دقیقا همین الان که داشتم این ویدئوی رقصِ کودکانِ آفریقایی را نگاه میکردم یکدفعه دیدم پرندهای بزرگ آمد روی نردهِ بالکنِ آپارتمانام نشست خیلی آهسته سرم را برگرداندم چه دیدم؟
یک عقابِ زیبا با چشمهای سبزردِ درشت، نگاهِ بیباکِ گردان، منقارِ چنگکیِ نیرومند و بالاتر از همه حضوری اوجی، آسمانی!
در آن لحظه ناخوداگاه گفتم امیدوارم که پیامِ بزرگی برایم آورده باشی، زمزمهام به پایان رسید و نرسید که آن پیکِ فرخندهفال پرید!
هنوز درونام دارد از خوشی موجهای گرد میپراکند!
هر روز عقابی بر نردهِ بالکنات نمینشیند آنهم بر نردهِ بالکنِ کسی که روزها میخوابد و امروز نخوابید انگار چشم به هوای پیامی بود:
ای دلِ غافل، پیامِ بزرگ، خودش بود!