آقای رسولپور، من البته دلایلِ بسیاری دارم که این ""ِ اینجانوشتهِ شما را به خودم نگیرم ولی این"عمل" به راستی به"شیوهِ قوهِ قضاییه"است که سرنامهایی را پشتِ سرِ هم ردیف کنیم و در نظر نگیریم که انسانهایی هم در این گوشه و کنار هستند که نه گاز میگیرند و نه لت و پار میکنند اما مینویسند بی آنکه ناگزیر از تن دادن به سایزهای غولمتوسطکوتولهِ شما و کامنتنویسهای گادزیلاوارِ شما باشند! کاش دستِ کم نویسندهِ ارجمند آقای پورمقدم(زیرِ آن یکی شاهکارِ دیگر!) در عالمِ غولی یا غولولوژی یا شاخِ غولشکنی اندکی در ستایشِ افراط و تفریطِ نه چندانِ تازهِ شما به عنوانِ منتقدِ متعهدِ رشکِ لوکاچ درنگ میکردند یا اینقدر زدهِ ذوق نمیشدند! آقای متعهدهد، یکی از بهترین راههای سنجشِ این شایعهِ موسومِ به "خود"ِ گریبانگیرِ ما، شیوهِ رویارویی با همین لایکامنتالیستهای لاکمستِ لامصبِ حیفِ گیومه است! اینها هی میستایند و شما هی سپاس میگزارید و در این میان آنچه به راستی حیف و میل میشود گفتگوست! از این حرفها بوی گفتگول میآید! پیادهکردن مکانیسمِ ذهن و زبانِ صمیمانهعوامانهِ شما هر چند حیفِ وقت، کارِ چندان شاقی نیست! من نوشتههای شما را همچون نوشتههای چند تنی دیگر از دوستان با کامنتهای پیوسته میخوانم! این دو سه روزه از لحنِ شلاقی و جلادمآبانهِ شما به شدت جا خوردم! آقای محترم! فکر نمیکنید که اینهمه خشونت برای هدایتِ گلهِ نویسندهها به چراگاهِ ادبیاتِ متعهد اندکی داعشمندانه(اینها و صدها نمونهِ دیگر را نخست من میسازم بعد مثلا یک غول رماننویسی در پاریس هم "اوریژینالمان" به کار میبرد!) باشد! آخر مگر نویسنده از سگسانانِ عزیز است که باید توانا به گرفتنِ گاز هم باشد؟ مگر یوز و شیر و گرگ و کفتار است که لت و پار کند! اگر این فرمایشها را در بهشتِ سعادتِ سوسیالیستی یا هر سپیدشهرِ دیگری در اوجِ رفاهِ بیدردِ ما انسانهای بی تعهدِ طاغوتیِ تن پرور میزدید حرجی نبود(من یکی میگفتم: خب، پلیسِ وجدان هم لازم است!)ولی وجداناً نگاهی مجازی به دور و برتان بیاندازید آیا منظرهای غیر از گازِ بمبها و لت و پارشدنِ انسانها میبینید؟ جهان دارد از هم میپاشد آنوقت شما غول بی شاخ و دم با مشتی غول شاخ و دمدارِ دیگر نشستهاید به لگدزدن به سالنِ کنفرانسِ غیر متعهدهای ادبی؟ آیا این رفتار داعشپسندانه نیست؟آیا شرمآور نیست که انسان را به غول و کوتوله و متوسط بخش کنیم؟آیا آن ولحرفیها از جانبِ گویندهِ اصلیاش بس نبود: من آن غول زیبایم که...وقتی خودت را غول زیبا بدانی دیگران را مشتی کوتولهِ زشت
یا خیلی که لطف کنی متوسطپک و پوز خواهی دید! پندارهای آن شاعرِ محترم در بارهِ برخی از همنسلهایش افتضاحی ستمالود بود! با اینهمه شاملو شاملو بود فاطمه هم فاطمه است شما کی هستید؟ کی این متر و معیار را به دستِ شما داد که بی هیچ آزرمی اندازهسنجِ انسان شوید؟ نمیدانید که آنکه به قولِ شما کوتوله به دنیا میآید دسترسی به تختخوابِ پروکراستِ محترمی چون شما و مرجعِ تقلیدِ ادبی تان شاملو نداشته که خودش را به بالای بلندِ شما بیابانیها بکشاند؟ برخی از حرفهای شما بوی کشکِ کپکزدهِ نمدیدهِ از زیرِ خاکِ پنجاهسال درآمده میدهدای بلینسکی دروازه غار! خودِ براهنی که روزگاری نقد را میدانِ ترکتازی کرد پس از مرگِ آن بچه بودای اشرافی، ترکهای فارسییکیمخیاریدهِ رمانهایش از دم شعرِ سپهری کفلمه میکردند! او آنقدر وجدان داشت که از خودش هر چند نه چندان رسا انتقاد کند! حتا ترکتازیاش هم برای مدتی چاپلوسهای ادبی و زبانبازانِ تعارفیتکلفیِ دروغ و دغلباز را از دور و برِ شعر و داستانِ ایرانی تاراند و ماراند! شما که تنها توپ و تشر میزنید و کامنتچیهایتان هم هی پستان به تابه میچسبانند! من به راستی از خواندن برخی از کامنتهای زیر لینکهای شما و امثالِ بی مثالِ شما خجالت میکشم! کاش به این ریخت و پاشِ احساسات و حرفِ مفت هم اندکی تعهد نشان میدادید! من با "مضمون"ِ بسیاری از حرفهای شما در بارهِ پوستکلفتی و هرهریمذهبیِ این پستفطرتمدرنهای شیعهِ شایع تشنهِ مشایعتِ جنازهٔ در ایران و کشورهای نامبردار به جهانِ سوم هیچ مشکلی ندارم! مشکلِ من با لحنِ آقامعلموار بسیار دمده و تاریخِ مصرفگذشته شما به عنوانِ مدیوکریست و کوتولهلوگِ معاصر است! با بی انصافی و خودمرجعِ تعهد و غولِ زیبای دومپنداریِ شماست! آلِ احمد کی بود که شما ایستاش بشوید! نه! اشتباه نشود: آل احمد آل احمد بود چنانکه علی شریعتی هم علی شریعتی بود و ماست و خیار هم کلاغ و دوغ نیست! من نمیگویم شما کسی نیستید! شما فکر میکنید که کسی هستید! آن کس هم غول است و جای غول در بیابان است نه در ادبیات!
یا خیلی که لطف کنی متوسطپک و پوز خواهی دید! پندارهای آن شاعرِ محترم در بارهِ برخی از همنسلهایش افتضاحی ستمالود بود! با اینهمه شاملو شاملو بود فاطمه هم فاطمه است شما کی هستید؟ کی این متر و معیار را به دستِ شما داد که بی هیچ آزرمی اندازهسنجِ انسان شوید؟ نمیدانید که آنکه به قولِ شما کوتوله به دنیا میآید دسترسی به تختخوابِ پروکراستِ محترمی چون شما و مرجعِ تقلیدِ ادبی تان شاملو نداشته که خودش را به بالای بلندِ شما بیابانیها بکشاند؟ برخی از حرفهای شما بوی کشکِ کپکزدهِ نمدیدهِ از زیرِ خاکِ پنجاهسال درآمده میدهدای بلینسکی دروازه غار! خودِ براهنی که روزگاری نقد را میدانِ ترکتازی کرد پس از مرگِ آن بچه بودای اشرافی، ترکهای فارسییکیمخیاریدهِ رمانهایش از دم شعرِ سپهری کفلمه میکردند! او آنقدر وجدان داشت که از خودش هر چند نه چندان رسا انتقاد کند! حتا ترکتازیاش هم برای مدتی چاپلوسهای ادبی و زبانبازانِ تعارفیتکلفیِ دروغ و دغلباز را از دور و برِ شعر و داستانِ ایرانی تاراند و ماراند! شما که تنها توپ و تشر میزنید و کامنتچیهایتان هم هی پستان به تابه میچسبانند! من به راستی از خواندن برخی از کامنتهای زیر لینکهای شما و امثالِ بی مثالِ شما خجالت میکشم! کاش به این ریخت و پاشِ احساسات و حرفِ مفت هم اندکی تعهد نشان میدادید! من با "مضمون"ِ بسیاری از حرفهای شما در بارهِ پوستکلفتی و هرهریمذهبیِ این پستفطرتمدرنهای شیعهِ شایع تشنهِ مشایعتِ جنازهٔ در ایران و کشورهای نامبردار به جهانِ سوم هیچ مشکلی ندارم! مشکلِ من با لحنِ آقامعلموار بسیار دمده و تاریخِ مصرفگذشته شما به عنوانِ مدیوکریست و کوتولهلوگِ معاصر است! با بی انصافی و خودمرجعِ تعهد و غولِ زیبای دومپنداریِ شماست! آلِ احمد کی بود که شما ایستاش بشوید! نه! اشتباه نشود: آل احمد آل احمد بود چنانکه علی شریعتی هم علی شریعتی بود و ماست و خیار هم کلاغ و دوغ نیست! من نمیگویم شما کسی نیستید! شما فکر میکنید که کسی هستید! آن کس هم غول است و جای غول در بیابان است نه در ادبیات!
بفرمایید کاروانهای شعر و داستان و هنر را درسته لقمهِ چپ کنید!
نوشِ جانتان!
من ساعتی پیش دوباره این پستِ شما را دیدم و آن پاسخ به آقای محترمی که کامنتی متفاوت گذاشته بود را:
سیامک الف:
"اسم ببر.مردیم از کلی گویی."
"اسم ببر.مردیم از کلی گویی."
Khaled Rasulpur:
"اسمها فعلن مهم نیستند. ولی اگر بخواهیم به شیوه قوه قضاییه عمل کنیم میتوانیم بگوییم: ح.م / ح.ش / ح.س / ...ولی قول میدهم با دلیل و نقدی مختصر نامها و آثار را معرفی کنم. ضمنن این سه نفر واقعا درسته اسماشون. با مهر."
"اسمها فعلن مهم نیستند. ولی اگر بخواهیم به شیوه قوه قضاییه عمل کنیم میتوانیم بگوییم: ح.م / ح.ش / ح.س / ...ولی قول میدهم با دلیل و نقدی مختصر نامها و آثار را معرفی کنم. ضمنن این سه نفر واقعا درسته اسماشون. با مهر."
پیش از آنکه آن سرنامِ تداعیکنندهِ خودم را هم ببینم چنین حرفهایی در تسخرِ تند و تیزِ غولمنشیِ شما در من جوشید!
من میتوانستم دهها سطر از اینجا و آنجای چندین نوشتهِ شما بیرون بکشم ولی کارِ من بلگیری نیست! هشدار میتواند باشد: آقای/خ. ر/! آن افقِ پشت دو کوهانههای شتر را میبینید؟ راهِ سینکیانگ از آن سوست! حتا سینکیانگ هم همان ترکستان نیست! تا تو از ترکستان و سینکیانگ چه دانی!
من پس از این آمادهام که روزی هشت بار چنان خوبی تو خونِ غولهای بیابانی بکنم که رررررررررررررررررررررررررررررررررر!
دماغِ من از این مدیریدمانِ زردنبوی سرخکاریشده ایوسنلورنآلود است!
بیکرفول!
تا دمشق آ آ آ آ آ!
...
...
Khaled Rasulpur
2 juillet, à 10:17 ·
اواخر دههی هفتاد شمسی در ایران، با مرگ و تبعید و فرسودگی غولهای بزرگ ادبیات ایرانی، کار افتاد دست متوسطها. و متوسطها وقتی کار دستشان بیفتد گند میزنند حسابی. بهخصوص که کمکم باورشان هم میشود که متوسط نیستند، و بهخصوص وقتی بخواهند نقش ممتازها را بازی کنند! یکی از مهمترین ویژهگیهای ممتازها، تسلیمنشدنشان به شرایط بود. ممتازها تا پای شهادت هم میرفتند. اما متوسطها خود را با شرایط وفق میدهند. متوسطها اهل خطر نیستند. آنها حتا در شعر و داستانشان هم خطر نمیکنند، چه برسد به کوچه و خیابان و زندانشان. جالب آن که در همان اواخر دههی هفتاد بود که بخور بخور ِ پسماندههای پسامدرنیسم و نسبیتگرایی فرهنگی و زبانگرایی مطلق ومینیمالیسم و تعهدستیزی و... شروع شد.
در همان دورهای که دیگر انقطاع فرهنگی با جریان ریشهدار آزادیخواهی و مدرنیسم روشنگر ایرانی (که اغلب صبغهی پررنگ چپ و وسوسیالیستی داشت) کامل میشد (یعنی در اواخر دههی هفتاد)، سر و کلهی پسامدرنها پیدا شد. این اصلاً اتفاقی نیست. اصلاً اتفاقی نیست که راسهای روشنفکری یک ملت که از مبارزه و مجاهده بریده و خسته و بیپناه شده و ماندهاند، یکهو در مقابل خود سفرهی آمادهای از انواع شیرینیجات و خوردنیهای مد روز ببینند که هم شکمشان را سیر میکند و هم سرشان را گرم و هم وجدانشان را راضی؛ و هم اینکه میگذارد با خیال راحت بنویسند و بگویند و پز دهند بی آنکه کسی بتواند بهشان گیر بدهد و پاپیشان شود. این توطئه نبود، همانطور که عرفانیگری شاعران دوران حملهی مغول هم توطئه نبوده؛ اما مفرّی بود برای پوشاندن بزدلی ِ نویسندگانی که میدان و میکروفون را ازشان گرفته بودند و آنها بهناچار عارف میشدند تا هم شعرشان را گفتهباشند و هم گربه گازشان نگرفتهباشد. پیوندهای عرفان و پسامدرنیسم هم که آشکار است.
ریشههای غربی پسامدرنیسم (که من البته در پی ردّ یا تاییدش نیستم) بسیار عمیقتر و بنیانیتر بوده؛ اما قطعاً نسل خستهی دوران دو جنگ جهانی و فاشیسم و نازیسم و نومیدی از چپ اردوگاهی و بمب اتمی و جنگ ویتنام و... که همهی امیدهای روشنگری عصر ولتر و مارکس و انقلاب را بربادرفته و خیانتشده میدید، به ناگاه خود را اسیر بندهای جهانی پیچیده و غیرقابل مقاومت و نافهمیدنی یافتهبود که نه میشد اصلاحاش کرد و نه اصلاً معلوم بود کجایش را باید اصلاح کرد. آنجا هم پسامدرنیسم زادهی نومیدی و شکست بود. البته این بحث اصلاً به متوسطهای ایرانی مربوط نیست. آنها فقط به طمع بوی آنچه سالها پیش، آنور ِ دنیا داغ کردهبودند، پریده بودند وسط کبابی ِ محلّه و چون خر کبابشده (نه تنها داغشده!) را مدتها پیش شیرها و لاشخورها خورده و لیسیده بودند، تنها دُم ِ خر نصیبشان شد که همان را برداشتند و حالا هم، هی قسم حضرت عباس میخورند تا خواننده و بیننده و مصرفکننده فکر کند که خروسی زیر نیمکاسه دارند، در حالیکه جز همان دُم خر، چیزی در انبانشان نیست.
اینجا بود که مینیمالیسم و زبانبازی و نسبیتگرایی و... به همهی دردهایشان خورد. اول اینکه گفتند دوران قهرمانها سر آمده، پس «قهرمانی» هم برود لای جرز دیوار. دوم اینکه چون هر کسی میتواند هر طور که خواست هر چیزی را بخواند و بفهمد و فهم هر کسی درست است و با فهمهای دیگر برابر است، پس ما هر چی بنویسیم درست نوشتهایم و اگر کسی هم ما را قبول ندارد میتواند برود یقهی ویتگنشتاین را بگیرد چون همهی این اختلافها توهمات است و ناشی از بازیهای زبانی. سوم اینکه دوران چیزی به نام روایتهای بزرگ هم سرآمده. یکی از همین روایتهای بزرگ آزادی بود، یکی انقلاب بود، یکی عدالت بود، یکی حقوق بشر بود، یکی معنا بود، یکی تقابلهای دیالکتیکی بود، یکی شهادت بود، یکی واقعبینی بود، یکی وجدان بود، یکی امپریالیسم بود. آنها حتا درد و رنج را هم انکار میکردند. از کجا معلوم کسی درد میکشد؟ از کجا معلوم سنگسارکردن کار بد یا خوبی باشد؟ مگر همهی فرهنگها به یک اندازه محقّ نیستند؟ اصلاً مگر آدورنو نگفته آشویتس نتیجهی دوران روشنگری است؟! پس عقل را ول معطلیم. اصلاً مرگ بر عقل. شعرمان را نمیفهمید؟ به […]مان! ما خودمان هم نمیفهمیم. ولی ببینید اینجا یک بازی زبانی کردهایم. اینجا از فلان اصطلاح آشناییزدایی کردهایم. ما میتوانیم یک داستان را به نود و نه شکل پایان بدهیم تا شما بتوانید هر کدام را که عشقتان کشید انتخاب کنید و نتیجهبگیرید که هیچ چیز واقعیت ندارد و واقعیت مخلوق خودتان است!! فضا فضای کوتولهها بود و کسی که از فرط ناچیزی و نادانی حتا خواب قهرمانی را هم نمیتوانست ببیند، دم از ضد قهرمان میزد!
و نتیجه، خلق ادبیاتی بود شیک و پرمدعا، اما بیبخار و بزدل و بیخاصیت که حتا یک خاطرهی کوچک در ذهن خوانندهاش بهجا نگذاشتهاست! شما به یک فرد ِ روس یا فرانسوی یا امریکایی فکر کنید که وقتی «دن آرام» یا «بیگانه» یا «ناتور دشت»را میخواند دچار چه دگرگونی عظیمی میشود در دیدش به تاریخ، به زندگی و به وجود خودش. ادبیات اینها مثل حباب روی آب به محض آنکه ترکید دیگر وجود ندارد. اصلاّ مگر میتوان شعر خوبی از این همه شاعر دو دههی اخیر به یاد آورد و از حفظ خواند؟ یا نام قهرمان دوست داشتنی ِ رمان یا داستانی از آنها را به یاد آورد؟ در حالیکه تو تا وقتی زندهای نام مورسو در «بیگانه»، گریگوری در «دن آرام»، خالد در «همسایهها»، شازده در «شازده احتجاب»، و پیرمرد خنزر پنزری در «بوف کور» را به یاد خواهی داشت..
2 juillet, à 10:17 ·
اواخر دههی هفتاد شمسی در ایران، با مرگ و تبعید و فرسودگی غولهای بزرگ ادبیات ایرانی، کار افتاد دست متوسطها. و متوسطها وقتی کار دستشان بیفتد گند میزنند حسابی. بهخصوص که کمکم باورشان هم میشود که متوسط نیستند، و بهخصوص وقتی بخواهند نقش ممتازها را بازی کنند! یکی از مهمترین ویژهگیهای ممتازها، تسلیمنشدنشان به شرایط بود. ممتازها تا پای شهادت هم میرفتند. اما متوسطها خود را با شرایط وفق میدهند. متوسطها اهل خطر نیستند. آنها حتا در شعر و داستانشان هم خطر نمیکنند، چه برسد به کوچه و خیابان و زندانشان. جالب آن که در همان اواخر دههی هفتاد بود که بخور بخور ِ پسماندههای پسامدرنیسم و نسبیتگرایی فرهنگی و زبانگرایی مطلق ومینیمالیسم و تعهدستیزی و... شروع شد.
در همان دورهای که دیگر انقطاع فرهنگی با جریان ریشهدار آزادیخواهی و مدرنیسم روشنگر ایرانی (که اغلب صبغهی پررنگ چپ و وسوسیالیستی داشت) کامل میشد (یعنی در اواخر دههی هفتاد)، سر و کلهی پسامدرنها پیدا شد. این اصلاً اتفاقی نیست. اصلاً اتفاقی نیست که راسهای روشنفکری یک ملت که از مبارزه و مجاهده بریده و خسته و بیپناه شده و ماندهاند، یکهو در مقابل خود سفرهی آمادهای از انواع شیرینیجات و خوردنیهای مد روز ببینند که هم شکمشان را سیر میکند و هم سرشان را گرم و هم وجدانشان را راضی؛ و هم اینکه میگذارد با خیال راحت بنویسند و بگویند و پز دهند بی آنکه کسی بتواند بهشان گیر بدهد و پاپیشان شود. این توطئه نبود، همانطور که عرفانیگری شاعران دوران حملهی مغول هم توطئه نبوده؛ اما مفرّی بود برای پوشاندن بزدلی ِ نویسندگانی که میدان و میکروفون را ازشان گرفته بودند و آنها بهناچار عارف میشدند تا هم شعرشان را گفتهباشند و هم گربه گازشان نگرفتهباشد. پیوندهای عرفان و پسامدرنیسم هم که آشکار است.
ریشههای غربی پسامدرنیسم (که من البته در پی ردّ یا تاییدش نیستم) بسیار عمیقتر و بنیانیتر بوده؛ اما قطعاً نسل خستهی دوران دو جنگ جهانی و فاشیسم و نازیسم و نومیدی از چپ اردوگاهی و بمب اتمی و جنگ ویتنام و... که همهی امیدهای روشنگری عصر ولتر و مارکس و انقلاب را بربادرفته و خیانتشده میدید، به ناگاه خود را اسیر بندهای جهانی پیچیده و غیرقابل مقاومت و نافهمیدنی یافتهبود که نه میشد اصلاحاش کرد و نه اصلاً معلوم بود کجایش را باید اصلاح کرد. آنجا هم پسامدرنیسم زادهی نومیدی و شکست بود. البته این بحث اصلاً به متوسطهای ایرانی مربوط نیست. آنها فقط به طمع بوی آنچه سالها پیش، آنور ِ دنیا داغ کردهبودند، پریده بودند وسط کبابی ِ محلّه و چون خر کبابشده (نه تنها داغشده!) را مدتها پیش شیرها و لاشخورها خورده و لیسیده بودند، تنها دُم ِ خر نصیبشان شد که همان را برداشتند و حالا هم، هی قسم حضرت عباس میخورند تا خواننده و بیننده و مصرفکننده فکر کند که خروسی زیر نیمکاسه دارند، در حالیکه جز همان دُم خر، چیزی در انبانشان نیست.
اینجا بود که مینیمالیسم و زبانبازی و نسبیتگرایی و... به همهی دردهایشان خورد. اول اینکه گفتند دوران قهرمانها سر آمده، پس «قهرمانی» هم برود لای جرز دیوار. دوم اینکه چون هر کسی میتواند هر طور که خواست هر چیزی را بخواند و بفهمد و فهم هر کسی درست است و با فهمهای دیگر برابر است، پس ما هر چی بنویسیم درست نوشتهایم و اگر کسی هم ما را قبول ندارد میتواند برود یقهی ویتگنشتاین را بگیرد چون همهی این اختلافها توهمات است و ناشی از بازیهای زبانی. سوم اینکه دوران چیزی به نام روایتهای بزرگ هم سرآمده. یکی از همین روایتهای بزرگ آزادی بود، یکی انقلاب بود، یکی عدالت بود، یکی حقوق بشر بود، یکی معنا بود، یکی تقابلهای دیالکتیکی بود، یکی شهادت بود، یکی واقعبینی بود، یکی وجدان بود، یکی امپریالیسم بود. آنها حتا درد و رنج را هم انکار میکردند. از کجا معلوم کسی درد میکشد؟ از کجا معلوم سنگسارکردن کار بد یا خوبی باشد؟ مگر همهی فرهنگها به یک اندازه محقّ نیستند؟ اصلاً مگر آدورنو نگفته آشویتس نتیجهی دوران روشنگری است؟! پس عقل را ول معطلیم. اصلاً مرگ بر عقل. شعرمان را نمیفهمید؟ به […]مان! ما خودمان هم نمیفهمیم. ولی ببینید اینجا یک بازی زبانی کردهایم. اینجا از فلان اصطلاح آشناییزدایی کردهایم. ما میتوانیم یک داستان را به نود و نه شکل پایان بدهیم تا شما بتوانید هر کدام را که عشقتان کشید انتخاب کنید و نتیجهبگیرید که هیچ چیز واقعیت ندارد و واقعیت مخلوق خودتان است!! فضا فضای کوتولهها بود و کسی که از فرط ناچیزی و نادانی حتا خواب قهرمانی را هم نمیتوانست ببیند، دم از ضد قهرمان میزد!
و نتیجه، خلق ادبیاتی بود شیک و پرمدعا، اما بیبخار و بزدل و بیخاصیت که حتا یک خاطرهی کوچک در ذهن خوانندهاش بهجا نگذاشتهاست! شما به یک فرد ِ روس یا فرانسوی یا امریکایی فکر کنید که وقتی «دن آرام» یا «بیگانه» یا «ناتور دشت»را میخواند دچار چه دگرگونی عظیمی میشود در دیدش به تاریخ، به زندگی و به وجود خودش. ادبیات اینها مثل حباب روی آب به محض آنکه ترکید دیگر وجود ندارد. اصلاّ مگر میتوان شعر خوبی از این همه شاعر دو دههی اخیر به یاد آورد و از حفظ خواند؟ یا نام قهرمان دوست داشتنی ِ رمان یا داستانی از آنها را به یاد آورد؟ در حالیکه تو تا وقتی زندهای نام مورسو در «بیگانه»، گریگوری در «دن آرام»، خالد در «همسایهها»، شازده در «شازده احتجاب»، و پیرمرد خنزر پنزری در «بوف کور» را به یاد خواهی داشت..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر