به همایون اژدری که باز خندیدن بتواند!
خودم را چنین خو دادهام که هر گاه صدایی از جنوبم خاست آن را مصرعی سطری یا جملهای پندارم و بسته به دریافتام از آن به آن پاسخ گویم به این امیدِ واهی که دیالوگی برقرار شود! غافل از اینکه ما هر دو بیشتر اهلِ مونولوگایم! مونولوگهایی گهگاهی و از سرِ حالت! بگو بر وجهِ شطح و هذیان و زبانِ تاریکِ باریک! نوشتن حتا اگر نوشتنِ دیالوگ باشد باز مونولوگِ دست است و به جنوبِ تن و صداهای ایهامیناش نیز اعتمادی نیست! گاه پنداری که دانی گاه دانی که پنداری! تاریخِ مونوس و لوگوس در تمیزِ کون از مکانِ این دانش درمانده و درمانده خواهد ماند! پیش آمده که در پاسخ به آنچه مصرعی سیستانیپسند پنداشتهام قصیدهای کاروان به دامِ غولِ بیابانانداز به هم ببافم! یکبار این ایده مخام را قلقلک داد: نکند
با کاروانِ حله برفتم ز سیستان
با حلهای تنیده ز دل بافته ز جان
یکی از آن جنوبیشنیدههایی که میگویم باشد! این چنین سلاستِ نازکی از دهان ساخته نیست! پیشترها که "شیئ نو هه" چینی-دوستِ شاعرم را بیشتر میدیدم گاهی برای هم به چینی و فارسی شعر میخواندیم و پیش آمد که چند باری هم همهنگام به چینی و فارسی بخوانیم و خود را مبهوت کنیم! از آزمونِ اینترمونولوگالام به او گفتم و گفتم که این باهمخوانی به نظرم اوجِ آن انقلابِ صوتی ست! گوزمزمهِ انسانیت در خلوتِ اندیشکدهاش! جایی که خنده بوهای بدش را میزداید! او انسانی بود که میتوانست با رگ و ریشه بخندد!
که میداند پشتِ یک شعرِ تراژیک یا حماسی چه داستانهای خندهداری نهفته است! زمانی که بنگ و بادهِ بسیار میزدم و ژندهنگاری میکردم از این پیشامدها پیش میآمد و من همانها را برخیِ ژندهها میکردم و پنجشنبهشبها که با دوستانام گردِ هم میآمدیم آنها را میخواندیم و به خنده الحانی جنوبین میدادیم!
اینهمه یادم آمد چون چند لحظه پیش یکی از همان سروشهای غیبی را شنیدم: صدایی زیر و کشدار و گلایهآمیز!
و با مکثِ غمگینی گفتم: نه خیر! نه هنوز!
و حیران زدم زیرِ قهقاه!
گاهی که هاله دخترم با بَمبی(سگ مان) بازی می کند,برمیگردد که:پدر پدر بمبی می خنده!نگاه می کنم براستی که نیش حیوان باز است. اما همین بمبی که بیشتر اوقات اش و کارهایش(پیاده روی ,نظافت , استحمام و... با من است. البته بازی مورد علاقه اش پرتاب توپ را هم من و او با هم هر روز داریم.هرگز ندیده ام که با من بخندد! انگار دست ام را خوانده است. می داند که خندیدن ام با دیگران از رگ و ریشه نیست*برای اجتناب از افسرده دل کردن اطرافیان , افسردگی خودم را در قاب خنده ای پنهان می کنم!به این امید که آنها مانند بمبی دستم را نخوانند.
پاسخحذفحسین نازنین از مهرت سپاسگزارم و به توصیه ات به آرزوی دگرگونی احوال روزگار , به دگر گونی احوال خودم هم امید می بندم!.
همیشه شاد و خندان می خواهم ات
همایون
حیوانات به ویژه سگها و گربهها(من بارها خندهِ رابیت را دیدم!آخ!) که بیشتر با انسان زیستهاند در یک مورد اصلا اشتباه نمیکنند:کی با آنها با جان و دل رفتار میکند! آنها با اشخاصِ تعارفی تعارف میکنند بی محلها را بی محل میکنند با متکبرها بی تفاوت میشوند! کودکان هم همینطورند! کودک و حیوان اگر بداند که با او یا حق هستی پدرت را با عشق در میآورد! بنازم به بمبی! بله! سگ و گربه خندههای دلنشینی هم دارند! شکارچیهایی هم که خندهِ پلنگ را دیدهاند یا دیوانه شدهاند یا از شکار دست شستهاند! اگر پیغمبری هم باشد همان حیوان است که از درونِ تاریکِ طبیعت برای ما پیامهای سرگیجهآور میآورد!افسردگی را باید با مشغولیت با غولهای کار و شوخی و اندیشه به فرجامِ بزرگِ بازی افسرد! این جّنِ سنگین را باید با مرگ افسون کرد:من خواهم مرد ولی پس از مرگِ تو! خلاصه خوش باش و نرخِ خوشی مپرسای اژدرِ گل!
پاسخحذفدم ات گرم
پاسخحذف