ای فرهت نازنین،
حواسپرتی مرا ببخش. دیروز آمدم این نامه را باز کنم که ناگزیر به رفتن به جایی شدم.
واقعا که حق داری، بختِ برخی از مردم، بدجوری گره می خورد و با هیچ ترفندی هم باز نمی شود.
من دیگر سرگشته شدهام.
دو دوست بلیت گرفتند و کمک کردند من بروم دو هفتهای کوبا و به اصطلاح بیاسایم، هوا چنان گرم بود و آن شهرک بیرونق چنان ملالآور و چنان هر روز برق می رفت که زندگی از چشم آدم می افتاد.
البته آن پنج روزی که کنار دریا بودم باز انسانیتر بود. من نمی دانم چرا این برهوت ورشکسته حتا به فضاهای توریستیاش هم نمی رسد، این جای کنار دریا هم افتضاح بود.
برگشتن هم هواپیمایم را از دست دادم و از راه کردیتکارتم از مونترال با ترانزت بلیت جور شد، خیلی برایم سنگین شد ولی از آن کورهِ همه چیز معطل در رفتم.
روزی که بازگشتم، نزدیک بود حکمِ قصاصِ برادرم را اجرا کنند. دیرتر به من گفتند.
دو سه روز پیش از آن خود دادستان و رئیسِ زندان با خواهرزادهام تماس می گیرند و می گویند ایندفعه دیگر خطرناک است و هر کاری که می توانید بکنید رضایت بگیرید.
آن قوم بیشرف ما هم وکالت قصاص را داده به پسر خونخوارش، و حالا خودش هم پشیمان است، چون آن موجود کینتوز نمی تواند بخشی از مسئولیت جنایتکارانهاش را بپذیرد و رضایتدادن برایش به معنی تسلیم و شکست است.
خلاصه، پسرعموی ق س که دامادش صاحبخانهِ خواهرزادهام است می پذیرد که برود پیش آن خانواده. این آدم تا کنون گردن بیستسی قصاصی را از طناب دار رهانیده. این می رود و آنها می پذیرند که هم رضایت دهند و هم آشتی کنند، ولی باز یک هفته بعد، آن مردکِ بیهمه چیز می گوید نه، من می خواهم قصاص کنم.
همزمان با این بدبختی، یکدفعه زن برادر کوچکام ریهاش آب آورد، در بندرعباس آن دکترهای، گل به رویت، بیتوجه، تشخیص نمی دهند و می گویند سرماخوردگی است.
تب و بدحالی از حد می گذرد، در جیرفت، می فهمند که ریهاش آب آورده و آباش هم خشک شده و آنها نمی توانند ریسک کشیدناش را بپذیرند.
معرفی می کنند به کرمان، آنجا هم چند بار تلاش می کنند که بکشند نمی شود ریه را شستشو می دهند و بعد می گویند در اثر عفونت در ریهاش حفرهای ایجاد شده. پس از چند شب هم با اینکه تبدار بوده او را رها می کنند که برود و در انتظار جواب آزمایش بماند که باید از تهران می رسید.
خوشبختانه دیروز جواب رسید و گفتند که هیچ چیز خطرناکی نیست. جان من این مدت به لب رسید، دور از جانات، و دیگر حتا نخواستم مزاحم تو هم بشوم با آنهمه مصیبت که خودت داری.
حالاش هم بهتر شده و دیگر تب نمی گیرد و بالا نمی آورد.
این زن برادر من، چند ماه پیش، شروع کرد به زدن آمپولهایی برای آمادگئ برای بچهدارشدن، گویا زنانی که قرص پیشگیری مصرف می کردهاند باید چنین کنند. پس از آن بود که چند بار دچار سرماخوردگی شد و بعد هم آب ریه.
خلاصه من باید وزن آنهمه سختی خانوادههای بیکار و ورشکسته را هم بر تنهایی و افسردگیهای اینجای خودم بیافزایم و این واقعا آدم را از پا می اندازد طوری که گاه بد جوری بیمار می شوم.
حالا تنها دلخوشیام دوچرخه سواریهای بسیار دور و دراز است، گاهی بچهها باور نمی کنند که بشود با دوچرخه آنقدر دور شد. اینجا همه عادت به ماشین، یا مترواتوبوس دارند و با دوچرخه تنها دور و بر پارکی ممکن است رکابکی بزنند.
دیگر چه بنویسم!
از حال و روز خودت بگو، چه بگویی!
حیرانام چرا همهِ اتفاقهای شومِ ایران و کیهان روی همین دو روزِ عمرِ ما افتاد.
امیدوارم گشایشی پیش آید، در این جهانی که ایرانیهایی برای پمپئو دست می زنند که می خواهد ایران از صدور حتا یک قطره نفت در بماند.
حتما خودشان از زیر بته درآمدهاند وخانوادهای ندارند.
رویت را می بوسمای دوستِ مهربان و غمخوار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر