آرشا!
آیا دقت کردهای که در غرب، شاید ناخواسته به دلخواهِ داعشمندانِ اروپانشین، هر وقت پای تروریست یا حتا کشته شدهای، نمونه کشته شدگانِ پارکینگی در آمریکا، به میان میآید فورا از آنها به عنوان مسلمان یاد میشود! من و تو میدانیم که این پدیده تازگی دارد! پیشترها تروریست، جنایتکار یا کشته شدگان را با نسبت ملی-کشوری آنها مینامیدند. مثلا ایرانی، دانمارکی یا بنگلادشی، ولی بنگر به نالهژوریسم معاصرِ غرب! ناگهان همهِ اینها که میکشند و کشته میشوند تنها زیر یک هویت قرار میگیرند: مسلم! یا موزلمان! با یهودیها هم از دیدِ "تبعیضِ مثبت"ی که دیگر بسیار اسراییلپسند شده است همین رفتار میشود ولی هیچکس از کشتگانِ زنده یادِ شارلیابدو یا دانمارک یا نیویوک یا اسپانیا به عنوانِ مسیحی یاد نکرد! اصلا به ذهنِ کسی چنین چیزی نمیرسد! قاتل نروژی، نروژی بود و کسی سراغِ دیناش نرفت! تروریست هم خوانده نشد! روانی به شمار رفت! همینطور بمبگذار اکلاهما و قاتلهای بسیار شخصیتهای سیاسی آمریکا یا غرب از مارتین لوترکینگ تا اولاف پالمه! از سوی دیگر، در آمریکا ماهی "ویژه"ِِ سیاهان هست( لابد به نامِ افریکنامریکنمانت) ولی ماهی برای یهودیها یا مسیحیها یا هندوها یا آتهایستها نیست!(تبعیضیِ همچنان منفی با نیتی-لابد-مثبت!) غربِ قدرت و تبلیغات مدتهاست که به این سگرگیشنها عادت کرده! دو سه سطرِ آغاز و سطر پایانی این نوشته مرا تکان داد! هر کسی چنین اعترافهای دردناکی نمیکند! همانطور که بسیاری توحش مرا در عالمِ تعارف باور نمیکنند ساکنانِ جزیرههای رفاه هم نمیتوانند گلوبالیسم را با همهِ بعدهایش، به ویژه بعدهای جهانبههمزن یا جهانسالادکناش باور کنند! جهانها در هم دخولِ اجباری و تازگیها عدوانی کردهاند! فلشبکِ تجاوزهای استعماری غرب به "سرزمینهای بی صاحب یا با بومیانِ وحشیای که باید متمدن شوند!" به انبوهی از این نوآمدگان نگاه میکنم! اینها آمدهاند ولی اینجا نیستند! چند سال پیش یک سودانی بیچاره که تبعیضهای زندگی کارگری در عربستان سعودی را دیده بود آمد اینجا! من هر روز در کافهِ پاتوقام او را میدیدم! او با خونسردی و خیلی شمرده زنها و همه چیز غرب را به فحش و فضیحت میکشید! میگفتم چرا؟ میگفت چون شبیه عربستان سعودی و عالم اسلام نیست! با اینهمه وقتی به سعودیها فحش میداد داغ و خوفناک میشد احساس میکردی دارد سوره البقره میخواند! آن جوانِ بیچاره دو هفته پس از آمدناش یک جوانِ سنگالیِ بیچارهِ دیگر را به خاطر یک گرم حشیش با چاقو کشت و روانهِ زندانشگاهِ راسیسم شد! آنچه در این دو سه دهه غرب را هم اندکی به خود مبتلا کرده یک وحشت یونیورسال است! یک وحشتِ سیستماتیک و اورگانیزه! کشور ظاهراً بی آزاری مثل سوئد هم در این بازیِ مرگ بیطرف نیست! اینها همیشه اشغال کردهاند و کشتهاند و فتح کردهاند و مدتهاست که حس انسان شکسته و پاکباخته، یعنی انسان ناانسانی شده را از یاد بردهاند! چه زود! نفس سرد و نومیدِ این انسان هم مثل مواد شیمیاییِ مدرن در اتمسفر میگردد و شکار وجدان میکند یا میافسراند! من در مونترال گاه حس میکنم که آدیسآبابایی یا دارفوری یا بغدادی یا دمشقی یا قندهاریام! بهتر است حرفِ جیرفتِ خشکیده ریشه را نزنم! ما هی مصیبتِ دیگران را تماشا میکنیم و از یاد بردهایم که خودمان میتوانیم قربانیای تماشایی باشیم! نگاه کن چه بی پروا میگویم "ما"! حالا هر وقت به کافهای میروم این آگاهی شوم که ممکن است واپسین قهوهای باشد که در زندگی میخورم خودش را به رخام میکشد! این حرفها هیچکدام برای تو تازگی ندارد! تنها چیزی که در این حرفها برای خودم تازگی دارد یک احساسِ جهانگرفتگی است! به معنای گرفتارشدن در چنگِ جهانی که دیگر آشنا نیست! دوستانه و آرام نیست! جهانی برجِ بابلوار! جهانی که در آن" انگار حتا دیگه با خودم هم پیوندی ندارم!"
با اینهمه اصل حرفِ تو درست است! به عنوانِ یک انسانِ متمدن، به همان واپسین معنایی که هنوز دوست دارم!
آرشا! ولکام تو دِ بربرستان! "اینجا شارستانِ نومیدی است! در اینجا دست از هر امیدی شسته باش!" تو تِ سووین؟
گمونم به عنوان یه دانمارکی وطن پرست باید برم خودمو به پلیس معرفی کنم. آخه حدود چهل هزارتا دانمارکی، از شاهزاده دانمارک بگیر تا نخست وزیر و بقیه ی وزرا و مردم نزدیک خانه ی فرهنگی که دو روز پیش یه کارگردان سینما جلوش کشته شد با مشعل جمع شده بودند و دو سه تا خواننده ی خوب دانمارکی هم مصیبت ترانه هایی خوندند، اما من اصلاً غمگین نبودم (خوشحال هم نبودم ها!) فقط یه جوری خالی بودم. خالی از احساس همبستگی با این مردمی که دوستشون دارم. و خالی از احساس همبستگی با آن جوان فلسطینی الاصل که دو روز پیش مسلسل دستش بود و حالا تخم هاش هم توی دستش نیست.
شاید اگه یکی از سخنران ها اشاره می کرد که یکی از دلایل به گلوله بسته شدن خانه ی فرهنگی و بعد جوان یهودی جلو کنیسه، نفرت آن جوان فلسطینی الاصل از بی عدالتی های اسرائیل بوده که با قطره قطره ی خونش احساس می کرده، من به این جمعیت عظیمی که دوستشون دارم پیوند می خوردم.
اما حالا نه با آن جوان که دلم برایش تنگ است پیوندی دارم نه با این مردمی که دوستشان دارم.
انگار حتی دیگه با خودم هم پیوندی ندارم.
...............................
Arash Joudaki
6 heures · Modifié ·
حسین
جان؛ این نوشته متاسفانه توجیه ِ توجیهناپذیر است. مثل این است که کشتن
مسلمانان یا مسلمان شمردگان را در گوشه کنار دنیا با توجه به کشتار و آزاری
که کم هم نیست و به نام اسلام، از سوی دولتهای مسلمان و خود مسلمانان در
حق ساکنان نامسلمنان آن کشورها انجام میگیرد، توجیه کنیم.
.........................................
Arash Joudaki
حسین جان
دیشب، دمدمههای سحر، در تاکسی نوشتهات را خواندم، داشتم از پیش دوستانی که میشناسی میآمدم : برادرم و آن دیگری که مثل برادر است و میشناسی و خانهاش آمدی و همسر و دخترانش را دیده ای. نیمه اول بازی پاری سن ژرمن ـ چلسی را با زروان و دوست او که پدرش بلغار است و مادرش فرانسوی در خانه خودم دیدم بعد رفتم پیش دوستان. دوست زروان و خود زروان طرفدار پاری سن ژرمن بودند، یکی از سر فرانسوی بودن و زروان هم چون دوستدارِ زلاتانِ سوئدیِ کروات ـ بوسنیاک زاده است. پرسیدند تو طرفدار کدامی، گفتم من هم چون فرانسوی ام پاری سن ژرمنی. به زروان نباید میگفتم ولی دوستش از این خودفرانسهخوانی من لبخندی زد. گفتم پس از انقلاب فرانسه در متنهای اولیه کنستیتوسیونِ رپولیک نوشته بودند، ولی بعد عوض کردند که هر که در هر جای دنیا دست درماندهای بگیرد، در برقراری آزادی بکوشد، فرانسوی است. اما ما دو، پدر و پسر، با چلسی هم دل داشتیم چون چند بازیکن بلژیکی دارد. اما به روی خودمان نیاوردیم. چون ایرانی هستیم، یکیمان نصفه نیمه، دیگری پشت اندر پشت، مهمانداری کردیم لابد. بعد که داشتم در تاکسی نوشتهات را میخواندم همینطور که داشتم فکر میکردم که در پاسخ و سپاس چیزی بنویسم که اشاره داشته باشد به هویت و Identité، یاد این طرفداری از تیم فوتبال افتادم و فکر کردم که هویت و Identité کاملاً یک چیز نمیگویند و چون خوشبحتانه تو و من فقط به فارسی محدود نمیشویم شاید زودتر بر سر اختلافشان به تفاهم برسیم. میشود Identité را با توجه به ریشهاش به «خودیای» ـ امان از این الفبا که درخورد تواناییهای واژهسازی این زبان نیست ـ یا «همانگی» ترجمه کرد. اما هویت اگر از «هو» آمده باشد، بجای «هویت» پس بگوییم «اوییگی». یک سوم شخصی در ما هست که خودیای یا خودیگی، مرا میسازد. شاید. اما سوم شخص، شخص نیست، با دورههای تاریخی و پهنههای فرهنگی ـ جغرافیایی پیوند دارد. با هویت و Identité هم میبینم همیشه مشکل ندارم. مثلاً گرجیها، این قومی که زبانشان به هیچ زبانی نمیبرد، در جایی وسط قفقاز میان هویتهای امپریال ترک و ایرانی و روسی دوام آورده اند و همه کوشششان را کرده اند که دوام بیاورند و باید هم بیاورند (یاد فیلم La grande vallée verte از Merab Kokotchachvili افتادم که اگر ندیدی، ببین. من تازه پس از دیدن این فیلم، جایگاه آتش در میان ایرانیان باستان را فهمیدم). و همینجور یهودیها که این «خودیای» را در دیاسپورا با خود کشیده اند، از خلال آنهمه پوگروم خونین که پیش هولوکست آخر بیرنگ شده اند. و اینکه یهودیان یک دورهای در پهنه فرهنگ یونانی ـ رومی خود را مییافتهاند و سپس، در دورهای دیگر در پهنه فرهنگ عرب، و سپستر در پهنه فرهنگ مسیحی ـ اروپایی، اگر به این جابجا شدگی زمانی و مکانی (فضای فرهنگی) توجه کنیم، سخن گفتن از «فرهنگ یهودی» همچون «خودیای» بیتغییر و همیشه همانه سخت میشود. این را من نمیگویم، Shlomo Pinès که دانش همه آنهایی را که بهشان علامه در فرهنگ ایرانی ـ اسلامی میگوییم جمع کنی میشود کمینه دانشهای او، میگوید، یکی از آن érudit هایی که تنها در فرهنگ اروپایی بالیده اند و این فرهنگ را وطنِ دلخواهِ بیکرانهِ دانش و دانایی کرده اند. جابجایی ما هم، همه ما، از خودت و خودم بگیر تا آنها که نمیپسندیم و حتی دشمن میداریم، هویتهای ما را باید دگرگون کرده باشد. جایی که هستیم، جایی است که تن ما پر کرده، و تنهای دیگر میان خودشان و تنیدگیهای بیرونیشان ـ که شهر و انستیتوسیون و قانون و دانشگاه و فرهنگ باشد ـ جا بهش داده اند، یا پذیرفته اند جابجا شوند تا ما هم جا شویم. تنشهایی که از این جا بجایی و جاگیریها پیش میآید ناگزیر است. اما چاره اش همان پنجمین فرمان، ده فرمان است. وگرنه همان «خودیای» را زورچپان میکنیم، آن هم از روی غیظ وقتی میبینم در این جابجایی اوییاش بیشتر شده. حالا یکی که جایی برای خودش پیدا کرده برای آنکه همدردی داشته باشد برای آن تنی که جایش را یکی دیگر، که خودش را جا کرده بوده، برای همیشه ازش گرفته، شرط بگذارد، یعنی identités meurtrières را در بهترین صورت، ناخواسته، تایید میکند. ماه مه سال پیش یک فرانسوی مغربی که از سوریه برگشته بود، آمد در روز روشن آتش گشود به روی بلیط فروش و کارمند بازدید کننده Musée Juif de Bruxelles . همان روز، چند ساعت پیشاش Anne-Marie میخواست برود اکسپو این موزه را ببیند که به اصرار من نرفت. حالا اگر رفته بود و کشته شده بود، من که اسلحه نمیگرفتم مثل قهرمان بورژوای کوچکِ کوچک دمار از هرکه جلابه و ریش داشت بیاورم تنها باید غمباد میگرفتم و شاید اگر باز الجزایر به مصاف آلمان میرفت من و زروان دیگر طرفدارشان نمیشدیم، ولی آن روزِ نیامده، مثل مثل امروز، توجیهِ توجیهناپذیر را برنمیتافتم.
فدا
..........................
Hossein Sharang:
بله! آرشجان! نهایتِ "انتقام"ِ ما همان غمباد است چون حتا آن تیمِ فرضیِ الجزایر هم بارِ ترورِ هموطنهای داعشمندش را بر دوش ندارد! به ویژه الجزایر که شاید بهتر از هر کشوری معنیِ عوضشده یا عوضیِ (گل به رویت!) "فرانسویبودن" را فهمیده و دیده و چشیده! فرانسهای که شانزده سال پس از آن مقاومت به راستی حماسی در برابر اشغالگرانِ نازی، با الجزایریها رفتاری نازیتر پیشه کرد! آن سه چهار میلیون کشته و و خانهبر سر رمبیدهِ الجزایری آدم شمرده نشدند که داخل هولوکاست و ژنوسید هم شمرده شوند و به یادشان آن صنعتِ معروف لوکرتیو شود! یا موزههایی برایشان ساخته شود! حالا که آن قوم شماره و شمردن را بسیار دوست دارد بگذار یادی از آن هشتاد هزار یهودی بی پناهی که فرانسویها به اردوگاههای مرگِ نازی فرستادند هم بکنیم! پس از آلمان و و نازیچههای شرافتقورتدادهِ لهستان، فرانسه(ِ ویشی) چنان معنایی از فرانسویبودن به یهودیها آموخت که قطارها سرخ شدند! بلژیکِ نازنین هم که دیگر حساباش با چند ژنوسید است و سرزمین پدرانِ لومومبا اصلا هدیهِ تولدِ اروپاییها به سونمژستیلئوپولد بود! نقشهِ فرهنگیِ اروپا مدتهاست که تغییر کرده حالا بروزهای آن را میبینیم! بروزِ اصلیِ آن برآمدنِ احزابِ راستِ نازیمنش است! من دباها و میزِ گردهای رسانهای فرانسه را دنبال میکنم! در همان روزهای دودآلودِ شارلیابدو ویدئوی یک تئولوگ مسلمان را در رابطه با آن فاجعه پست کردم که مفصّلتر همین حرفهای کامل داوود را میزد! با اینهمه اروپای قدرت و ثروت با تاکید و تکیه بر