امروز، داییام سیدمختار که سکته کرد و مرد را به خاک سپردند!
او از "بیبی زیاد"، زنِ آخرِ پدربزرگام سیدحسین ضیا هاشمی بود که در بالای سیدآباد زندگی میکرد و از مهربانترین پیرزنهای جهان بود با این ویژگیِ شگفت: گفتنِ "بو توبه"(وای توبه!) و مراقبتِ پیوسته و وسواسی برای نگفتنِ دروغ!
بیبیهاجر، بیبیِ من، در دلِ نخلستانهای سیدآباد زندگی میکرد و بیبیانیس(مادرِ خاله سیدخدیجه و سیدمهدیِ که در هجده سالگی در حالِ خوردن رطب سرِ نخلی، به تیرِ غیبِ یکی از دو طرفِ جنگ و گریزی که از روستای همسایه به باغ آنها رسیده بود کشته شد مانندِ محسنِ سی و شش سالهِ ما که با دهنی پر از رطب از نخل افتاد و دو سه ساعت بعد مرد!)در پایینِ باغ!
آن جایی که دایی کشته شد را در سیدآباد، مهدیکشته مینامیدیم!
آن جایی که دایی کشته شد را در سیدآباد، مهدیکشته مینامیدیم!
دایی سیدمختار را با اینکه آدم بسیار خودداری بود دوست داشتم و میدانستم که دوستام دارد بی آنکه نشان بدهد ولی از زناش از کودکی بدم میآمد!
محرکِ حمله به خانهِ ما و آن درگیری و آن قتل و آن خانهسوزی و اسارتِ برادرم زیرِ قصاصی روانی هم دخترِ حیفِ همه چیزِ همین دایی و شوهرِ حیفِ تنباناش پسرخالهام بودند که امیدوارم از شرم بترکند!
محرکِ حمله به خانهِ ما و آن درگیری و آن قتل و آن خانهسوزی و اسارتِ برادرم زیرِ قصاصی روانی هم دخترِ حیفِ همه چیزِ همین دایی و شوهرِ حیفِ تنباناش پسرخالهام بودند که امیدوارم از شرم بترکند!
شکمام به شدت درد میکند!
در چشمهایم هم هنوز خبری از آسمانغرمبه نیست!
یک خبرِ خوش شنیدم که در این دو سه روزه انتظارِ شنیدناش پیرم کرد طوری که الان میبینم این خبرِ مرگ هم از تاثیرِ آن نکاست هر چند میزانام را گیج کرد: نتیجهِ ماموگرافیِ خواهرم سکینه(شکلات) خوب بود و او تندرست است!
با سکینه و خالهِ تنیام سید صدیقه که از خاکسپاری او بر میگشتند انبوهی حرف زدیم و قاهقاه از یکی از خاطرههایی که او از آن اوی رفته تعریف کرد خندیدیم!
حالا از اموالِ عاطفیِ دنیای مادری تنها دو خاله، دیگری سیدخدیجهِ ناتنی، و یک دایی تنی، سیدحسن(از همه کوچکتر)برایم مانده است!
سیدحسن چند سال است که سکتهِ مغزی کرده و نیمه فلج و گنگ شده، زنِ او برادرم محمدعلی که در شهریار مهمان دختر و دامادش بود را پس از یازده سال آوارگی به قصاصجویاناش عقیلیها فروخت!
من و سکینه به رهبری خالهصدیقه بر بیزاری خودمان از زنانِ این دو دایی تاکیدِ مشدّد کردیم!
چه دو زنِ دویست به همزنی!
چه خوش گفت خاله صدیقه: پیمانه که پر شد سفر به اصل میرسد!
دقیق!
دقیق!
او و خاله صدیقه و سیدحسن، پدربزرگام را ندیده بودند سیدحمزه و سیدخدیجه و مادرم هم اندکی او را به یاد داشتند با اینهمه سیدمختار چندی پیش سیدحسین را به خواب میبیند که به او میگوید پسرم اینجا گورِ من است و این گورِ کناری هم از آنِ تو خواهد بود و داییام خیلی خوشحال میشود!
سیدآبادی که من میشناختم اصلا گور و گورستان نداشت گورِ پدربزرگام هم در سمالی، ملک پدرزناش بود حالا سیدآباد بهشتزهرایی بزرگ دارد که با مردگانِ من آغاز به آغاز کرد!
جگرگوشهام بیبیهاجر را هم در نوجوانیِ من در گورستانِ جیرفت به خاک سپردند و گویا فرزندانِ برومندش گورش را گم کردهاند!
این بی توجهیِ پیشینِ این لشکرِ سادات به مرگ واقعا شگفتانگیز بود!
یک روز را به خاطر دارم که با بیبیهاجر و مادرم در باغِ داییام در نخلستانِ کهورآباد، خواهرِ سیدآباد، قدم میزدیم، بیبیام زیرِ دو سه نخلِ پیر را به ما نشان داد و گفت فلانیها اینجا هستند نه گوری نه نامی نه نشانی، همانجا چند رطبِ نیمخوردهِ بلبل افتاده بود که از خوشمزگی دندان را دیوانه میکرد برداشتم و هر سه مان خوردیم و چهرههایمان شیرین شد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر