۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

روزی روزگاری یک ش


روزی روزگاری یک شهین خانمی یا یک شهبال‌آقائی برای نخستین بار در تاریخِ شهین‌خانمیت یا شهبال‌آقاییت رفت اپرا بیرون‌نیامده از آن اکستاز‌گاه هر جا ایرانیانِ خارش از کشور می‌‌هنرمندیدند وامی‌سرنگید:جمع کنید این شامورتی‌بازی را! من اپرا دیده‌ام! اپرا! این آفتابه‌ها چیست! من با آفتاب طهارت کرده‌ام! مطهرِ من بوی ظهرِ رم می‌‌دهد! دنبالِ من بیایید! بشتابید! خوش‌خوشک بوها‌ی خوش می‌‌شنوید!  بوهای میلانی! سیسیلی! یک نارنگی‌فروشِ دوره‌گرد در آن اپرا دم گرفته بود: نارنگی تازه بخر ببر با زن و بچه‌هایت بخور! با دلبرت بخور! با پدر و مادرت بخور! تنهایی‌ بخور! جانِ من بخور! جانِ عمه‌ات بخور!
شنیدی؟ دستمالِ من کو؟ یک نارنگی‌فروشِ ناقابل با حرف‌های دو خورجین به یک پول، با اینهمه همین مرد با چنان آوازی این حرف‌ها را اجرا کرد که انگار منظورش این بوده: چه نشسته‌اید که تا نیم ساعتِ دیگر شهر پومپئی زیرِ دریایی‌ از خاکستر و گدازه غرق می‌‌شود و این واپسین نارنگی‌ای ‌ست که خواهید خورد! چه سخت است خاکستر‌شدن بی‌ مزهِ واپسین نارنگی در کام!
الان من می‌‌روزم و جهان مورسیقی‌آگین می‌‌شود! بشود!

۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه

نامه: به شهرام به یادِ حسن‌خان ابراهیم‌پور



سلام‌ای کاکا شهرام نازنین،
عجب دلم‌ای غم سنگین بو، غمی‌ای گوچگی تا حالا! روح عزیزی شاد، یه روزی حسن‌خان یه خونهِ ما جیرفت. مو شش سالمنر. مو دویدم روتم طرفی‌. یه سه چرخهِ سرخ دلربایی تو دستشنر. هشتیش زمین‌ای مونی بلند که و چوکیدی و هشتی روی زین یه سه چرخه و گفتی‌: میرزا حسین، یه مال تویه. یه صحنه برای همیشه در ذهن مو حک بو! مو همیشه‌ای حسن‌خان خوی یه صحنه به یاد ایارم و خوی خنده‌وون بی‌ ریا و پر سر و صدا‌ش. خوشحالیون گوچگی هچوقت فراموش نابهن! گوچگون به ظاهر بازیگوشن و توجهی‌ نشون نادهن ولی‌ همه چی‌ یادشون امونه. مو‌ای هما گوچگی یاد‌منر که حضور حسن خان و بیبی روح‌انگیز یعنی‌ خنده و خوشی‌ و محبت و رنگارنگی. آ اتاق گزر تو خونهِ حسن‌آوا خوی آ عکس خوش حاجی محمد‌رضا‌خان خدا‌بیامرز که محض آرامش و محبتر و عکس عباس‌خان در حال بوسیدن دست شهبانو‌ی خوش خومون فرح، و آ جمع خومون جوونون و آ سفرهِ داغ و خوشرنگی که آ همه آدم شوخ و شنگ گردی انشتن، و حضور حاجی‌خان و آ طور با صفا و چابک‌نشتن حسن‌خان با وجود وزن اندکی‌ بالاش و آ قهقهه‌وون واگیردار‌ی و حضور باوا و صدای آسمونرنگی؛ زندگی‌ مو به همی‌ چیزون روشن و خوشبویر کاکا. یکی‌‌ای آ شوون مون و تو و مجید و چند دوست دگه نشترین لرد کنار آ تویوتا‌ی سوز تو و تا سر سحر موسیکی‌مون گوش اکه و تلخکمون اکشی. چکده تو یه لحظه دلم‌ای خلیل‌خان تنگ بو. یه آدم منش با صفا و یکرنگی داشت. یاد آ روز خوش هم به خیر که مرحوم ناصر‌خان، که یکی‌ از یگانه‌وون روزگار یادون مونر، و مون و تو راه کوتین برین کهنو یا جغین. هر دفعه سه تا سیگار وینتاجی روشن أکه برای هر سه تامون. خاطره‌وونی که مو‌ای خانواده‌وون شما دارم‌ای گرمترین خاطره‌وون زندگی‌ مونه. وقتی‌ بی‌ بی‌ روح‌انگیز به رحمت خدا رو مو سر کار‌رم  اشک‌ای مونی امون نادا مو خاموش اگریوادوم و سعی‌-م أکه هچکه اشکنم ندیده. بی‌ بی‌ سید‌زینب و بی‌ بی‌ روح‌انگیز‌ای خوهون واقعی‌ هم خوه‌تررن. مو‌ای هما گوچگی‌ای بی‌ بی‌ روح‌انگیزم به چشم یه خالهِ واقعی‌ نگاه أکه.
دوش دحت‌عموی کوچکوم برای اولین بار زنگی زِ . صدای آواز غریبی آیه. گفتم که اخوندنه گفتی‌ عمو‌ت. همرو خبر مرگ حسن‌خانی اشنوته‌ای سر سحر تا حالا اخوندنه و اگریوادنه. یه دو تا احتمالا همگازیرن. عمو تقریبا کاملا  ناشنوا بوده و مو هر وقت زنگ ازنم باید جیغ بکشم تا بشنوه. یه تصور که یه آدم کر داره آواز اخوندنه و سوگواری اکردنه‌ای مونی خیلی‌ تکون دا. مو هچوقت آوازِ بلند عموم نشنوتر. یه روبارر و صدای باوا. عمو گاهی زمزمه‌ش أکه. دوش جور عجیبی‌ ش اخوند! مثل سرخپوستون!و بعد ‌ای قلمی(فارسی، بدی چه خب یاد‌منه!) و روباری ترجمه‌ش اکه. مثلا اگفتی: مشبک یعنی‌ سوراخ‌سوراخ، تن‌ حسین،‌ای بس‌که نیزه و شمشیر و تیر خورده‌ر مشبک بودر.
دوش یهتم یه چیزی به یاد حسن‌خان بنویسم نتاهستم. دیستم باید همه تاریخ گوچگی و آ بیست و دو سالی‌ که تو وطنم زندگیم که بنویسم.‌ای بس‌که همه چی‌ به هم پیوسته یه. به زودی چند خط انویسم. ولی‌ مهم‌تر‌‌ای هر چیزی، غزلی‌یه که به دلم رسیده که برای سنگ آرامگاهی بنویسم. آ مرد بزرگ، آ خالو‌ی دل مو به گردن مون و خانواده‌م حقِ والایی داره.
کاکا‌جونم، مو فکر‌م  أکه که تو بهتر ادونی که به مو نامه ننویسی، برای همی‌ مونم نمنوشت ولی‌ دلم خوی تویر. یه عکس تازه‌ت که دیستم دلم به فریاد یه و فهمیدم که چه بولدوزر‌ی‌ای روی روح و روان‌ت ردّ بوده. ساعتی‌ پیش، مهدی زنگی زِ و خوی امید‌م گپ زِ و دلم کمی‌ وا بوو. خوی مهدی‌م گفته که بیه کنار تو و مجید و هوشنگ و محمد تا خوی هم گپ بزنین. خیلی‌ مهمه که مو خوی دادا فریده هم گپ بزنم و خوی پریدخت خومون.
امید یه گپ خیلی‌ خوشیش زِ :‌ای هم پراکنده بودین ولی‌ هنو خانوادهِ همین.
اچوکومت کاکا.
حسین.
الان ا دلم رسی‌ که همی‌ نامه پست کنم! مگه نوشتن شاخ و دم داره!

۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

نعش‌ها پرسش‌ها


نعش‌های صد و سی‌ و دو کودکِ دبستانی و ده آموزگار‌شان که امروز کلاس به کلاس، مرگ را با شوم‌ریختِ طالبانی‌اش دیدند و سوراخ‌سوراخ و خون‌چکان شدند صد و چهل و دو چرا‌ی مزمن‌اند از تاریخِ تمدن و چکادِ زرین‌چرکِ آن، دموکراسیِ چشم‌آبی و همدستانِ خوشنام‌اش: ایمانِ نفتی‌-وهابیِ سعودی‌قطر‌ی‌اماراتی، ژنرال‌های اتمی‌ِ پاکستان، وزیرستانِ بسیار‌زا‌ی طالبان و ماشینِ جنگ و جنگ‌افزار‌سازِ لاکهید‌مارتینِ زنبور‌های گوش به فرمان و مهم‌تر از همه حماقتی مقدس و آمیخته با تربیتِ هراس‌انگیزِ قبیله‌ای‌پشتِ کوهی
این پرسش‌ها هم به همان گورِ گروهی صدها‌هزار و میلیون‌ها پرسشِ دیگر رفتند. هنوز بهترین پرسش‌های ما را نعش‌ها می‌‌پرسند. نعش‌هایی‌ که با پرسش‌های مزمنِ خود به گور‌های گروهی می‌‌روند.
دویست‌هزار پرسشِ بادکردهِ دیگر(تنها امروز صد و هشتاد‌تا!) هم در سوریه گردشِ زمین را لنگ کرده است. چرا زمین به دایرهِ نخستِ خود برنمی‌گردد. شرم‌آور نیست اینهمه اندازه و انرژی برای گرداندنِ چنین گورپرسشستانِ هدر‌اندر‌هدری؟

۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه

لبریز‌میزی‌بیپا از مرگ چیده‌اند


لبریز‌میزی‌بیپا از مرگ چیده‌اند برابرم به هر که بفرما می‌‌زنم می‌‌گوید گوارا‌ی وجود سرو شده یا صرف شده یا دارم از عروسی‌ می‌‌آیم یا همین الان از رستوران آمدم بیرون یا مهمان‌ام یا میزبان‌ام یا
گنگی گذرا با جدّیتی حکیمانه مشغول خلالیدنِ دندان‌هاست دیوانه‌ای به محضِ گذشتن از روبرویم با کوششی نمایشی ساندویچ‌اش را به کنفیکونِ بیکنفی‌اش فرو می‌‌کند کودکی آروغ‌زنان می‌‌گوید آخیش! چه دوغی! چه کبابی! چه چای دبشی! مستی دست خودش را لای نانی پیچیده سق می‌‌زند زنی‌ با شکمی نه ماهه جیغ می‌‌کشد آخ! ترکیدم از بس لمباندم!
حق‌لا‌الاه‌الی‌ الله‌گویان‌انبوهی‌جنازه‌شیعهِ شتابناک شلنگ می‌‌اندازند
-بسم‌الله! داخلِ فاتحه شوید!
-داریم می‌‌رویم که دخول کنیم!
-ایست! می‌‌گویم ایست! ایست‌ای مردکان! مگر نمی‌‌بینید که مردی از گرسنگی مرده!
همه تابوت را می‌‌اندازند و بسیار‌پا داخلِ فرار می‌‌شوند صاحبِ صدا از میانِ تابوتِ "شیکسته‌پیکسته" می‌‌آید بیرون از روی خرده‌حق‌لا‌الاه‌الی‌ الله‌ها می‌‌جهد می‌‌نشیند روبرویم و در قاب‌ها پنجه می‌‌زند تا به کشفِ آب
چه بویی! چه برنگی!
چهار‌طور آشِ فرشته و شعله‌زرد و طرب‌چلو و هشت‌جور کبابِ جوانی،و شانزده‌گونه پلو‌عشق و سی‌ و دو رقم ماچ‌خورشت و سکسالاد و حلوا‌ی جگر و بستنیِ هنر و شیرینی‌ِ شکر‌خندگان و هر آنچه اهلِ دلِ خاورِ فرصت بخواهد
ارگانیست‌هایی‌ آسماتیک هی‌ می‌‌نوازند که بنواواوازند
عینک روشن‌ام کو نمی‌‌دانم من دارم با لٔپ‌های لبریز به آینه نگاه می‌‌کنم یا آینه با لٔپ‌هایی‌ پر‌رفته توی نخِ من


۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه

به‌به! چه بهشتی‌!


یادِ رفعت دانش

 به‌به! چه بهشتی‌!
سیب شکم‌ام را واکس می‌‌زند!
چنگ می‌‌زند در سلول‌ها
خرچنگ تیرهِ درون‌ام چنان می‌‌درخشد که
جرقّه‌های مرفینیِ گردِ سر از دردم
به خود می‌‌رقصند
سوما‌ی سمّ
مژدهِ مرگ می‌‌شود
هر چه حاویِ ویتامین است
پروتئین‌ها‌ی سپید‌پوش بر بالین‌ام
سرودِ نو‌جهانِ دلیر‌می‌ خوانند:
مرگ، مرگِ بیست
مرگِ بی‌ ترمزِ قصائد
مرگِ قافیه‌ایست
در مارستان‌ها بر ملحفه‌های امید‌گزیده
می‌ گردد و می‌‌چیند و می‌‌بوید
ما گل‌های سرخِ کیمیا را
فضا غرقِ فراموشی
مستِ تراپی ‌ست!
به‌به! چه بهبهههشتی!


۱۳۹۳ آذر ۱۰, دوشنبه

در شگفت‌ام از شکیبِ این مرد!



چه صبری!
چه صبری دارد این مرد!
این مردِ خوب!
به راستی‌ که صبریده توی چشم ایوب!


در شگفت‌ام از شکیبِ این مرد! اسید بر روی مبارک‌اش می‌‌پاشند می‌‌گوید دست‌مریزاد! بر دست‌هایم هم بپاشید تا وضویم کامل شود! شیشهِ نوشابه به ماتحت‌ات می‌‌تپانند می‌‌گوید امر امرِ مافوق است! ید‌الله فوق ایدیهم! چاقو به کون‌اش می‌‌زنند می‌‌گوید خدایا شکرت! رزقِ حجامت‌مان هم رسید! از خایه‌ها می‌‌آویزند‌ش می‌‌گوید چه بار‌بکیویی می‌‌شد اگر آتشی هم زیرم می‌‌افروختید! هجده هزار تازیانه بر مانی‌میکرش می‌‌نوازند می‌‌گوید همین؟ باسن ام تازه دارد گرم می‌‌شود! برای او به اندازهِ عمر میانگینِ هفتاد و هشت میلیون ایرانی‌ زندان می‌‌برند می‌‌گوید دریاب دمی که با طرب می‌‌گذرد! هر روز همهِ ستون‌های کیهانِ تهران و همهِ روزنامه‌ها هجده‌هزار‌اگزوزه به ریش‌اش می‌‌گوزند می‌‌گوید‌ ای بنازم به این آواز‌های خوشبو! به این الحانِ داودی! سرش را در کاسهِ پر‌اسهالِ توالت فرنگی‌ فرو می‌‌برند و همزمان بر کون‌اش لگد می‌‌بارند می‌‌گوید خوشا روشویی اتوماتیکِ مشت و مال‌سرِ خود! پسران‌اش را یکی‌ پس از دیگری دار می‌‌زنند به دختران‌اش پیش از اعدام تجاوز می‌‌کنند زن‌اش را از سر گور فرزندان‌اش می‌‌ربایند و ناگزیر به اعتراف به "پهلو‌خوابی‌" با رئیس سیا و موساد و همهِ جیمز‌باند‌های ‌ام‌آ‌ی‌سیکس می‌‌کنند می‌‌گوید به‌به! هر دم از این باغ بر‌ی می‌‌رسد! چه اخبارِ جان‌نواز‌ی! خوش به حال‌ات‌ای زوجهِ مکرمه! حالا بگو ببینم چه پوزیشن‌های جدیدی یاد گرفتی‌! آیا به اسرارِ دار‌الحرب هم دستی‌ رساندی؟ او را حصرِ خانگی می‌‌کنند می‌‌گوید یک عمر دنبال چنین محرابِ دنجی بودم! همه سند‌های خانواده، خویشان دور و نزدیک و در و همسایه‌اش را به گروگان می‌‌گیرند تا نوه‌هایش را پیش از قصاص پیش دکتر ببرند که به مرگِ طبیعی نمیرند! همهِ سرمایه‌های رو‌و‌زیر‌زمینی‌ و هوایی‌ و دریایی‌ کشورش را به تاراج می‌‌برند می‌‌گوید دارایی ناخن انگشت است و باید آن را گرفت! دست و پاهای او را به چهار لوکوموتیو می‌‌بندد که از چهار جهت گوناگون او را جر بدهند و چهار‌پاره کنند می‌‌گوید زهازه! تا کنون یک مقام معظم بودم حالا چهار مقام معظم خواهم شد و در چهار کشور ولایتِ علی‌ وار خواهم کرد و با اسید و چاقو و شیشه و کیهان پذیرایی‌ خواهم شد! من آمده‌ام که مظلوم بروم! نظامِ من نظامِ مظلومیت است! هل من ناصر ینصرنی؟ من تن‌‌ام برای شوم‌ترین بازی‌های مرگ می‌‌خارد!‌ای امتِ بی‌ عرضه! آستین‌هایت را ورچین! می‌‌خواهم مرا و دین و دودمان مرا منقرض کنی‌ و با مقراض هر تکه از جیم و الف‌ام را چل‌تکه..........
آخ! چه کیفی‌ دارد تشیع!
چه حالی‌ می‌‌دهد مظلومیت!
چه لذتی دارد تحقیر و تعزیر و تکفیر و تبذیر و تحشیر و تقصیر و تهدیگ و تحدید و تنبیه و تنقیح و تنقیه و تقیه و تسبیح و تقبیح و تکذیب و تذبیح و تذکیر و صلواتِ بی‌ صاد و با طا‌ی دسته‌دار و تکبیر‌ر‌ر‌ر‌ر‌ر!

باغ‌وحشی که شرنگ سروده است

  خانه  >  خاک  >  شعر  > باغ‌وحشی که شرنگ سروده است تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید      درآمدی بر اشعار حسین شرنگ و شعرخوا...