شرارتِ این اسلامِ لولوخرخرهای دارد آیندهِ شوم قارهِ کهن را معماری میکند! احساسِ من این است که قلمروِ گل و گلواز دیگر همان جای متمدنی که بود یا مینمود نیست! کمپهای پناهندگیِ فرانسه بی شباهت به راهروهای تنگی برای خزیدن به آشویتس نیستند! سراسر اروپا را این دملهای خونمردهِ تنگی و توهین و ناچاری پر کرده است! گتوهای حومهِ پاریس و مارسی، یا بروکسل و لندن و مالمو نخجیرگاه اصلیِ داعشیها برای یافتن بمبهای زنده است! توجیهناپذیر اصلی این قلمروِ شرم و شماتت و جنایت است! با آنها مثل حیواناتی که در آفریقا تا مرزِ انقراض شکار کردند یا پدران بومیِ این پناهجوها رفتار میشود و همهنگام انگشتِ شماتت و تهدیدِ راستها هم آخته به روی آنهاست! اروپا دیگر متمدن نیست بلکه دارد با عادتهای مدنیاش روزمرگی میکند! قارهِ کهن بسیار دروغ گفته بی شمار جنایت کرده و نانِ ویرانی و قتلعامِ دیگران را خورده و باز هم در کمالِ پررویی متهم و محکوم میکند و جایزه و پاداش میدهد و در همدستی با بیگبرادرش در قارهِ آمریکا زندگی را بر ساکنانِ این سیاره کوفت میکند! کشتنِ هیچکس در هیچکجا توجیهپذیر نیست! اما حیرانام از این شهرِ هرتفرنگی که هم جنایت میکند و هم قاضیِ قربانیهای پیشین است! اگر فرانسه کنستیتوسیونلِ رپوبلیکن( و کلا غربِ روشنگری و همجهانزیستی) جایش را به فرانسهِ بچه پرروهایی مثل سارکوزی( و "فیلسوف"اش آنریبرنارلویِ جنگفروش) یا دلالِ پخمه و بی وجدانی مثل اولاند یا بسیاری از آن رهبرهای شیکسرشتِ نوکرِ کارخانههای اسلحهسازی و شرکتهای نفتی نداده بود جمهوری اسلامیها و عربستانِ سعودیها و اسراییلها هرگز پا نمیگرفتند! هموساپینسساپینسِ سفید، مکرِ خودش را هم به همراه ماشینهای جنگساز به سراسرِ سیاره سرایت داد! دیگر نمیشود با آن لحن متمدن در بارهِ این خندقِ بلا حرف زد! اروپا خوشگفتار و شومکردار است! ببین چه به روزِ سرچشمهِ تمدن خودش یونان آورد! جنایت این خردهآدمکشهای فوندمنتالیست در برابرِ ملتسوزیِ دموکراسی چیهای زاغچشم به کثافتکاریهای اصغرقاتل در مقایسه با هیتلر و رایشِ سوم میماند! شاید وقتِ آن رسیده باشد که ما به خاطر زروانها و دوستهایش هم که شده گاهی به این حومهها و گتوهای غرب برویم و با سرنشینهای آنها حرف بزنیم! قرنها در اروپا یهودیِ گتونشین را داخلِ سخن ندنستند! اینقدر خود را از آنها بریدند که آنها را دیگری، غریبه، مزاحم ابدی دیدند! موش دیدند! موذی و شایستهِ اکسترمیناسیون دیدند! پایان آن رفتار هولوکاست بود! انفجار کینه و نفرتی قرنها انباشته! آن بازی دوباره دارد تکرار میشود! برابر چشمِ ما و این بار آنها را به طور کلی و فلهای و انگار برای آسانکردنِ موشکشی"ِ جدید مسلمان مینامند!
متنِ بسیار ارجمندت را چون یادگاری عزیز کنار همان نامه و متن اکبرآقا در جوش میگذارم! آنچه در این اشانژها برای من اهمیتِ بسیار دارد به نوشت و خواندکشیدنِ خودمان پیرامونِ مسایلِ اصلیِ جهانی ست که ما را گرد کرده! ما در مهِ این نوشت و خواندها بهتر همدیگر را میشنویم با صدای رقصِ انگشتها و وردِ مژهها! نوشت و خواند با تو از خوشیهای ادبیات است! به آن امید که آرشزروانآنماریهای اروپا و جهان روزافونتر شوند!
امین!
