به مرثا شیرعلی:
"دلم مي خواهد چنگ بيندازم وسط سينه ام و قلبم را بيرون بكشم تا ديگر اينهمه تنگ نشود. تكه تكه اش كنم و هر تكه اش را بيندازم جلوي حيواني كه خوراك ندارد. بگويم: اين همه ي من است؛ تمامم كنيد. از من چيزي باقي نگذاريد؛ تا تكه ي آخر را...
مي بيني باز تو را كم آورده ام... بيايي و بگويي...
بايد جايي تمام شوم..."
حالا تو از آن سرِ زمین همسایهِ دیوار به دیوارِ منی!
به یکی از آن آیسبرگها که انگار توی کداکمومنتی در کودکیِ زمستان فریز شده بود گفتم: چطوری ای عبدالحفیظالرحمنخانِ ابنِ سینگاپورایرلند! اگر من روزی غیرتمند به نوشتنِ این دشنامی که چند روزی در سی و چهارسالِ پیش، ترکیپاسپورتِ تقلبیِ من را نامدار کرد بشوم بارِ بزرگی از شانهِ آن آیسبرگ برخواهم داشت! آن آیسبرگ هی رفت و همینطور روان برگشت و نگاهام کرد و حس کردم هر چند از لحنِ آن نامِ دش خوشاش آمده اما حاضر است آبِ قهوهجوشِ آبدارچیِ شمشیرِ شرعیزنِ آلِ سعود بشود ولی معنای عبدالحفیظ... را نادانسته از جهانِ یخ نرود!
"دلم مي خواهد چنگ بيندازم وسط سينه ام و قلبم را بيرون بكشم تا ديگر اينهمه تنگ نشود. تكه تكه اش كنم و هر تكه اش را بيندازم جلوي حيواني كه خوراك ندارد. بگويم: اين همه ي من است؛ تمامم كنيد. از من چيزي باقي نگذاريد؛ تا تكه ي آخر را...
مي بيني باز تو را كم آورده ام... بيايي و بگويي...
بايد جايي تمام شوم..."
حالا تو از آن سرِ زمین همسایهِ دیوار به دیوارِ منی!
دو روزی رفته بودم به جزیرهای در حومهِ مونترال:"ایل دِ سور":جزیرهِ خواهران، که پیشتر از آنِ راهبههای کاتولیک بوده و حالا دو سه کلاس از مردمی یکسره متفاوت در آن زندگی میکنند و جنگلِ انبوهاش را هم این چند ساله تراشیده و به جایش از آن بلدینگها و خانههای بدهمریخت ساختهاند و دل من و پرندهها و چرندههای آنجا را به درد آوردهاند! جایت خالی با دوستِ میزبانام که تنها همشهریام در اینجا هم هست آتش زیبایی کنار بزرگرودِ سنلوران افروختیم وبه آیسبرگهایی که رود با خودش از دوردستها میآورد یا از ساحل خودش میکند متلکهای آبدار گفتیم! در اوجِ خوشی بودم که بسیار بیمار شدم و دوباره کمی بهتر، امروز هم به شهرِ کوچکِ وردون در توحشرسِ مونترال، که سی سال پیش مدتکی آنجا زیستم سر زدم! آنجا از مغازهای عربی، که صاحبِ عراقیاش فارسی هم میدانست یک کارتن زردخرمای خشکِ خوزستانی خریدیم و از قدمزدن در آن شهر و خوردن آن خرماها انسانیتام شگفتشیرینگیج شد!
دو روزی رفتم به جزیرهِ خواهران که از خودم بیاسایم! داشتم عبدالحفیظالرحمن ابنِ سینگاپورایرلندمصّب میشدم! اما من این اسم را برای گمکردنِ ردِّ آن اسمِ دیگری میآورم که این یکی در اشغالگری بندِ کفشبندش هم نمیشود! اگر بدانی چه حالِ اشغالشدهای دارم! حالا حالِ فلسطینیها را بهتر میدانم! رودِ من دارد در خانهاش غرق میشود و آیسبرگی کپسولِ دو قطبِ بسته آن را اشغال میکند! من به زبانی ناشناس دهانام را در باد کچ و کوله میکنم و هر چه بادچالهِ چهرهام میگوید نمیفهمم! آن مهمان، صاحبخانه را زیادی دیده باید شب و روز بپایم که با تیپا از خودم پرت نشوم! پادشاهِ بابل پس از قرنها گمگشتگی به خانهای همیشبانه هجوم میآورد و فکر میکند چون پادشاهِ بابل بوده و یهودیهای بسیاری را کشته و لشکریان و شهرهای فراوانی را تارومار کرده و سوخته حق دارد رود را از خانهاش بیرون اندازد! او نمیتواند میزبان را براند اما میتواند او را دیوانه کند(دیوانه را میشود از خودش راند!):
کی از خوابِ کی بیدار شد؟ کی میز است کی بان؟ کی مه است کی مان؟ تنِ تو خاطرههای بیشماری دارد و از دوردستِ زمان میآید! چه جای شگفتی اگر در زدم گفتم خانهام را به من پس بده! من پادشاهی بودهام که دیگر هیچ ندارم مگر امید به زندگی در تنِ تو! میخواهم هر روز چهرهِ تو را در آینهام ببینم! با دست و پاها و اندامهای تو در زندگی شناور شوم! چرا تو شاهانه میخرامی و حرفهای گندهتر از دهانات میزنی و نامها و شهرها و رویدادهایی را به یاد میآوری که در خواب هم نشنیدهای یا شاید از من در خواب شنیدهای! من شاعرانِ بسیاری را کشتهام آنوقت میپنداری که این دست و دهان که طومارِ دودمانها را در هم میپیچید و لولهدودِ هوا میکرد به تو به امانت داده شده تا سطرهای دو پولی رقم زند! تو را گماردند تا با تخیل و ورزِ زبان تا مرزهای بیخودی، آمادهِ پذیرایی از پادشاهِ بیتنِ سرگردانِ شوی! تو زبانی هستی که شعرِ هولانگیزِ من در آن سروده شده و از یاد رفته تا باز به یاد آید! من به یادِ تو آمدهام! چرا به جزیرهها میگریزی با آیسبرگها حرف میزنی کنار رودخانه آتش میافروزی و عربدههای مرا میبری:
خفه شو!ای بیگانه!ِ اشغالگر!ای یهودیکش!ای کاتبکش!ای تازیانهِ افعیبافتِ دوزخ! برگرد به همان گوری که از آن سرگشته شدهای! اسکلتِ تو جایی دیگر میپوسد! جمجمهِ تو در آن سوی خاک در تاریکی قهقهههای شومِ سپیدش را میشمارد! به ویرانهِ خودت برگردای حیفِ تن!
همزمان، کوهی به کمرم خورد و گردبادی در شکمام چشم گشود! چنان غریدم که نزدیک بود دوستِ میزبانام، همشهریِ دو شهرهام که درست بر لبهِ رود با چوبی کچ و کوله پرستارِ آتشِ وحشیای بود که زیرِ شکمِ پلی افروخته بودیم در آن تاریکیِ شب از رقصِ داغِ رقصان به سفرخانهِ خریخها بیفتد: چی شد حسین؟ کجات درد گرفت؟ چی شد؟ حرف بزن!
هیچ نگفتم گذاشتم کوه کمرم را بشکند و گردباد شکمام را پرچمِ درونشکستگانِ بی خانهِ بابل کند! اشاره ور شدم که برویم! استخوانهای سیاه و جرقّهخیزِ آتش را در آب افکندیم و در خانهاش تا صبح فیلمهایی تماشا کردیم که هر کدام از ما آنها را دیگرگونه میدید! یک فیلمِ سی و چند ساله را از ناخوداگاهِ کشویی در آورد: "شیش اند چونگ آپ این اسموک"،او را که بنگِ فراوانی هم با جیناش میکشید هتلِ قاهقاه کرده بود حال اینکه من شیش را من میدیدم و چونگ را نبوکدنصر، از مسخرگیای سفاکانه میلرزیدم و شانه میتکاندم به همان زبانی که مرا از خودم رم میدهد: زبان اشغال! زبانی که نمیدانی اما خشم و خروشهایت را تا مغزِ صدا رسا میکند! زبانی که چنان همه چیز را به یادت میآورد و چنان سرِ همه چیز، سرت را میزند که میترسی نکند تاریخِ جهان هذیانهای دو گویانه تنی دو نفره باشد:
حسینبوکدنصر شرنگی که داستاناش رودی ست در جستجوی خانهاش یا خانهای در جستجوی رودش یا رودخانهای در پیِ ناماش یا نامی در پرس و جوی رودخانهاش یا
من فغان و غوغای این کسی که به من هجوم آوردهام یا "او" در من به فغان و غوغاست!
بابل را ننوشتم که دیوانه شوم!
من از این نبی ها نیستم که با هذیانهای خودمدیگران را دیوانه شومکنم!
نعخیر!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر