امروز صبح ساعتِ شش که از بیمارستان بازگشتم داستانِ دیشب را نوشتم ولی هشتاد و دو افسوس که پاک شد:
قرصِ خوابِ بسیار درشتی در گلویم گیر کرد و وحشت از خفه شدن یا خوابیدنخفهشدن سراپایم را گرفت!
نیمه شب، دواندوان و با نفسی تنگ رفتم به اورژانسِ شبانهِ بیمارستان!
پس از تشریفاتِ ثبت، مرا به اتاقی راهنمایی کردند و من با گلویی آبستنِ مرگ هی آب خوردم و هی آب در گلویم آواز خواند تا سرانجام خسته شدم و روی تختکِ سفت و سردِ معاینه هی خوابیدم و هی بیدار شدم رفتم گفتم پس زینالعابدین چی شد؟
گفتند به زودی میآید!
گفتم میروم!
گفتند تو الان جزوِ اموالِ بیمارستان هستی رفتی نرفتی!
در سالن هی لئونارد کوهن نشان میدادند و هی انتظار کش میآمد و بار آخر که رفتم گفتم من میروم هر چه باداباد دیدم همهِ آنها که نیمه شب آنجا دیدم هنوز نشستهاند و اسلوموشنناک با سلفونهایشان ور میروند!
من با آن وسواسِ خناسام هی آب خوردم رفتم دستشویی هزاران بار دستهایم را شستم و در یکی از همان بارها بود که حس کردم قرص غروب کرده ولی همچنان جای شکرش درد میکند!
یکی دو بار هم خاموش دکتر فرهت حسینینژاد را فریاد زدم: ببین همکارانات با پرزیدنت چه میکنند!
راستی اگر دور از جانِ زینالعابدین سکته کرده بودم هم همینقدر بی تفاوتی میکردند؟
قوطی قرصها و کاپشنام را برداشتم و خودم را از آن مارستان دزدیدم!
این سلفی را هم همانجا از خودم گرفتم: یکی از چند تا تا کنونگرفته از وقتی که سلفوندار شدهام!
راستی همان وقتی که واردِ اورژانس شدم رسپشنیست دستاش روی دکمهای لغزید و یک فیلمِ آخ و اوخناک آمد: بیمارستان؟ چند تنی زدیم زیرِ خنده و طفلکی آن آقا اندکی روی سیاهی سرخ زد!
نزدیک بود احساساتِ بی ناموسیام جریحهدار شود که گلو گفت: خفه!
وقتی به خانه رسیدم انترنتام هم قطع شده بود!
ساعتی وررفتم تا وصل شد!
داشتم پس از یکی دو هفته فراقِ اختیاری از اینستاگرام، داستان را مینوشتم که نامهای از فیسبوک آمد و نمیدانم چه شد که آن نوشته ورپرید: چه رنجی بردم در آن دقیقه سی!
بد جوری از خواب و گلو و قرص و اورژانس ترسناکیدهام!
امروز که میخ دیشب شدم دانستم که کارِ درستی کردم که به آنجا رفتم: قرص پایین رفت اگر نرفته بود هم دستِ کم در یک بیمارستانِ مدرن در کشوری از بهترینها میمردم و بیچارههای جهانِ سوم میگفتند:
ای بنازم! زیباتر مرگی برای تقلید!
چرا جهان چنین شده است؟
زمانی ما هوسِ میکردیم که بیمار شویم برویم در بیمارستانی در مونترال چند روز بخوابیم و چاق و خوشحال با اعصابی آسوده به خانه و زندگی خود برگردیم!
آن پرستارِ شوخ در پاسخِ دارم خفه میشومام هی گفت: داری حرف میزنی!
در سراسرِ شب اصلا خونسردی خودم را از دست ندادم و حتا میشود گفت سختیهایی که کشیدم مرا تا اندازهای مبتلا به حکمتِ ایوبی کردند:
ای کرمها بیایید ناموسافزارم را بخورید!
اندرز:
بپّا یک وقت قرصهای گندهتر از گلویت نخوری
ای دختر
و ای پسر!