دیشب، دمدمههای سحر، در تاکسی نوشتهات را خواندم، داشتم از پیش دوستانی که میشناسی میآمدم : برادرم و آن دیگری که مثل برادر است و میشناسی و خانهاش آمدی و همسر و دخترانش را دیده ای. نیمه اول بازی پاری سن ژرمن ـ چلسی را با زروان و دوست او که پدرش بلغار است و مادرش فرانسوی در خانه خودم دیدم بعد رفتم پیش دوستان. دوست زروان و خود زروان طرفدار پاری سن ژرمن بودند، یکی از سر فرانسوی بودن و زروان هم چون دوستدارِ زلاتانِ سوئدیِ کروات ـ بوسنیاک زاده است. پرسیدند تو طرفدار کدامی، گفتم من هم چون فرانسوی ام پاری سن ژرمنی. به زروان نباید میگفتم ولی دوستش از این خودفرانسهخوانی من لبخندی زد. گفتم پس از انقلاب فرانسه در متنهای اولیه کنستیتوسیونِ رپولیک نوشته بودند، ولی بعد عوض کردند که هر که در هر جای دنیا دست درماندهای بگیرد، در برقراری آزادی بکوشد، فرانسوی است. اما ما دو، پدر و پسر، با چلسی هم دل داشتیم چون چند بازیکن بلژیکی دارد. اما به روی خودمان نیاوردیم. چون ایرانی هستیم، یکیمان نصفه نیمه، دیگری پشت اندر پشت، مهمانداری کردیم لابد. بعد که داشتم در تاکسی نوشتهات را میخواندم همینطور که داشتم فکر میکردم که در پاسخ و سپاس چیزی بنویسم که اشاره داشته باشد به هویت و Identité، یاد این طرفداری از تیم فوتبال افتادم و فکر کردم که هویت و Identité کاملاً یک چیز نمیگویند و چون خوشبحتانه تو و من فقط به فارسی محدود نمیشویم شاید زودتر بر سر اختلافشان به تفاهم برسیم. میشود Identité را با توجه به ریشهاش به «خودیای» ـ امان از این الفبا که درخورد تواناییهای واژهسازی این زبان نیست ـ یا «همانگی» ترجمه کرد. اما هویت اگر از «هو» آمده باشد، بجای «هویت» پس بگوییم «اوییگی». یک سوم شخصی در ما هست که خودیای یا خودیگی، مرا میسازد. شاید. اما سوم شخص، شخص نیست، با دورههای تاریخی و پهنههای فرهنگی ـ جغرافیایی پیوند دارد. با هویت و Identité هم میبینم همیشه مشکل ندارم. مثلاً گرجیها، این قومی که زبانشان به هیچ زبانی نمیبرد، در جایی وسط قفقاز میان هویتهای امپریال ترک و ایرانی و روسی دوام آورده اند و همه کوشششان را کرده اند که دوام بیاورند و باید هم بیاورند (یاد فیلم La grande vallée verte از Merab Kokotchachvili افتادم که اگر ندیدی، ببین. من تازه پس از دیدن این فیلم، جایگاه آتش در میان ایرانیان باستان را فهمیدم). و همینجور یهودیها که این «خودیای» را در دیاسپورا با خود کشیده اند، از خلال آنهمه پوگروم خونین که پیش هولوکست آخر بیرنگ شده اند. و اینکه یهودیان یک دورهای در پهنه فرهنگ یونانی ـ رومی خود را مییافتهاند و سپس، در دورهای دیگر در پهنه فرهنگ عرب، و سپستر در پهنه فرهنگ مسیحی ـ اروپایی، اگر به این جابجا شدگی زمانی و مکانی (فضای فرهنگی) توجه کنیم، سخن گفتن از «فرهنگ یهودی» همچون «خودیای» بیتغییر و همیشه همانه سخت میشود. این را من نمیگویم، Shlomo Pinès که دانش همه آنهایی را که بهشان علامه در فرهنگ ایرانی ـ اسلامی میگوییم جمع کنی میشود کمینه دانشهای او، میگوید، یکی از آن érudit هایی که تنها در فرهنگ اروپایی بالیده اند و این فرهنگ را وطنِ دلخواهِ بیکرانهِ دانش و دانایی کرده اند. جابجایی ما هم، همه ما، از خودت و خودم بگیر تا آنها که نمیپسندیم و حتی دشمن میداریم، هویتهای ما را باید دگرگون کرده باشد. جایی که هستیم، جایی است که تن ما پر کرده، و تنهای دیگر میان خودشان و تنیدگیهای بیرونیشان ـ که شهر و انستیتوسیون و قانون و دانشگاه و فرهنگ باشد ـ جا بهش داده اند، یا پذیرفته اند جابجا شوند تا ما هم جا شویم. تنشهایی که از این جا بجایی و جاگیریها پیش میآید ناگزیر است. اما چاره اش همان پنجمین فرمان، ده فرمان است. وگرنه همان «خودیای» را زورچپان میکنیم، آن هم از روی غیظ وقتی میبینم در این جابجایی اوییاش بیشتر شده. حالا یکی که جایی برای خودش پیدا کرده برای آنکه همدردی داشته باشد برای آن تنی که جایش را یکی دیگر، که خودش را جا کرده بوده، برای همیشه ازش گرفته، شرط بگذارد، یعنی identités meurtrières را در بهترین صورت، ناخواسته، تایید میکند. ماه مه سال پیش یک فرانسوی مغربی که از سوریه برگشته بود، آمد در روز روشن آتش گشود به روی بلیط فروش و کارمند بازدید کننده Musée Juif de Bruxelles . همان روز، چند ساعت پیشاش Anne-Marie میخواست برود اکسپو این موزه را ببیند که به اصرار من نرفت. حالا اگر رفته بود و کشته شده بود، من که اسلحه نمیگرفتم مثل قهرمان بورژوای کوچکِ کوچک دمار از هرکه جلابه و ریش داشت بیاورم تنها باید غمباد میگرفتم و شاید اگر باز الجزایر به مصاف آلمان میرفت من و زروان دیگر طرفدارشان نمیشدیم، ولی آن روزِ نیامده، مثل مثل امروز، توجیهِ توجیهناپذیر را برنمیتافتم.
فدا
..........................
Hossein Sharang:
بله! آرشجان! نهایتِ "انتقام"ِ ما همان غمباد است چون حتا آن تیمِ فرضیِ الجزایر هم بارِ ترورِ هموطنهای داعشمندش را بر دوش ندارد! به ویژه الجزایر که شاید بهتر از هر کشوری معنیِ عوضشده یا عوضیِ (گل به رویت!) "فرانسویبودن" را فهمیده و دیده و چشیده! فرانسهای که شانزده سال پس از آن مقاومت به راستی حماسی در برابر اشغالگرانِ نازی، با الجزایریها رفتاری نازیتر پیشه کرد! آن سه چهار میلیون کشته و و خانهبر سر رمبیدهِ الجزایری آدم شمرده نشدند که داخل هولوکاست و ژنوسید هم شمرده شوند و به یادشان آن صنعتِ معروف لوکرتیو شود! یا موزههایی برایشان ساخته شود! حالا که آن قوم شماره و شمردن را بسیار دوست دارد بگذار یادی از آن هشتاد هزار یهودی بی پناهی که فرانسویها به اردوگاههای مرگِ نازی فرستادند هم بکنیم! پس از آلمان و و نازیچههای شرافتقورتدادهِ لهستان، فرانسه(ِ ویشی) چنان معنایی از فرانسویبودن به یهودیها آموخت که قطارها سرخ شدند! بلژیکِ نازنین هم که دیگر حساباش با چند ژنوسید است و سرزمین پدرانِ لومومبا اصلا هدیهِ تولدِ اروپاییها به سونمژستیلئوپولد بود! نقشهِ فرهنگیِ اروپا مدتهاست که تغییر کرده حالا بروزهای آن را میبینیم! بروزِ اصلیِ آن برآمدنِ احزابِ راستِ نازیمنش است! من دباها و میزِ گردهای رسانهای فرانسه را دنبال میکنم! در همان روزهای دودآلودِ شارلیابدو ویدئوی یک تئولوگ مسلمان را در رابطه با آن فاجعه پست کردم که مفصّلتر همین حرفهای کامل داوود را میزد! با اینهمه اروپای قدرت و ثروت با تاکید و تکیه بر شرارتِ این اسلامِ لولوخرخرهای دارد آیندهِ شوم قارهِ کهن را معماری میکند! احساسِ من این است که قلمروِ گل و گلواز دیگر همان جای متمدنی که بود یا مینمود نیست! کمپهای پناهندگیِ فرانسه بی شباهت به راهروهای تنگی برای خزیدن به آشویتس نیستند! سراسر اروپا را این دملهای خونمردهِ تنگی و توهین و ناچاری پر کرده است! گتوهای حومهِ پاریس و مارسی، یا بروکسل و لندن و مالمو نخجیرگاه اصلیِ داعشیها برای یافتن بمبهای زنده است! توجیهناپذیر اصلی این قلمروِ شرم و شماتت و جنایت است! با آنها مثل حیواناتی که در آفریقا تا مرزِ انقراض شکار کردند یا پدران بومیِ این پناهجوها رفتار میشود و همهنگام انگشتِ شماتت و تهدیدِ راستها هم آخته به روی آنهاست! اروپا دیگر متمدن نیست بلکه دارد با عادتهای مدنیاش روزمرگی میکند! قارهِ کهن بسیار دروغ گفته بی شمار جنایت کرده و نانِ ویرانی و قتلعامِ دیگران را خورده و باز هم در کمالِ پررویی متهم و محکوم میکند و جایزه و پاداش میدهد و در همدستی با بیگبرادرش در قارهِ آمریکا زندگی را بر ساکنانِ این سیاره کوفت میکند! کشتنِ هیچکس در هیچکجا توجیهپذیر نیست! اما حیرانام از این شهرِ هرتفرنگی که هم جنایت میکند و هم قاضیِ قربانیهای پیشین است! اگر فرانسه کنستیتوسیونلِ رپوبلیکن( و کلا غربِ روشنگری و همجهانزیستی) جایش را به فرانسهِ بچه پرروهایی مثل سارکوزی( و "فیلسوف"اش آنریبرنارلویِ جنگفروش) یا دلالِ پخمه و بی وجدانی مثل اولاند یا بسیاری از آن رهبرهای شیکسرشتِ نوکرِ کارخانههای اسلحهسازی و شرکتهای نفتی نداده بود جمهوری اسلامیها و عربستانِ سعودیها و اسراییلها هرگز پا نمیگرفتند! هموساپینسساپینسِ سفید، مکرِ خودش را هم به همراه ماشینهای جنگساز به سراسرِ سیاره سرایت داد! دیگر نمیشود با آن لحن متمدن در بارهِ این خندقِ بلا حرف زد! اروپا خوشگفتار و شومکردار است! ببین چه به روزِ سرچشمهِ تمدن خودش یونان آورد! جنایت این خردهآدمکشهای فوندمنتالیست در برابرِ ملتسوزیِ دموکراسی چیهای زاغچشم به کثافتکاریهای اصغرقاتل در مقایسه با هیتلر و رایشِ سوم میماند! شاید وقتِ آن رسیده باشد که ما به خاطر زروانها و دوستهایش هم که شده گاهی به این حومهها و گتوهای غرب برویم و با سرنشینهای آنها حرف بزنیم! قرنها در اروپا یهودیِ گتونشین را داخلِ سخن ندنستند! اینقدر خود را از آنها بریدند که آنها را دیگری، غریبه، مزاحم ابدی دیدند! موش دیدند! موذی و شایستهِ اکسترمیناسیون دیدند! پایان آن رفتار هولوکاست بود! انفجار کینه و نفرتی قرنها انباشته! آن بازی دوباره دارد تکرار میشود! برابر چشمِ ما و این بار آنها را به طور کلی و فلهای و انگار برای آسانکردنِ موشکشی"ِ جدید مسلمان مینامند!
متنِ بسیار ارجمندت را چون یادگاری عزیز کنار همان نامه و متن اکبرآقا در جوش میگذارم! آنچه در این اشانژها برای من اهمیتِ بسیار دارد به نوشت و خواندکشیدنِ خودمان پیرامونِ مسایلِ اصلیِ جهانی ست که ما را گرد کرده! ما در مهِ این نوشت و خواندها بهتر همدیگر را میشنویم با صدای رقصِ انگشتها و وردِ مژهها! نوشت و خواند با تو از خوشیهای ادبیات است! به آن امید که آرشزروانآنماریهای اروپا و جهان روزافونتر شوند!
امین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر