذفای مخزن الاسرار
پاسخحذفتیغ زنان چون سپر انداختند
در لحد آن خشت سپر ساختند
عجب خنگی بودم همایون! تا حالا اصلا به فکرم نرسیده بود که روی اسمات کلیک کنم ببینم چه میبینم! کردم و دیدم آنچه دیدم! پس تو شاعر بودی و رو نمیکردی! دو سه شعر خواندم و روی برخی خطها براوو سر زبانام آمد! به زودی صفری در وبلاگات خواهم کرد! دست مریزاد! حالا میدانم که در خلوت خودت همان مشغولیت خودمان مشغولها را داری! به فدایت!
پاسخحذفسفری را بهنویس نوشت صفری!
پاسخحذفحسین جان : شاعر که چه عرض کنم ! فقط می نوشتم ! آنوقتها که می فیس یدم! از بس شعر!و شاعر! دیدم.که شعر از من قهر کرد! سال هاست که نمی نویسم.می خوانم, از تو می خوانم و چند شاعر دیگر و مقالات همین
پاسخحذفهر رطبی کز سر این خوان بود
آن نه سخن پارهای از جان بود
هر رطبی کز سر این خوان بود
پاسخحذفآن نه سخن پارهای از جان بود
آینه.