با اینکه اینستاگرام ندارم از روی پیج سهراب رحیمی(حالا دیگر زندهیاد) به اینستاگراماش رفتم!
همهِ عکسها و کامنتها را پاییدم و به این عکسِ او و دخترش یاسمن رسیدم و کامنتِ سه بارهِ پونهِ پدرمرده و پاسخِ پدرانهِ سهراب با آن سطرِ عجیبِ آخرش را دیدم و تکان خوردم و دلام به درد آمد!
"مهرِ واقعی!" قلب!" آنهم پس از مرگ!
(میانِ نقّاشیهایش هم به آن تونلِ معروفِ نور برخوردم که گویا تنها زائرینِ مرگ آن را میبینند!
(میانِ نقّاشیهایش هم به آن تونلِ معروفِ نور برخوردم که گویا تنها زائرینِ مرگ آن را میبینند!
دو عکس هم از حومهِ مالمو که کنارِ یکیشان پاراگرافِ بسیار غریب و اندوهناکی نوشته!)
آرزو کردم که کاش میتوانستم از آن عکس یک اسکرینشات بگیرم!
بلد نبودم!
یاد گرفتم!
گرفتم!
به اینستاگرامِ پونه رفتم از چهارمِ فوریه به بعد غایب بوده!
حالا پونه و یاسمن کنارِ یک رودخانه نشستهاند!
سرم در "شعرودخانه"ِ "هارییت" است!
...
اپن: اصل خودِ این تراژدی است که جانِ عزیزِ انسانی که شاعر و کوشندهِ فرهنگی بود و همسر و پدر و عزیزِ چندین خانواده دود شد و به هوا رفت بی آنکه به راستی بدانیم چرا! مگر ممکن است کسی بنشیند توی ماشین شیشهها را بکشد بالا و بنزین بپاشد به خودش و پیراموناش و کبریت بکشد به هستی اش! چنین کاری حتا به عنوانِ خودکسی هم شدنی نیست! غریزه در چنین هنگامههایی خودکشی را هم تجملی مییابد و جان را به نیش میکشد و میگریزد! من این چند روزه به اندازهِ یک کارآگاه در بارهِ این چیستانِ جگرسوز فکر کردم و سناریوهای بسیاری را زیر و بالا! در اینجا هیچ کدام از آن حدسها و گمانها را نمینویسم! این کار نه درست است و نه قانونی! هر کس وظایفی دارد! این کارِ پلیس و نیروهای آزمودهِ امنیتیِ سوئد است و آنها از این نظر کمبودی ندارند! آرزو میکنم ک این رویدادِ دلخراش با دقت شکافته شود و علتها و سببهای آن آشکار گردند! وقتی به احوالِ ویرانِ همسرش آزیتاخانم که من با او دوستی بیشتری داشتم(مدتِ کوتاهی برای هم چند نامه در حال و هوای شعر و ادبیات نگاشتیم)و دخترِ تازهجواناش یاسمن فکر و به آن عکسهای پر شور و عشق و حالتشان نگاه میکنم خونام از هراس یخ میزند! بازماندههای جسدِ جزغالهشده(امیدوارم هرگز آنها را نبینند!)و خاکستر کسی آنهمه نزدیک و دم دستِ هر روز و شبشان، برای مدتی دراز زندگی را بر آنها سنگینتر از تحمل خواهد کرد! به ویژه بر آزیتا! اصل این است که کسی را از جایش کندند و ریشهسوز کردند! باقی همه افسوس است یا گل به رویت، حرفِ مفت! دیدم یکی از این "اهلِ فضیلت" لًرِ بختیاریبودنِ او را "فضیلت" قلمداد کرده بود یا کسانی دیگر از خانوادهِ بیمخترمِ بعضی و برخی از او دارند قدیس و شعر مطلق و نهایتِ همهِ نیکیها میسازند یا بر عکس از ریا و باندبازیِ او دادِ سخن میدهند! رابطهِ ایرانیِ پس از انقلاب(با آن پسزمینهِ شیعیِ فجیع!)با مرگ، یکسره به هم ریخته! ایرانی فرهنگِ برخوردِ با مرگاش بدجوری قاطی شده! به ویژه ایرانیِ متهم به روشنفکری! حال اینکه من رفتاری دیگر را با مرگ و مرده به خاطر دارم! همدلی و غمگساری مردم در چنین هنگامههایی بسیار ستودنی بود و هنوز هم نشانههایی از آن هست اما آن نگاهِ عاشوراییِ یزیدی-حسینی به مرگ، آن را از ریخت انداخته! نعت و لعنتگویی هر دو از یک جنس یا یک بدجنسیاند! چیزی که مرگِ سهرابِ رحیمی را چنین فرای آن آشناعادتِ ایرانیِ حیدرینعمتی به مرگ و مرده، به شهید و به به درکواصلشده(دور از ساحتاش!)میبرد جنبهِ به شدت رمانِ پلیسی-وارِ آن است! این یک مرگِ کارآگاهانگشتبهدندانگزاننده است! مرگی شدیدفجیع و همزمان چالشانگیز! جایی برای خنگی و خرفتی و حدس و گمانهای دمِ دست نمیگذارد! این مرگ، مرگپا را به نبوغ و هوشِ مرکب فرا میخواند! رمانِ پلیسی-نویسها و کارآگاهها باید با حوصله و خونسردی و کاملا به دور از احساساتِ آبکی یا خاککی این مرگ را رصد کنند! نگاهِ رپرتاژی شور و هیجانزده رمز و رازِ آن را دستمالی میکند بی آنکه تواناِ کاوش و درآوردنِ نشانهای از آن باشد! از تهِ دل آرزو میکنم که خانواده و دوستان و جامعهِ ادبیِ سوئدی و ایرانی-سوئدی از این مرگ به آسانی نگذرند و و نگذارند که تبدیل به یک "کولد کیس"شود و بر آن غبارِ زمان و فراموشی بنشیند! شاید در فرجام(برای نمونه)آشکار شود که چند جوانِ تیرهمستِ نژادپرست او را در جادهای خلوت تنها یافتند و شوخی-شوخی به چنین جنایتی دست یازیدند و خودشان هم از آن گیج شدند و بارانی از شایدهای دیگر پیش از یک آسمانِ روشن که زیرِ آن بشود آن لحظههای انجامِ فاجعه را سنجید و دید و بازسازی کرد! این رمان تازه آغاز شده به امیدِ پایانی مایهِ سرفرازیِ اندیشکاریِ کاونده و پاینده و یابندهِ قانون و داد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر