۱۳۹۷ دی ۸, شنبه

به چ

به چموش‌فرجامیِ یابویی که سرانجام
سوارِ خودش شد
و چار‌نعل تا تهِ خود تاخت
از پشت‌ام افتاده‌ام
رفته‌ام
مانده‌ام

۱۳۹۷ دی ۲, یکشنبه

کجا‌ی کجا‌یه بچه ننگان


سلام عمو،
خوی یه بیل‌گیتِ سلطون‌آوا بگو، کسی‌ که تازه اویتی شروع به یه کار فنی‌ِ دقیق بکنه، در گامِ نخست باید آدم مثبت، پر‌انرژی و استواری ببو که مشتریونی باور کنن که یه آدم کارِ خودی جدی اگره و به وقت و زندگی‌ مردم اهمیت ادهه،.
کجا‌ی زندگی‌ تیر خورده‌ایم...مالِ یه آدمون معتاد به کون‌گشادی و ولگردی و ول‌حرفی‌ و ولنگاری و بی‌ احترامی به خود و دیگرانه.
مو اگه قرار ببو وسیله ایم بدهم جایی‌ درست کنن به هنچی آدمِ ناامیدِ چسناله‌کنِ بی‌ سوادی(کسی‌ که دانشجو‌ی حقوق بوده و "کجا‌یِ " با هکسره یعنی‌ کجا‌یه=کجاست انویسه) نادهم.
بی‌ دقتی در یه نکته وون ریزِ مدنی و تمدنی باعث ابو که آدم تو هما گودالی که کوته درجا بزنه.
باید فرقی‌ میون کسی‌ که موبایل درست اکنه خوی کسی‌ که مرهم به کس گربه اهله ببو.
برای کار، آ هم کارِ فنی‌، روحیهِ کنجکاو، جستجوگر و خود‌بنیادِ تکنیسین لازمه و نه نق‌نقِ بچه ننهِ من غریب‌ام.
کسی‌ که خودی نیاز به تعمیر داره چطور اتاهه وسیله وون الکترونیکی مردم تعمیر کنه.
شما گوچگون تنبل، نیاز به یه خانه تکانی ذهنی‌ شدیدی داری.
ناسلامتی تو شهر گزر بودی.
یه کمی‌‌ای خوتون بتکونی، شما آغاز جوونی‌ تونه، و یه رفتارِ "کجا تیر خورده‌ام" بی‌ تعارف، مایهِ شرمسار‌ی یه.
شما خوشبختانه نادونی تیر‌خوردن یعنی‌ چه، په یه پنجلیکی‌ای گوندِ خوتون بگری و بیدار ببهی!
ای یه خواو خرگوشی یتیمی جاودانه در بیایی و چش تو چشِ زندگی‌ بدوزی و روز و روزگار خوتون نو کنی‌!
پدرتون ز‌و ‌ای دنیا رو؟ خدا نگهدار‌ی! پدر خوتون ببهی!
آ مسلم بی‌ غیرت، مثل یه گوچگ تخس رفتار اکنه برای اینکه هنو دنبال باواشنه که بیه بزنه تو سر‌ی و خویشی بگو مردکه تری پا به، حالا تو خودت باید باوا ببهی.
بیچه آ جنینِ شریفی واعظ نخواست به دنیا بیه؟
شاید احساسی‌ که پدرِ شایسته‌ای نداره، پدری هنو خودی گوچگه.
بدبختی مسلم یه یه که هنو یتیمه و دلی‌ ناخواهه که آ طفلِ یتیم پشت سر بهله و مردانه ‌ای اعتیاد، مثل اشپشی زیر پا له کنه و برو دنبالِ زندگی‌ ش.
حیف آ زنِ پاکیزه.
دلوم ا‌خواهه یه نامه به مسلم و میثم هم بدهی بخونن.
مو گاهی وقتون به گپون جمیله بیچاره در باره شما توجه اکنم، یه زن زحمتکش بیچاره خواست در حق شما هم پدری کنه هم مادری، ولی‌ پدری بلد نهر، برای همی‌ مادری ش دو برابر بو و شما آ طوری که باید و شاید بالغ نبودی.
آقایان! زهارون‌تون در یهته و سیاه بوده، دگه پوت حرومی‌ای دور و بر خایه وون تون نی‌، وقتی‌ رسیده که مرد بهی‌: مردِ همت و اراده و خداوندگارِ سرنوشت خو بودن، وگرنه هر سگ و خر و گربه‌یی کیر و خایه داره.
مو دگه یه گپون تکرار ناکنم.
بدونی و مطمئن بهی‌ که دورانِ عمو‌ی همیشه حاضر به کمک تموم بو، مو دگه آ آدم پیشته نهوم و حال‌م‌م دگه اصلا خوب نهه.
فرض کنی‌ مو موردوم: فاتحه مع‌الخلاص.
حسین.

ای فرهتِ مهربان

درود‌ها و به فدایت‌ای فرهتِ مهربان،
من هم در فکر بودم که برایت خط و شاد‌باشی‌ بفرستم ولی‌ باز دستِ تو در مهر پیشی‌ گرفت.
من این روزها چنان این آمفیزم نفرینی حال‌ام را پریشان کرده که گاهی به مرگ همچون آرام‌بخش فکر می‌‌کنم!
آنقدر سرفه می‌‌کنم که گلویم ورم می‌‌کند.
با اینکه فلو‌شاتِ سالانه را افزون بر آنتی‌پنومونیا که گویا تاثیر‌ش پنج‌ساله است زده‌ام باز در همین دو هفته دو بار سرما خوردم یا حسی شدید و همانندِ آن سرما‌خوردگی داشته‌ام.
دکتر محترم‌ام اگر خودم بهش نگفته بودم که یک دارویی چیزی برایم بنویس یادش می‌‌رفت که اصلا چه‌م است.
چند ماه پیش، یک اسپیریا برایم نوشته که از تاثیر‌ش مطمئن نیستم. 
سرا‌پایم از سرفه و التهاب درد می‌‌کند.
اورژانس‌های اینجا هم که دور از جان‌ات، یاد‌آورِ شبِ اولِ قبر است. 
زمستانِ اینجا هم دوزخ‌یخِ این بیماری است و شوفاژ بد جوری ریه‌ام را تحریک می‌‌کند.
ایر‌مودیفیر هم روشن می‌‌کنم باز بی‌ فایده.
احساس می‌‌کنم که به زودی ممکن است بمیرم.
تنها کمک همچنان همان قرص‌های خلط‌انگیز‌ی است که تو پارسال فرستادی، یک بار در روز می‌‌خورم که شکمدرد نگیرم و بسیار یاری‌بخش است با اینکه چند ماهی‌ هم از تاریخ‌اش گذشته که فکر نکنم مهم باشد.
از این حرف‌های گذشته یک ماه و اندی پیش به یک فستیوال فرا‌خوانده شدم که آزمون گیرایی بود.
بخش خودم را برایت خواهم فرستاد، کامل‌اش هم هست.
رویت را می‌‌بوسم و برایت روز‌هایی‌ بهتر آرزو می‌‌کنم. 

۱۳۹۷ آذر ۲۸, چهارشنبه

همه چ

همه چیز رخ می‌‌دهد
که به همه چیز رخ دهد
رخدادِ تاریکی‌ که تاریکی‌ را
آبستن می‌‌کند
رخبار‌ی که روان می‌‌شود
تا همه چیز بروید

۱۳۹۷ آذر ۱۹, دوشنبه

چنان ن

چنان نادان‌ام
که عارف تعارف می‌‌کند
بفرما دانه یخ کرد!
چنان می‌‌رویم انگار
فصل‌ها پیش مرده‌ام!

۱۳۹۷ آبان ۲۸, دوشنبه

درختی ک

درختی که می‌‌ترسد از جنگل است این
جنگلی‌ که می‌‌گریزد از درخت
اره را بیافروز!
پرنده‌ای که می‌‌گریزد از پرواز‌ست این
پروازی که می‌‌ترسد از پرنده
تیر را رها کن!

۱۳۹۷ آبان ۲۷, یکشنبه

دیشب د

دیشب در کوهِ هر شب از شیب خطرناکی پایین آمدم و در یک جای هموار از روی آینهِ بسته، برف‌های یخزده، سر خوردم و یکدفعه خودم را در هوا دیدم و سپس سخت با پشت نقشِ زمین شدم.
دردِ گیجی سراسرِ تن‌ام را کوفت و از شدتِ شگفتی قهقهه‌ای خفه زدم.
در آن دم احساس‌ام این بود که جایی‌ م نشکسته و آسیبِ جدی‌یی ندیده‌ام.
به زحمت از آینهِ لغزان بیرون آمدم و به خیابان و سپس خانه رسیدم.
اندکی‌ نرمش کردم که ببینم کمرم روبراه است یا نه.
شش ساعت گذشته و ظاهرأ خوب‌ام هر چند حس می‌‌کنم که بد جوری تن‌ام کوفته شده به ویژه کمر و شانه‌هایم.
در حالتِ یک سیخ‌کبابِ کوفته در یخچالِ رستورانِ اخوان‌ام.
زمستان مرا خواهد خورد؟
کوفت‌اش با‌د!
این را اینجا نوشتم که اگر دیگر بیدار نشدم دلیل‌اش این نخستین لغزش است.
دل‌ام برای هزارهِ ایستاده، هزارهِ خفته، درقصِ اذرخش‌ها، پلخانف، پلیکان، فروغگاه، ایستگاهِ دل‌انگیزِ اوشو و دریاچهِ کستور با ماهی‌‌های سرخ‌اش تنگ خواهد شد.


۱۳۹۷ آبان ۲۶, شنبه

سلام ...ج

سلام جون،
فدات که سراغی گرفتی‌.
کنجکاویدم ببینم چه خبر است: چه غوغا‌یی راه انداخته‌ای آنجا!

یادت باشد اگر جنسی‌ را زیاد جلو چشم بیاور‌ی از چشم می‌‌افتد!
من خودم را از چشم‌ها پوشاندم چون دیدم حتا خودم جلو دیدِ خودم را گرفته‌ام دیگران که جای خود دارند آنها نه نگاه، که بر‌انداز می‌‌کنند و در نگاهِ بر‌انداز‌گر، جنس را یا میخرند و یا دیدی می‌‌زنند و می‌‌گذارند سر جاش.
بیشتر مردم واقعا نمی‌‌دانند با شعر چه باید بکنند چون از طرفی هیچ مصرفی برای آنان ندارد(و این یعنی‌ بیهودگی: کفرِ محض!)و از طرف دیگر، قرن‌ها از اهمیتِ فرهنگی‌-هنری شعر به آنها گفته‌ا‌ند!
ما یک گونه شعر برای همه نداریم، هر جماعتی شعر و شاعر خودش را دارد: یکی‌ کارو یکی‌ شاملو یکی‌ فروغ یکی‌ خاله سیمین ، یکی‌ یکی‌ را که اصلا کسی‌ نمی‌‌شناسد!
همه چیز را همگان دوست ندارند حتا اگر بدانند یا به اصطلاح بشناسند!
آن آقا هم نظر‌ش را گفته، زمانی‌ من ممکن بود از حرف آن آقا کفرم در بیاید ولی‌ الان وقتی‌ خواندم دیدم او نگاهی‌ مطالباتی به آن نوشته(ژنده)کرده که من هم با آن موافق‌ام، معنی‌ اصلی‌ مزخرف هم چیز بد‌ی نیست: آراسته.
اتفاقا اینجور آدم‌ها بهترند که می‌‌توانند بگویند فلانی حرف‌اش مزخرف است یا اعتبار ندارد تا کسانی‌ که فله‌ای زیر همه چیز لایک می‌‌زنند یا هی‌ گل و بلبل کپی‌پیست می‌‌کنند!
این نوشته را من در هزلِ "من دردِ مشترک‌ام"ِ شاملو نوشتم و منظورم این بود که اینجور حرف‌ها کیلویی‌ است و اعتبار‌ی ندارد هر چند حالا دیگر اینجور نوشته‌هایم از چشم‌ام افتاده‌ا‌ند!

به جای این حرف‌ها بهتر است بیایی یک کس توپی‌ بدهی!
ما خودمان را به جای پرداختن به اصل کار که دوست‌داشتن و خوش‌بودن و حضور و حیرت است مشغول چه غول‌بازار‌ی کرده‌ایم!
حیف تو نیست که خودت را خستهِ این حرف‌ها می‌‌کنی‌!
بیست و دوم همین ماه، من در یک فستیوال باحال شعر‌خوانی دارم اگر بیایی شاد می‌‌شوم!
باور کن، این کس‌شعر‌ها جز دپرسیون برای هیچکس ارمغانی ندارد: حیف کس و حیفِ شعر، این زیبایی‌‌ها در خلوت دیدنی‌ ترند!

 از من می‌‌شنوی تا آنجا که به سرخوشی و سبکبالی مربوط است زن و مرد‌های شاعر و روشنفکر،ایرانی‌ و غیره، به دو تومان عصر خامنه‌ای هم نمی‌‌ارزند و کنار‌شان آدمی‌ ماشینِ خمیازه می‌‌شود!
من بیشتر وقت‌ها تنهایم هفته‌ای یک بارهمان چند دوست ویژه را که می‌‌شناسی‌ می‌‌بینم و گاهی با دو سه تنِ دیگر دیدارکی می‌‌کنم ولی‌ بهترین وقت‌ام، دور و برِ نیمه‌شب به کوهگردی و بعد بازگشت به خانه و اندک‌خواندنِ چیزی و یا دیدنِ فیلمِ گزیده‌ای و دیگر هیچکدام از این غوغا‌های زبانی‌زیانی و به قولِ مکس، غوغا‌سالاران، شادم نمی‌‌کند!
حیف که "نکته"ام دل و دماغِ سنجمان ندارد ورنه حکایت‌ها بود!

۱۳۹۷ آبان ۲۵, جمعه

از د

از داشتن دارم همین تن که
پوشانده شد روزی به نامِ من
آیینه‌ای که چهره‌ام پوشید
آینده‌ای که شد درامِ من!

۱۳۹۷ آبان ۱۷, پنجشنبه

مسعود‌ا

درود و دم‌ات گرم مسعود‌ا،
زبانِ تو در شعرِ کهن، نرم و ورزیده یه و پشتوانهِ فرهنگی‌ِ سنتیِ خود‌ی داره و با وزن هم رفتاری آسوده و مطمئنه و به اصطلاح، در سرزمینِ آشنا.
خودت ادونی که یه سرزمین، بعد ‌ای دراز‌گاهِ بعد ‌ای بیدل و متسبکون به سبکِ هندی، تاریخا تابوتا هفت‌دهه‌ای ابو که دگه ژئو‌پوئتیکِ خودی‌ای دست داده و فقط امثالِ علی‌ معلم دامغانی و شاعر‌وون بیتِ عظما(شاعر‌وون درباری جدید)اتاهن جدی ش بگرن، هر شاعرِ جدی ای، هر که کده به سرودنِ شعر کلاسیک توانا‌ته ببو، ادونه که فسانهِ کهنی یه که باید همچون یادگاری باستانی در موزه‌ای مدرن و درست‌ساخته نگهی بداری. ورزش در اوزانِ عروضی، دقیقا هما انجامِ مناسکِ موزه‌داری یه.اگه یه بازگشتِ تمدنی در ایران پیش نیهتر، امکان نداشت که بعد ‌ای ناگهانگیِ بنیان‌کنِ شعرِ فروغ فرخزاد، سیمین بهبهانی‌، "نیما‌ی غزل" ببو. علی‌ محمد حق‌شناس، با ساختنِ یه نقیض، نشونی دا که نه درست‌ای نیما اشناسه و نه‌ای کارکردِ غزل خبر داره، تازه زبان‌شناس هم هستر. غزلِ به اصطلاح اجتماعی بهبهانی‌ با افولِ قدرتِ سیاسی‌فرهنگی‌ اصلاحات، فروکشی که و در پیی هم جوکواره تلخ‌لوسِ قرص و سکس و خشونت‌زدهِ غزلِ پست‌مدرن واردِ بازار بو: کاپشنی سزاوارِ عصرِ احمدی‌نژاد.
با خوندنِ یه دو شعرِ نوِ تو متوجه بودوم که......صبر کن شعر‌وون گیشتری ایشت بخونوم.
پیشاپیش بدون که مو هر چی‌ در قلمرو شعر و ادبیات(الان منظور‌وم همی‌ چیزونی یه که ممکنه در بارهِ دیگرون قلمی کنم) انویسوم بی‌ تعارف و تکلف و پدرسوختگی و عشق و کینه و دوستی‌دشمنیون رایجه. تنها خودِ شعر و ادبیات برای مو مهمه، مهم‌تر‌ای خودوم و دیگرون. اتفاق کوته که مو پدر بعضی‌‌ای یه بتون‌گزرِ شعر و ادبیات در بیاروم و حتا پروا‌ی دوستی یا به ویژه پیش‌کسوتی شونم نکنم ولی‌ وقتی‌ پای ستونِ سخن‌شون در میون بیه با جان و دل قدرِ کار‌شون بدونوم. بعدا ‌ای یه نمونه برخوردونوم خوی "داینا‌سرواران"ِ ژوراسیک‌پارکِ تمدن برات ارستوم.
...
در جریان و بعد ‌ای مهمونی‌ خیلی‌ حالم بد بو که نتاهستوم زوته برات بنویسم.
فدات.

۱۳۹۷ آبان ۱۲, شنبه

۱۳۹۷ آبان ۳, پنجشنبه

۱۳۹۷ مهر ۱۶, دوشنبه

تاریک ر

تاریک را ورق
هر چه بیشتر می‌‌زنم
به تاریکی‌ بیشتر می‌‌رسم
اینجا شب پایانِ سپید را خورده
سیه‌مار رفته توی خود
دفترِ زندهِ پوست‌ها
گم
از دهان
تا دم


۱۳۹۷ مهر ۱۵, یکشنبه

چنان با

چنان باخته‌ام
که با مالیدنِ شکست‌ها به هم
شستنِ دست‌ها در جرقه‌ها
آینه کرده پیروزِ بازی را دارم
پیروز‌بازی در می‌‌آرم

۱۳۹۷ شهریور ۲۳, جمعه

۱۳۹۷ شهریور ۲۱, چهارشنبه

خیره به د

خیره به داغِ قطره‌ای قیر
می‌‌خارد
جای چپِ چشم
در قارِ راستِ کلاغ 
چرا به جای بالِ من هی‌
جاده در دستِ ساختمان است!

۱۳۹۷ شهریور ۶, سه‌شنبه

یک نامهِ دیرینه سال

---------
یک نامهِ دیرینه سال
...
ای ژیلا 
(هما)جون!،
ما با هم اینجا بزرگ شدیم و دانستیم که هیچ معجزه‌ای به ویژه از نوعِ آته‌ایستی‌اش ممکن نیست و هیچ روزِ رستاخیز‌ی برای رستگاری هم!
همه چیز به فهمِ گام به گام نارسائی و ناسازی و بی‌ اندامی ما و آمادگی برای پذیرش و گوارشِ تغییر و دگردیسی، و به دست آوردنِ اندام‌هایی‌ نو برای هستی‌‌ای نو در ذهن و سخن و رفتار بستگی دارد!

الان این مصرعِ غریب به یادم آمد:
هر چه هست از قامت ناساز بی‌ اندام ماست
گاهی دقت در همین محفوظاتِ دمِ دست، همین بدیهیاتِ خوش‌آهنگ به فکر تلنگر‌های ترک‌انگیزی می‌‌زند:
"قامتِ ناسازِ بی‌ اندام" دیگر چیست؟
ناساز به معنای "سایز"ِ نادرخور و بد اندازه، بی‌ اندام هم یعنی‌ بی‌ عضو، بی‌ دست و سر و پا!
به جنزدگان، میزبان هم می‌‌گفته‌اند!
میزبانِ مهمانی به نامِ جنّ یا دیو یا بیگانه یا باد!
فکر می‌‌کنم منظور از این قامت ناسازِ بی‌ اندام، نوعی شبحِ چیره بر وجود است که می‌‌تواند به صورت خشم و تعصّب و اظهر من‌الشمس‌بینی‌ و خلاصه در وهم‌باوری و مطلق‌انگاری و خود‌صاحبِ حقیقت‌پنداری آشکار شود!
اگر دقیق به ویدئو‌های این "بسیجی‌ دهن‌گشادِ معروف" نگاه کنی‌، گل به رویت، او دقیقا کپیِ یک جنّ است!
یک جنِّ اجیر ِآنقدر بیچاره که فکر می‌‌کند موسا و دارای ید بیضاست( خودِ موسی‌ چنین کسی‌ نبود؟ یک بسیجی‌ِ الکن که برادرِ روان‌گویش هارون جور دهانِ او را می‌‌کشید؟) اما اگر دست در گریبانِ وهم‌اش کنی‌ جز مشتی چرکِ با عرق آمیخته چیزی نخواهی یافت!
دین‌ها و ایدئولوژی‌ها مدرسه‌هایی‌ برای ساختنِ چنین وهمتن‌ها و جنّ‌ها و تسخیر‌شدگان است!
بیهوده نبود که آن کتابِ معروفِ داستایفسکی که نارودنیک‌ها(=خلقی‌ها)نیهیلیست‌ها و سوسیال‌دمکرات‌ها یا بلشویک‌های آینده را مشتی تسخیر‌شده می‌‌نامید در فارسی به جنّ زدگان یا تسخیر‌شدگان و در یکی‌ از ترجمه‌های انگلیسی به نامِ شیطان برگردانده‌اند!
گویا اصلِ روسی عنوانِ آن کتاب، فشردهِ همهِ این مفاهیم است!
بعد‌ها برای خودم روشن شد که درست از زمان انقلاب تا دو دهه و اندی پس از آن یکی‌ از همین تسخیر‌شدگان بوده‌ام!
الان از تصورِ آن موجودِ شبح‌ریخت، آن روح عالمِ بی‌ روح، آن ابن روحِ عالمِ بی‌ روح‌تر وآن جنِّ زمانی‌-جهانگیر که دستِ کم در کشورِ ما تنها ربطِ ناخوداگاه‌اصلی‌‌اش به جنونِ توراتیِ مارکس(یعنی‌ رستگاریِ علمی‌!(طفلکی مرقسِ فیلسوف و دانشمند که آنهمه کوشید تا رستگاری‌ای نادینی را اختراع کند تا ناخواسته پیامبرِ ملحدینِ مؤمن‌منش شود!)یا دقیق‌تر به نبوغِ خنگ و خرفت‌کنندهِ لنین و خورد‌کنندگی کورکورانه اطاعت‌پذیر و دشمن‌خوارِ اکتیویسمِ استالین بود، که برما دو سه نوبت و با دو سه ماسکِ فریبنده چیره شده بود حیران می‌‌شوم!
در آن دوره‌ها ذوق و شوق و خلاقیت همانقدر ممکن بود که کشتی‌-گرفتن با شیری تازه‌گرفته در قفس!
آنجا‌وقت‌ها آدمی‌ ناساز و بی‌ اندام می‌‌شد و به ریختِ "ایده‌ای مادی" یا یونیفورمال در می‌‌آمد و از یاد می‌‌برد که کیست یا کی‌ می‌‌خواهد باشد!
آن کس‌ها هم که امروزه طوطیِ "تن‌ِ بی‌ اندام"ِ یک فیلسوفِ فرانسوی شده‌اند نیز بر "بالا"ی خود تشریفِ کسی‌ دیگر، یک موجودِ آلامدِ جهانگیر را پوشیده‌اند!
...ورنه تشریفِ تو بر بالای کس کوتاه نیست!
تو اینجا کیست؟
این دهندهِ بزرگی‌ کی‌ تواند بود؟
چه خدا‌ی با مرامِ حافظِ رند باشد چه الله و پدر آسمانی و یهوه یا فلان فیلسوف و لیدر بزرگِ فلان حزب، بزرگی‌ و جاهی که دیگری می‌‌دهد عاریتی ‌ست!
از خاتمنه‌ای گرفته تا دالایی‌لاما تا رجوی و مریمِ تابان‌اش(آخ مخم!) تا حتا اولاند و اوباما چیزی از این تشریفِ عاریه بر تن‌ دارند!
دومی‌-ها را که خدا‌داده نیستند و مردم‌داده‌اند و مشروط را می‌‌توان نسبتا به آسودگی کنار زد اما رهائی از چنگِ ِایدئو‌دیو‌ها و مؤمن‌جنّ-ها سخت‌تر از زندانیِ خودی‌نبودن در اوین است و چهره‌ای آشنا برای آینهِ بزرگِ چین!
اگر بر این جنزدگی چشم باز کنیم یعنی‌ این مرحله از مسخِ ذهنی‌-زبانی را بپذیریم رهائی از آن ممکن است وگرنه تا پایانِ عمر هیمالیا و اطلس و آرام، خود را آفتاب و دیگران را خفاش خواهیم دید!
طفلکی آفتاب!
بیچاره خفاش!
"داینا‌سرورانِ" ما هم به ویژه گرفتارِ همین سلسله‌هذیان‌اند!
چمِ اهورامزدا چه بود؟سرورِ دانا! خدای حکیم!
الله هم که علیمِ نامادرزاد است!
حتا یا به ویژه دانائیِ آن قلمرو هم سلسله مراتب و سرور و آقا‌بالا‌سر دارد!
"عاریتِ کس نپذیرفته‌ام
هر چه دل‌ام گفت بگو گفته‌ام"
امروز اگر کسی‌ به من سلام کند هجده کیلومتر اندر "حکمت"ِ سلام می‌‌نویسم!
راستی‌، عرب‌های نو مسلمان که مردرندانه یا مؤمنانه حرامی و زورگیر را لباسِ ناساز و بی‌ اندامِ غازی، یا به قولِ بی‌‌بی‌سی و سی‌ ان‌ان، "موجاهید" پوشانیدند وقتی‌ همدیگر را می‌‌دیده‌اند به هم می‌‌گفته‌اند سلام: من با تو(فعلا) جنگی ندارم!) بسکه بوی خون و جنون می‌‌داده‌اند! ‌
ای جنِّ راسیسم برو کنار و بگذار این عجم با حقیقتِ آشکار جماع کند!
نوشتن از انسانِ خود همانقدر ترسناک و هیجان‌انگیز است که دیدنِ " گاد‌ژیلا" در آینه!
(به نظرم این لغزش تایپی بهنویس از اصل "گادزیلا" گوشنواز‌تر آمد!)
چهرهِ آینه‌ات را می‌‌بوسم!



۱۳۹۷ شهریور ۱, پنجشنبه

نرگسا ج

یک نامهِ دیرینه سال

نرگسا! جانا!
با آوردنِ صفتِ عنینِ ایرانی‌ پس از نویسنده کّلِ پرونده را توراتی-قرآنی کرده ای: تنها جنمِ نرینهِ توانا به کارِ بزرگ است! باید با نرینگی به سراغِ کارِ سترگ رفت! نویسندهِ ایرانی‌ توانائی جنسی‌ ندارد! پس جنمِ پرداختن به شاهنامه و قرآن را هم ندارد!
"شاهنامهِ فردوسی‌ و قرآنِ محمد"! من یک موذیگریِ برنار لوئیس پسندی در این همنشینی دیدم! یک همسان انگاری تعمدی! این دو کتاب همانقدر از هم دیگرند که بیابان و باغ! یکی‌ چکیدهِ خشکی است دیگری تراویده آن زمان ها که هنوز ایران بیابانی نشده بود!
اتفاقا آنچه تو را در بارهِ شعرِ "شادانی"ِ بلیک به هیجان آورده سرچشمه اش در بندهشنِ همانجایی ‌ست که دیرتر و پس از اشغالِ همه جانبهِ ایران شاهنامه از آن بر آمده! هم به عنوانِ پاسخی به شمشیرِ فاتح-گرداورده شده از ویرانه های فرهنگی‌ که انسان را فرهنگ می‌ دانست!
من از شعرِ "شادانی"ِ بلیک خوش ام آمد (بی‌ آنکه از آن دچارِ شوک بشوم)ولی‌ از ذوقزدگیِ توراتی اش نه! با اینکه خودم کاتب های یهودی به ویژه حزقیال و اشعیا و دانیال را بسیار دوست دارم و از خواندن و باز خواندن آنها بسیار بر انگیخته شده ام! (این دیگر بحثی‌ ‌ست با خودِ بلیک اگر به زودی سرِ ذوق آمدم)
در بارهِ "پیوند" یا "شادی"=عروسی‌ِ اهورا-اهریمن یا سیمرغ-اهریمن یعنی‌ همبود و باشی‌ِ نیکی‌ و بدی در آنچه که زمانی‌ بس پیش از زمانِ تاریخی‌ و تدوینی فرهنگِ زنخداییِ آن قلمرو بوده هنوز یادگار های آن در واژه هایی‌ مثل شاه داماد هست که همان شاد داماد است یعنی‌ کسی‌ که به همسری شاد-شادینه-شادان در می‌ آید! آیا طنینِ شطینه شیطانه(شیطنت) شیطان در آن واژه ها راحس می‌ کنی‌!
از یگانگی شادی و شدت آرامش به وجود می‌ آمده! اگر شاهنامه و اوستا را کنارِ هم نهاده بودی جالب تر می‌ شد! نه از لحاظِ سنخیتی که آن دو با هم دارند! بر عکس از نظرِ تحریف ها و شکاف هایی‌ که آیینِ زرتشتی و نه خودِ آن شاعرِ والا در فرهنگِ زنخدیی ایران ایجاد کرده! یکی‌ از آنها حذفِ "چشمدید" و جایگزینیِ آن با خرد است! در خرد هنری نیست! اهورا مزدا که سرور خردمندان است مایهِ خردش یاد و حافظه یا همان نور است! نوری که در تورات هم هست و در قرآن-نورِ میان آسمان ها و زمین و در روشنگری هم هنوز با ته‌ماندهِ همان نور به جنگِ آن نور می‌ روند! چشمدید نیازی به نوری بیرون از خود ندارد! دارای چشمی ‌ست که از درونِ خود روشنایی‌ می‌ گیرد:چشم خورشید گونه! چشم جغد و سگ و اسب در دیدنِ تاریکی‌ِ مکان و چشمِ خروس در دیدنِ روشنایی از دور در تاریکی‌ِ زمان! در غزل های اصلی‌ِ جلال الدین بلخی و عطار و سنایی و حافظ چنین چشمی می‌ درخشد! رخشِ رستم چنین چشمی دارد: بدیدی به شب از دو فرسنگ راه- ردِ مورچه بر پلاسِ سیاه! این چشم پهلوانانِ سرکش است و نه دیدهِ ملتمسِ نورِ مؤمنِ همیشه مظلوم که نیازمندِ خورشید یا چراغِ هدایت است! روشنفکرِ چنین فرهنگچه ای هم گدای نور است!(حالا ببین چه دردِ کیهانیِ فجیعی در "بوفِ کور به صدا در آمده بوده! کسی‌ که در تاریکی‌ می‌ دیده حالا خورشید گونگی یا چشم مستقل از نورِ خود را از دست داده و برای همیشه گرفتارِ نیرنگ شده!) فکرش روشنی از نگاهِ خودش نمی‌ گیرد! ناگهان باید چراغی از ترجمهِ شعری از بلیک(مثلا) چشمِ او را خیره کند! قول می‌ دهم از همین حالا یک جنبشِ شیطان پرستی میان بسیاری از این روزنفکر های سست عنصر پا بگیرد! غافل از اینکه نیرو از باور و اعتقاد نیست که زاییده می‌ شود! از خردِ اهورا و مکرِ یهوه و الله هم زاییده نخواهد شد! آنها نرینه هایی‌ یائس هستند! نیرو-نیروی بازو در آن فرهنگی‌ که من بویی از آن برده ام یکی‌ از مفاهیمِ کلیدی بوده و نیروسنگ(نرسی) نافِ هستی‌ و اصلِ زیبایی‌ و کامروائی! نیرومندان اهلِ راستی‌ و درستی‌ بوده اند: ز نیرو بود مرد را راستی‌-ز سستی کژی زاید و کاستی! شگفت انگیز نیست که شادی و شادمانی و پیوندِ یک فرهنگ-شیطان و شیطنت و اصلِ شرارت دریک فرهنگ دیگر بشود! برای ما زندگی‌ ازدواج و پیوندِ میانِ نیک و بد بوده! نه رانده شدن از بهشتِ سمّی(مار فریفته! طفلکی مار که جایی‌ دیگر جوانیِ جاودان است!) مرگ هم پیوندی دیگر بوده است! در همین دگردیسی فاجعهِ فرهنگی‌ ما خودش را بر می‌ جهاند! شاهنامه نگذاشته گذشتهِ ما کاملا محو شود! اگر شاهنامه نبود ما هم موجوداتی تک کتابی‌ یا ایمانی‌ می‌ شدیم! اوستا و شاهنامه و قرآن را در نظر آور! ایرانی‌ در بدترین حالت اش هم هنوز چند کتابه است!
بر خلافِ تصورِ تو نویسندگانِ ایرانی‌ ای هم بوده اند که آن برخورد را با شاهنامه و قرآن داشته اند! حتا وجودِ یک یا دو سه نویسنده هم آن حکمِ سفت و سختِ تو را سست می‌ کند!
یکی‌ از آنها نام اش منوچهر جمالی است! شاید پس از فردوسی هیچکس به اندازهِ او برای از زیرِ خاک و خاکستر در آوردنِ فرهنگِ ایرانزمین نکوشید! لینک کتاب های الکترونیکی‌ او را برایت خواهم فرستاد! در آن میان دو کتاب هست به نام های رستاخیزِ سیمرغ و شاهنامهِ نیرومند(توجّه به عنوان داری!) آن انسان آنقدر نوشته آنقدر بذر افشانده آنقدر عمر به پای گیاهِ سخن ریخته که از آن باغی‌ پدید آورده! راستی‌ او فرهنگ را هم بغی-باغی‌ پارچه ای می‌ دیده! او میانِ ایرانیان یونیک است! کمتر کسی‌ ب دقتِ او توانسته شاهنامه را بسنجد و قرآن را سبک-سنگین کند! دو سه سال پیش هم که مرد تقریبا هیچکس خبردار نشد! اگر ابراهیم نبوی(دور از جان!) اسهال بگیرد بی‌‌بی‌سی سه روز عزای عمومی‌ اعلام می‌ کند! چرا بی‌‌بی‌سی مطلقاً نامی‌ از او نبرد؟ دقیقاً به این دلیل که او از همان کسانی‌ ‌ست که بی‌‌بی‌سی برای ملت ایران نمی‌ پسندد!
زمانی‌ شاهرخ مسکوب هم کوشش هایی‌ در بارهِ شاهنامه داشت!
بهرام بیضائی هم در این ده پانزده ساله کوشش های بسیار در این باره ها داشته! نام های دیگر هم می‌ شناسم! البته که با دو سه گل بهار نمی‌ شود اما وجودِ این گلها خبر از آن بهار می‌ دهد! بهارِ محال در راه است! آنچه به راه افتاد ممکن خواهد شد!
من الان سخن را درز می‌ گیرم! باید به چندین جا در ایران زنگ بنوازم!
استتوسِ دیروزت را اصلا نفهمیدم! با آن لهجهِ تهرونی ان نوشته ات! از آن هم بوی تفرعن و به قول آن آقای سویلنتی تبختر می‌ آمد!
چه گافی! نزدیک بود یکی‌ دیگر از یلانِ پردازنده به آن قلمرو را از یاد ببرم: آرامش دوستدار که او هم در نوعِ خودش بی‌ همتا هست! یک بار از جمالی در بارهِ او پرسیدم! گفت: اندیشه کار خنده ناکی است و دوستدار متفکرِ افسرده ای است! افسوس که او هم چون تو( متلک!) تلخ و تند و تیز است و همین از اثرِ سخنِ بسیار درهمبافته اش تا حدودی کاسته!
راستی‌ چرا تو در نقابی؟ نام و چهرهِ پوشیده نقضِ گستاخی است! یادم رفت از گستاخی و سرکشیِ آن آرام خویان حرف بزنم!
بوس ها به رویت!
یک بار در بارهِ وحی یا آنچه بلیک خواسته "نبوغِ شاعرانه" بنامد و "شاعرانِ مجنون"( با نامیدن محمد به عنوانِ شاعرِ مجنون اعرابِ جاهلیه بیش و پیش از بلیک و عارفانِ اروپایی‌ از آن بو می‌ برده اند!)ِ قرآن و تورات هم بنامد هم حرف خواهیم زد!

این حرف ها را برای تو نوشتم! حالا حالاها حال و حوصله‌‌ِ سخن گفتن با هر نبی ای را ندارد شرنگِ اجنبی!

دیدی من اهلِ آن رسمِ زشتِ روکم کنی‌ نیستم!


۱۳۹۷ مرداد ۲۶, جمعه

عزت_الله_انتظامی

بوسه بر نامِ آن مردِ بسیار‌هنرمندِ کوتاهِ کت و کلفتِ شیرینِ دوست‌داشتنی، برای آنهمه اندوه‌شادی‌سبکی‌سنگینی‌رندی‌رعنایی‌زیرکی‌نازکی‌درشتی‌شنگی‌هیزی‌پاکیزه‌خویی‌گاوانگی‌فرزانگی‌دیوانگی‌حاجی‌واشنگتنانگی‌سرخوشی‌سرسنگینی‌بغض و بهت و انسانگی و ایرانگیِ شدید و مدید‌ش.

سپاشِ نور‌لولهِ شور و شگفتی تا بیکران‌افقِ تماشا به همراه‌ات!

۱۳۹۷ مرداد ۲۵, پنجشنبه

می کنم ی

می کنم یک بوسه پُست
می کنم دو بوسه پست
می کنم سه بوسه پست
می کنم سی بوسه پست
می کنم چل بوسه پست
می کنم شصت بوسه پست
می کنم صد بوسه پست
سی نگارِ کوندُرُست
آی چل نگارِ کوندرست
آی شصت نگارِ کوندرست
آی صد نگارِ کوندرست

با اینهمه م


با اینهمه معدنِ طلا
زیرِ بانک‌های مرکزی
هنوز و همچنان
نه ز‌ر گهبوست
نه گه گرانبها

برگشتن ب

برگشتن به نقطهِ صفرِ توحش
همانگاه که آمده‌ا‌ند
همه از همانجا 

۱۳۹۷ مرداد ۲۴, چهارشنبه

دخترک غزه‌ای

فرزندت ک

فرزندت کجاست؟
پدر مرده‌ام، که شانزده سال آن سوی زمین آرزو‌ی دیدار‌ش را به گور بردی!
فرزندت کجاست؟
مادر مرده‌ام، که سی و دو سال روی یک سیاره بودیم و همدیگر را ندیدیم!
برادرتان کجاست دو خواهر مرده‌ام دو برادرِ مرده‌ام
حالا سی و شش سال گذشته و دو خواهر و دو برادرِ دیگر و سی و چهار ندیده: خواهربرادرزادگان‌ و زادگان‌شان، هنوز و همچنان می پرسند:
برادر کی می آئی؟
دائی کی می آئی؟
عمو کی می آئی؟

دریافتم ک

دریافتم که در
دربدر شده
قلندر شده
دریا شده
بندر شده
پدر شده
مادر شده
برادر شده
پشتِ خود نشسته
قفلِ خود شکسته
ولی نبسته
هرگز هرگز هرگز
خود را به روی بازی
خنده
آینده

۱۳۹۷ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

یکی‌ آ

یکی‌ آمده می‌‌گوید من مرگ را اداره می‌‌کنم مرده‌های بوگندو را اخراج به جایشان شقایق می‌ نشانم شقایق‌هایی‌ وفادار به اصولِ کرم کرمِ مهندسی‌ شده کرمِ راندمان‌دار چرا یکدفعه یکصدا جمجمه‌ها روده بریدند اسکلت‌ها گودرزیدند؟

جانبخش گ


جانبخش گفت:
خوش به سعادتِ جاکش که یک نماز‌آب
میانِ جا و کش کم دارد وگرنه
غسل و طهارت و اخ و تٔف و وضو می‌‌کرد و
تهِ دلِ طایفهِ دول‌داران می‌‌خواند!
ودانگی را هم زبل می‌‌کشد!
اگر هر آبِ حوض‌کشی‌ می‌‌کشید
که جاودانه‌کش نبود!

۱۳۹۷ مرداد ۱۵, دوشنبه

دورم آنچنان که جیغ
می‌ کشد خمیازه‌ام را
نگارنده

سپاس زندگی‌ را که زندگی‌ هنوز زندگیسم نشده تا من‌ها و تو‌ها و او‌ها به اسم فرقه‌های بی‌ شمارگانه‌ی زندگیست، به جان همدیگر افتاده آن را آورد‌گاه تعصب‌های مرگبار کنیم. سپاس زندگی‌ را که استعدادِ جنون‌انگیز دین و دکترین ندارد و نمی‌‌توان از آن حزب و مسجد و کلیسا و کنیسه ساخت. سپاس زندگی‌ را که به هیچ چیز باور ندارد حتا به خودش. با اینهمه هنوز و همچنان در کمال بی‌ ناموسی هست و از خودش با نبوغی تعطیل‌ناپذیر نگهبانی می‌‌کند. بله! سپاس بی‌ کران زندگی‌ را!

۱۳۹۷ مرداد ۱۳, شنبه

حماسه‌های م


حماسه‌های ماسیده
ماسه‌های به ساحلی بی‌ دریا اختصاصیده
خواصی بی‌ خاصیت با کوله‌باری از بینشی آس و پاسیده
پاسِ توپی‌ خیالی میان ژولیدگانِ بنجلی پلاسیده
پلاس‌های خلوتِ گذشته‌ای با خشکه‌های نلاسیده
کلاس‌های درسناکِ ترسی‌ درهم کلاسیده
مسلسلی آرمانی‌ بر آرمِ سپاه و سازمان‌های خلاصیده
خلاصهِ عوامانهِ مشتی به پندارِ خود خواصیده
با سینه‌هایی‌ پر از خصومتی ناتقاصیده
چقدر آیین‌ها هم‌آیینه‌اند!


۱۳۹۷ مرداد ۱۱, پنجشنبه

۱۳۹۷ مرداد ۱۰, چهارشنبه

دیروز پ

دیروز پرزیدنت حسین شرنگ(همزمان با بلعیدنِ یک هندوانهِ درسته)به شرطِ فاش‌نشدنِ نام‌اش به بی‌ بی‌ سیرک گفت: ملتِ جمهوری وحشی شرنگستان، خواهانِ براندازیِ این دیکتاتورِ هندوانه‌خوار و جایگزینی او با یک پرزیدنت حسین شرنگِ دیگر است!

۱۳۹۷ مرداد ۷, یکشنبه

سلام‌ای

سلام‌ای فرهت نازنین،
پانزده سالگی‌اش خجسته!
آن را در دل‌ات جشن بگیر و خجسته بدار!
روزی پوچی این بازی‌های شوم بر بازیگران آشکار خواهد شد!
البته این اطمینانِ من از سرِ عادت است وگرنه چنین روز‌هایی‌ به روزِ جزا می‌‌مانند!
ف‌ سرانجام بیدار خواهد شد هر چند دل تو تا آنوقت بسیار سوخته!
چه می‌‌توان کرد!
چه می‌‌توان نکرد!
چه نمی‌توان کرد!
پریشب که جشن عروسی‌ یکی‌ از خواهرزاده‌هایم، مصطفی با اعظم از رابر بود(پسرکی که در هفده سالگی موتور‌سیکلت‌اش با ماشینی تصادف کرد، پسر‌عمو‌ی همسان و همراه‌اش درجا مرد و خودش ضربهِ مغزئ و فلج و لال شد ولی‌ همت کرد و پس از مدت‌ها فیزوتراپی، خودش را راه انداخت و دوباره آغاز به گفتن کرد، هر چند لنگان و کودکانه)به خواهرم میانه‌ام،‌ای خاور میانه چه کردی، زنگ زدم و بعد با خواهر کوچک‌تر حرف زدم و از او گله‌ای در بارهِ بی‌ توجهی‌ به کاری در پیوند با برادر اسیرم کردم، که ناگهان، زن بیوهِ برادر آن یکی‌ برادر مرده‌ام را کشید به فحش و فضیحت، و من مات ماندم و به ناگزیر تلفن را قطع کردم. مردمِ ایران هار شده‌ا‌ند.
با اینهمه من این دو خواهر را از خودم بسیار درست‌تر و دوست‌داشتنی‌تر می‌‌دانم، دست کم آنها آلودهِ جنایت و مکافاتِ برادران شریفی واعظ نیستند هر چند تا مغزِ استخوان مبتلا به کینهِ شیعیِ زن به زن‌ا‌ند: جای این خواهران در برادران  کارامازوف خالی‌ بود.
بد جوری وسوسه می‌‌شوم که همهِ پیوند‌هایم را با خانواده‌ام ببرم و شماره‌ام را دیگر کنم و همه چیزم را از آنها پالوده، و تنها هر ماه پولی‌ برای برادر اسیرم بفرستم و باور کنم که از زیرِ بته در‌آمده‌ام.
دستِ کم زیرِ بته آنهمه رو برای پری ندارد.
خودم هم تبدیل به ابو‌الهولی غرغرو و تابسوز شده‌ام و به همه حق می‌‌دهم که با تیپا نامِ مرا از خاطر‌شان بزدایند.
به کوری باطنِ استتار‌وکیلرِ سست‌عنصرِ سرشار از دودِ صهیون‌بوی هما بیضی، این روز‌ها اینجا بسیار می‌‌بارد و من پا‌زنان روی دو چرخ، جهان را هیپنوز می‌‌کنم و خودم هم هیپنوز می‌‌شوم.
به این دلخوش‌ام که دارم فیلمِ بد‌ی بازی می‌‌کنم و به زودی تمام می‌‌شود و نقش‌ام را پشتِ پرده می‌‌اندزم و می‌‌روم دنبال نقش و فیلمی دیگر در سیاره‌ای دیگر؟
آنقدر خسته‌ام که می‌‌خواهم از زین بر زمین افتم و به بهانهِ مشت و مال، خودم را تا انقراض ِ دست و تن کتک بزنم.
چی‌ نوشتم، چی‌ خواندی!
رویت را می‌‌بوسم و آرزو می‌‌کنم که آنقدر خسته نشوی که

۱۳۹۷ مرداد ۳, چهارشنبه

ابرِ س

ابرِ سرم
کوهِ حالا
با دست
سایهِ آسمان بر‌نمی‌تابم
سنگِ خانه 
کدام دست؟
از آستینِ خیسِ ویران‌پرس!

ای ف

ای فرهت نازنین،
حواس‌پرتی مرا ببخش. دیروز آمدم این نامه را باز کنم که ناگزیر به رفتن به جایی شدم.
واقعا که حق داری، بختِ برخی از مردم، بدجوری گره می خورد و با هیچ ترفندی هم باز نمی شود.
من دیگر سرگشته شده‌ام.
دو دوست بلیت گرفتند و کمک کردند من بروم دو هفته‌ای کوبا و به اصطلاح بیاسایم، هوا چنان گرم بود و آن شهرک بی‌رونق چنان ملال‌آور و چنان هر روز برق می رفت که زندگی از چشم آدم می افتاد.
البته آن پنج روزی که کنار دریا بودم باز انسانی‌تر بود. من نمی دانم چرا این برهوت ورشکسته حتا به فضا‌های توریستی‌اش هم نمی رسد، این جای کنار دریا هم افتضاح بود.
برگشتن هم هوا‌پیمایم را از دست دادم و از راه کردیت‌کارتم از مونترال با ترانزت بلیت جور شد، خیلی برایم سنگین شد ولی از آن کورهِ همه چیز معطل در رفتم.
روزی که بازگشتم، نزدیک بود حکمِ قصاصِ برادرم را اجرا کنند. دیرتر به من گفتند.
دو سه روز پیش از آن خود دادستان و رئیسِ زندان با خواهرزاده‌ام تماس می گیرند و می گویند ایندفعه دیگر خطرناک است و هر کاری که می توانید بکنید رضایت بگیرید.
آن قوم بیشرف ما هم وکالت قصاص را داده به پسر خون‌خوارش، و حالا خودش هم پشیمان است، چون آن موجود کینتوز نمی تواند بخشی از مسئولیت جنایت‌کارانه‌اش را بپذیرد و رضایت‌دادن برایش به معنی تسلیم و شکست است.
خلاصه، پسرعمو‌ی ق س که داماد‌ش صاحبخانهِ خواهرزاده‌ام است می پذیرد که برود پیش آن خانواده. این آدم تا کنون گردن بیست‌سی قصاصی را از طناب دار رهانیده. این می رود و آنها می پذیرند که هم رضایت دهند و هم آشتی کنند، ولی باز یک هفته بعد، آن مردکِ بی‌همه چیز می گوید نه، من می خواهم قصاص کنم.
همزمان با این بدبختی، یکدفعه زن برادر کوچک‌ام ریه‌اش آب آورد، در بندر‌عباس آن دکتر‌های، گل به رویت، بی‌توجه، تشخیص نمی دهند و می گویند سرما‌خوردگی است.
تب و بد‌حالی از حد می گذرد، در جیرفت، می فهمند که ریه‌اش آب آورده و آب‌اش هم خشک شده و آنها نمی توانند ریسک کشیدن‌اش را بپذیرند. 
معرفی می کنند به کرمان، آنجا هم چند بار تلاش می کنند که بکشند نمی شود ریه را شستشو می دهند و بعد می گویند در اثر عفونت در ریه‌اش حفره‌ای ایجاد شده. پس از چند شب هم با اینکه تبدار بوده او را رها می کنند که برود و در انتظار جواب آزمایش بماند که باید از تهران می رسید.
خوشبختانه دیروز جواب رسید و گفتند که هیچ چیز خطرناکی نیست. جان من این مدت به لب رسید، دور از جان‌ات، و دیگر حتا نخواستم مزاحم تو هم بشوم با آنهمه مصیبت که خودت داری.
حال‌اش هم بهتر شده و دیگر تب نمی گیرد و بالا نمی آورد.
این زن برادر من، چند ماه پیش، شروع کرد به زدن آمپول‌هایی برای آمادگئ برای بچه‌دار‌شدن، گویا زنانی که قرص پیشگیری مصرف می کرده‌ا‌ند باید چنین کنند. پس از آن بود که چند بار دچار سرماخوردگی شد و بعد هم آب ریه.
خلاصه من باید وزن آنهمه سختی خانواده‌های بیکار و ورشکسته را هم بر تنهایی و افسردگی‌های اینجا‌ی خودم بیافزایم و این واقعا آدم را از پا می اندازد طوری که گاه بد جوری بیمار می شوم.
حالا تنها دلخوشی‌ام دوچرخه سواری‌های بسیار دور و دراز است، گاهی بچه‌ها باور نمی کنند که بشود با دوچرخه آنقدر دور شد. اینجا همه عادت به ماشین، یا مترو‌اتوبوس دارند و با دوچرخه تنها دور و بر پارکی ممکن است رکابکی بزنند.
دیگر چه بنویسم!
از حال و روز خودت بگو، چه بگویی!
حیران‌ام چرا همهِ اتفاق‌های شومِ ایران و کیهان روی همین دو روزِ عمرِ ما افتاد.
امیدوارم گشایشی پیش آید، در این جهانی که ایرانی‌هایی برای پمپئو دست می زنند که می خواهد ایران از صدور حتا یک قطره نفت در بماند.
حتما خودشان از زیر بته درآمده‌ا‌ند وخانوادهای ندارند.
رویت را می بوسم‌ای دوستِ مهربان و غم‌خوار.

باغ‌وحشی که شرنگ سروده است

  خانه  >  خاک  >  شعر  > باغ‌وحشی که شرنگ سروده است تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید      درآمدی بر اشعار حسین شرنگ و شعرخوا...