آنقدر میخِ جنگ شدم که گهوارهها تابوتها چکشها با من به خود لرزیدند از هولِ شیرخوارهای که بازیکردهنکرده بزرگشدهنشده از پشتِ پلیاستیشن برخاست تفنگی به دست گرفت یا جلیقهای انفجاری به خود بست یا نشست پشتِ بمبافکنی پلیاستیشنوار و شیرخوارهای دیگر صدها و هزاران شیرخواره و مادرِ آبستنِ دیگر را با خانهها فرودگاهها و شهرهایشان برای همیشه بی آینده و لت و پار و دودِ هوا کرد!
این روزها آسایشی سرد و شوم و سوگوار خودش را بر در و دیوارِ کوی و برزن و خیابانهای شهرهای سوت و کور و ویرانِ روانام با خطی زمخت و به زحمت خوانا مینویسد: خوش به حالِ شیرخوارگانی که غرق شدند تکهتکه شدند از تشنگیگشنگیهای سرگشتگی در کامیونیخچالهای گوشت و بیابانهای بی پناهی مردند و هرگز پشتِ پلیاستیشن و جتِ جنگنده ننشستند و جلیقهِ ترکمان به کمر نبستند و دست به تفنگِ اسباببازی و جنگی نیالودند و گرفتار طاعونهای دین و ایده و بینشِ علمی و علمِ بینشی و لابراتوار و آکادمیِ خرگوش نشدند!
در این روزهای ادامهِ ترور و جنگ و آوارگی و بی پناهی و نسلکشیِ پی در پی حالِ گورکی در گورکستانی بی نام و نشان دارم که گهوارهای بر سر دارد و و زیرِ خروارها خاکِ ناخوداگاهاش شیرخوارهای تا ابد ونگونگ میکند و میدانم با دانشی به شومطلقیِ مرگِ مادر که هرگز هرگز هرگز کسی به دادش نخواهد رسید نخواهد توانست برسد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر