ای م نازنینام که اینقدر دغدغهِ نگهبانی از نیکی و درستی و مهربانی داری! هر چقدر انسانیت درکناپذیرتر و سردتر و کندتر و رباتمنشتر و به رغمِ جمعیتِ ترسناک هفت میلیاردیاش تنهاکنندهتر میشود کسانی یافت میشوند که انگار آمدهاند تا جبرانِ خسرانِ نوعِ خود باشند!
انسانهایی که اگر نبودند! آخ! اگر نبودند!
این انسانیتِ ویدیوگیموارِ رایجِ شایعِ هالیوودساختهپرداختهِ قرنِ بیست و یکمی تنها مایهِ یک لنگهکفشیِ بیابان است! بیابان را میبینم که لیلیکنان برای این انسان سرودهای سپاس میخواند:آن یکی پای برهنهام به فدایت! چه لنگه کفشی! احساس میکنم که سیندرلای کیهانام!
دو سه روز است که دو سطرِ چرکین کرموار در سرِ من وول میخورند و هر چه فکر میکنم نمیتوانم بفهمم چرا خانمِ محترمی که مثلِ نود و سه درصدِ ایرانیانِ امروز، ظاهراً شاعر به ویژه شاعرِ فرهیخته هم هست چنان چیزهایی را سرِ کیبورد میرود! چرا بر سردرِ خود مینویسد: جنگلهای وحشی بلوط میدانند...در سترونترین خاک هم جوانه خواهم زد(وااای! چه قشنگگگگ!)...و به دیگران که میرسد تنها کپک و اسقاطی و قراضه میبیند!
در چنین مواردی من امکان ندارد که مردم را به داوری بخوانم! مردم داورانی به خفنیِ همین خانم هستند! هرهریحالت! "شاعرمسلک"! گویندهِ حرفهای چرب و چیلی(قشنگگگگ)و کنندهِ رفتارهایی که هیچ منطقی در پشتاش نیست! الان با تو میخندد دقیقهای بعد تو را به مامورِ نظارت بر خندههای بی معنی لو میدهد!
چنین مردمی را من با کمالِ میل دراز میکنم و با همان ابزارِ از پشمِ شتربافتهای که عیسی ناصری صرافها را از هیکلِ خدا بیرون راند از خودشان بیرون میرانم! بسیار پیش آمده که حس کنم کسی جّنِ خود است یعنی اشغال شده! یک روز مسیح(امروز خیلی اناجیلیام!)دیوِ یکی از این آدمها را از او بیرون راند! آن دیو هر دیوی نبود لجئون بود! دیوِ بسیار: " نامِ من لجئون است زیرا که بسیاریم!" او را به گلهای خوک اندر آورد که خوکها سوار هم به رودخانه ریختند و غرق شدند!
من خودم یک انسانِ اشغالشدهام ولی میتوانم اشغال و اشغالگرم را تبدیل به شعر و ادبیات کنم! برای من همه چیز از زبان و در زبان است!
همهِ این حرفهای بیربط را نوشتم که چنین بخوانی: چقدر آزرم و نزاکت و نازکی و مدارا و مراقبت و مهربانیات مرا میگیرد و انسانیتِ ویرانام را ترمیم میکند!
اندکاندک، نه! تندتندک، فحش و فضیحتناکی و سفاکی و آدمکشی دارد آسانتر از دوستداشتن میشود! مردم از عشق میترسند ولی با کمالِ "دلاوری" تیشه به ریشهِ هم میزنند! آن "چیز"ها فقط به دردِ کتابها میخورد! ولی این غنچههای ذوق که همه اهلِ کتاباند یا دارند اهلِ کتاب میشوند! جریان چیست؟
بله! مرثا! با همهِ ناشیگریام قدرِ انسانیتِ بخشایندهِ مهربانِ تو را میدانم!
دقیقا هر بار که کامنتی از تو خواندهام به نوشتن برانگیخته شدهام!
دوستا! جوانزنا! خداوحش نگهدارِ خودت همسرت خانوادهات و همهِ کسانی که دوستات دارند و دوستشان داری باشد!
بینگو!
حالام خوب شد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر