۱۳۹۷ شهریور ۶, سه‌شنبه

یک نامهِ دیرینه سال

---------
یک نامهِ دیرینه سال
...
ای ژیلا 
(هما)جون!،
ما با هم اینجا بزرگ شدیم و دانستیم که هیچ معجزه‌ای به ویژه از نوعِ آته‌ایستی‌اش ممکن نیست و هیچ روزِ رستاخیز‌ی برای رستگاری هم!
همه چیز به فهمِ گام به گام نارسائی و ناسازی و بی‌ اندامی ما و آمادگی برای پذیرش و گوارشِ تغییر و دگردیسی، و به دست آوردنِ اندام‌هایی‌ نو برای هستی‌‌ای نو در ذهن و سخن و رفتار بستگی دارد!

الان این مصرعِ غریب به یادم آمد:
هر چه هست از قامت ناساز بی‌ اندام ماست
گاهی دقت در همین محفوظاتِ دمِ دست، همین بدیهیاتِ خوش‌آهنگ به فکر تلنگر‌های ترک‌انگیزی می‌‌زند:
"قامتِ ناسازِ بی‌ اندام" دیگر چیست؟
ناساز به معنای "سایز"ِ نادرخور و بد اندازه، بی‌ اندام هم یعنی‌ بی‌ عضو، بی‌ دست و سر و پا!
به جنزدگان، میزبان هم می‌‌گفته‌اند!
میزبانِ مهمانی به نامِ جنّ یا دیو یا بیگانه یا باد!
فکر می‌‌کنم منظور از این قامت ناسازِ بی‌ اندام، نوعی شبحِ چیره بر وجود است که می‌‌تواند به صورت خشم و تعصّب و اظهر من‌الشمس‌بینی‌ و خلاصه در وهم‌باوری و مطلق‌انگاری و خود‌صاحبِ حقیقت‌پنداری آشکار شود!
اگر دقیق به ویدئو‌های این "بسیجی‌ دهن‌گشادِ معروف" نگاه کنی‌، گل به رویت، او دقیقا کپیِ یک جنّ است!
یک جنِّ اجیر ِآنقدر بیچاره که فکر می‌‌کند موسا و دارای ید بیضاست( خودِ موسی‌ چنین کسی‌ نبود؟ یک بسیجی‌ِ الکن که برادرِ روان‌گویش هارون جور دهانِ او را می‌‌کشید؟) اما اگر دست در گریبانِ وهم‌اش کنی‌ جز مشتی چرکِ با عرق آمیخته چیزی نخواهی یافت!
دین‌ها و ایدئولوژی‌ها مدرسه‌هایی‌ برای ساختنِ چنین وهمتن‌ها و جنّ‌ها و تسخیر‌شدگان است!
بیهوده نبود که آن کتابِ معروفِ داستایفسکی که نارودنیک‌ها(=خلقی‌ها)نیهیلیست‌ها و سوسیال‌دمکرات‌ها یا بلشویک‌های آینده را مشتی تسخیر‌شده می‌‌نامید در فارسی به جنّ زدگان یا تسخیر‌شدگان و در یکی‌ از ترجمه‌های انگلیسی به نامِ شیطان برگردانده‌اند!
گویا اصلِ روسی عنوانِ آن کتاب، فشردهِ همهِ این مفاهیم است!
بعد‌ها برای خودم روشن شد که درست از زمان انقلاب تا دو دهه و اندی پس از آن یکی‌ از همین تسخیر‌شدگان بوده‌ام!
الان از تصورِ آن موجودِ شبح‌ریخت، آن روح عالمِ بی‌ روح، آن ابن روحِ عالمِ بی‌ روح‌تر وآن جنِّ زمانی‌-جهانگیر که دستِ کم در کشورِ ما تنها ربطِ ناخوداگاه‌اصلی‌‌اش به جنونِ توراتیِ مارکس(یعنی‌ رستگاریِ علمی‌!(طفلکی مرقسِ فیلسوف و دانشمند که آنهمه کوشید تا رستگاری‌ای نادینی را اختراع کند تا ناخواسته پیامبرِ ملحدینِ مؤمن‌منش شود!)یا دقیق‌تر به نبوغِ خنگ و خرفت‌کنندهِ لنین و خورد‌کنندگی کورکورانه اطاعت‌پذیر و دشمن‌خوارِ اکتیویسمِ استالین بود، که برما دو سه نوبت و با دو سه ماسکِ فریبنده چیره شده بود حیران می‌‌شوم!
در آن دوره‌ها ذوق و شوق و خلاقیت همانقدر ممکن بود که کشتی‌-گرفتن با شیری تازه‌گرفته در قفس!
آنجا‌وقت‌ها آدمی‌ ناساز و بی‌ اندام می‌‌شد و به ریختِ "ایده‌ای مادی" یا یونیفورمال در می‌‌آمد و از یاد می‌‌برد که کیست یا کی‌ می‌‌خواهد باشد!
آن کس‌ها هم که امروزه طوطیِ "تن‌ِ بی‌ اندام"ِ یک فیلسوفِ فرانسوی شده‌اند نیز بر "بالا"ی خود تشریفِ کسی‌ دیگر، یک موجودِ آلامدِ جهانگیر را پوشیده‌اند!
...ورنه تشریفِ تو بر بالای کس کوتاه نیست!
تو اینجا کیست؟
این دهندهِ بزرگی‌ کی‌ تواند بود؟
چه خدا‌ی با مرامِ حافظِ رند باشد چه الله و پدر آسمانی و یهوه یا فلان فیلسوف و لیدر بزرگِ فلان حزب، بزرگی‌ و جاهی که دیگری می‌‌دهد عاریتی ‌ست!
از خاتمنه‌ای گرفته تا دالایی‌لاما تا رجوی و مریمِ تابان‌اش(آخ مخم!) تا حتا اولاند و اوباما چیزی از این تشریفِ عاریه بر تن‌ دارند!
دومی‌-ها را که خدا‌داده نیستند و مردم‌داده‌اند و مشروط را می‌‌توان نسبتا به آسودگی کنار زد اما رهائی از چنگِ ِایدئو‌دیو‌ها و مؤمن‌جنّ-ها سخت‌تر از زندانیِ خودی‌نبودن در اوین است و چهره‌ای آشنا برای آینهِ بزرگِ چین!
اگر بر این جنزدگی چشم باز کنیم یعنی‌ این مرحله از مسخِ ذهنی‌-زبانی را بپذیریم رهائی از آن ممکن است وگرنه تا پایانِ عمر هیمالیا و اطلس و آرام، خود را آفتاب و دیگران را خفاش خواهیم دید!
طفلکی آفتاب!
بیچاره خفاش!
"داینا‌سرورانِ" ما هم به ویژه گرفتارِ همین سلسله‌هذیان‌اند!
چمِ اهورامزدا چه بود؟سرورِ دانا! خدای حکیم!
الله هم که علیمِ نامادرزاد است!
حتا یا به ویژه دانائیِ آن قلمرو هم سلسله مراتب و سرور و آقا‌بالا‌سر دارد!
"عاریتِ کس نپذیرفته‌ام
هر چه دل‌ام گفت بگو گفته‌ام"
امروز اگر کسی‌ به من سلام کند هجده کیلومتر اندر "حکمت"ِ سلام می‌‌نویسم!
راستی‌، عرب‌های نو مسلمان که مردرندانه یا مؤمنانه حرامی و زورگیر را لباسِ ناساز و بی‌ اندامِ غازی، یا به قولِ بی‌‌بی‌سی و سی‌ ان‌ان، "موجاهید" پوشانیدند وقتی‌ همدیگر را می‌‌دیده‌اند به هم می‌‌گفته‌اند سلام: من با تو(فعلا) جنگی ندارم!) بسکه بوی خون و جنون می‌‌داده‌اند! ‌
ای جنِّ راسیسم برو کنار و بگذار این عجم با حقیقتِ آشکار جماع کند!
نوشتن از انسانِ خود همانقدر ترسناک و هیجان‌انگیز است که دیدنِ " گاد‌ژیلا" در آینه!
(به نظرم این لغزش تایپی بهنویس از اصل "گادزیلا" گوشنواز‌تر آمد!)
چهرهِ آینه‌ات را می‌‌بوسم!



۱۳۹۷ شهریور ۱, پنجشنبه

نرگسا ج

یک نامهِ دیرینه سال

نرگسا! جانا!
با آوردنِ صفتِ عنینِ ایرانی‌ پس از نویسنده کّلِ پرونده را توراتی-قرآنی کرده ای: تنها جنمِ نرینهِ توانا به کارِ بزرگ است! باید با نرینگی به سراغِ کارِ سترگ رفت! نویسندهِ ایرانی‌ توانائی جنسی‌ ندارد! پس جنمِ پرداختن به شاهنامه و قرآن را هم ندارد!
"شاهنامهِ فردوسی‌ و قرآنِ محمد"! من یک موذیگریِ برنار لوئیس پسندی در این همنشینی دیدم! یک همسان انگاری تعمدی! این دو کتاب همانقدر از هم دیگرند که بیابان و باغ! یکی‌ چکیدهِ خشکی است دیگری تراویده آن زمان ها که هنوز ایران بیابانی نشده بود!
اتفاقا آنچه تو را در بارهِ شعرِ "شادانی"ِ بلیک به هیجان آورده سرچشمه اش در بندهشنِ همانجایی ‌ست که دیرتر و پس از اشغالِ همه جانبهِ ایران شاهنامه از آن بر آمده! هم به عنوانِ پاسخی به شمشیرِ فاتح-گرداورده شده از ویرانه های فرهنگی‌ که انسان را فرهنگ می‌ دانست!
من از شعرِ "شادانی"ِ بلیک خوش ام آمد (بی‌ آنکه از آن دچارِ شوک بشوم)ولی‌ از ذوقزدگیِ توراتی اش نه! با اینکه خودم کاتب های یهودی به ویژه حزقیال و اشعیا و دانیال را بسیار دوست دارم و از خواندن و باز خواندن آنها بسیار بر انگیخته شده ام! (این دیگر بحثی‌ ‌ست با خودِ بلیک اگر به زودی سرِ ذوق آمدم)
در بارهِ "پیوند" یا "شادی"=عروسی‌ِ اهورا-اهریمن یا سیمرغ-اهریمن یعنی‌ همبود و باشی‌ِ نیکی‌ و بدی در آنچه که زمانی‌ بس پیش از زمانِ تاریخی‌ و تدوینی فرهنگِ زنخداییِ آن قلمرو بوده هنوز یادگار های آن در واژه هایی‌ مثل شاه داماد هست که همان شاد داماد است یعنی‌ کسی‌ که به همسری شاد-شادینه-شادان در می‌ آید! آیا طنینِ شطینه شیطانه(شیطنت) شیطان در آن واژه ها راحس می‌ کنی‌!
از یگانگی شادی و شدت آرامش به وجود می‌ آمده! اگر شاهنامه و اوستا را کنارِ هم نهاده بودی جالب تر می‌ شد! نه از لحاظِ سنخیتی که آن دو با هم دارند! بر عکس از نظرِ تحریف ها و شکاف هایی‌ که آیینِ زرتشتی و نه خودِ آن شاعرِ والا در فرهنگِ زنخدیی ایران ایجاد کرده! یکی‌ از آنها حذفِ "چشمدید" و جایگزینیِ آن با خرد است! در خرد هنری نیست! اهورا مزدا که سرور خردمندان است مایهِ خردش یاد و حافظه یا همان نور است! نوری که در تورات هم هست و در قرآن-نورِ میان آسمان ها و زمین و در روشنگری هم هنوز با ته‌ماندهِ همان نور به جنگِ آن نور می‌ روند! چشمدید نیازی به نوری بیرون از خود ندارد! دارای چشمی ‌ست که از درونِ خود روشنایی‌ می‌ گیرد:چشم خورشید گونه! چشم جغد و سگ و اسب در دیدنِ تاریکی‌ِ مکان و چشمِ خروس در دیدنِ روشنایی از دور در تاریکی‌ِ زمان! در غزل های اصلی‌ِ جلال الدین بلخی و عطار و سنایی و حافظ چنین چشمی می‌ درخشد! رخشِ رستم چنین چشمی دارد: بدیدی به شب از دو فرسنگ راه- ردِ مورچه بر پلاسِ سیاه! این چشم پهلوانانِ سرکش است و نه دیدهِ ملتمسِ نورِ مؤمنِ همیشه مظلوم که نیازمندِ خورشید یا چراغِ هدایت است! روشنفکرِ چنین فرهنگچه ای هم گدای نور است!(حالا ببین چه دردِ کیهانیِ فجیعی در "بوفِ کور به صدا در آمده بوده! کسی‌ که در تاریکی‌ می‌ دیده حالا خورشید گونگی یا چشم مستقل از نورِ خود را از دست داده و برای همیشه گرفتارِ نیرنگ شده!) فکرش روشنی از نگاهِ خودش نمی‌ گیرد! ناگهان باید چراغی از ترجمهِ شعری از بلیک(مثلا) چشمِ او را خیره کند! قول می‌ دهم از همین حالا یک جنبشِ شیطان پرستی میان بسیاری از این روزنفکر های سست عنصر پا بگیرد! غافل از اینکه نیرو از باور و اعتقاد نیست که زاییده می‌ شود! از خردِ اهورا و مکرِ یهوه و الله هم زاییده نخواهد شد! آنها نرینه هایی‌ یائس هستند! نیرو-نیروی بازو در آن فرهنگی‌ که من بویی از آن برده ام یکی‌ از مفاهیمِ کلیدی بوده و نیروسنگ(نرسی) نافِ هستی‌ و اصلِ زیبایی‌ و کامروائی! نیرومندان اهلِ راستی‌ و درستی‌ بوده اند: ز نیرو بود مرد را راستی‌-ز سستی کژی زاید و کاستی! شگفت انگیز نیست که شادی و شادمانی و پیوندِ یک فرهنگ-شیطان و شیطنت و اصلِ شرارت دریک فرهنگ دیگر بشود! برای ما زندگی‌ ازدواج و پیوندِ میانِ نیک و بد بوده! نه رانده شدن از بهشتِ سمّی(مار فریفته! طفلکی مار که جایی‌ دیگر جوانیِ جاودان است!) مرگ هم پیوندی دیگر بوده است! در همین دگردیسی فاجعهِ فرهنگی‌ ما خودش را بر می‌ جهاند! شاهنامه نگذاشته گذشتهِ ما کاملا محو شود! اگر شاهنامه نبود ما هم موجوداتی تک کتابی‌ یا ایمانی‌ می‌ شدیم! اوستا و شاهنامه و قرآن را در نظر آور! ایرانی‌ در بدترین حالت اش هم هنوز چند کتابه است!
بر خلافِ تصورِ تو نویسندگانِ ایرانی‌ ای هم بوده اند که آن برخورد را با شاهنامه و قرآن داشته اند! حتا وجودِ یک یا دو سه نویسنده هم آن حکمِ سفت و سختِ تو را سست می‌ کند!
یکی‌ از آنها نام اش منوچهر جمالی است! شاید پس از فردوسی هیچکس به اندازهِ او برای از زیرِ خاک و خاکستر در آوردنِ فرهنگِ ایرانزمین نکوشید! لینک کتاب های الکترونیکی‌ او را برایت خواهم فرستاد! در آن میان دو کتاب هست به نام های رستاخیزِ سیمرغ و شاهنامهِ نیرومند(توجّه به عنوان داری!) آن انسان آنقدر نوشته آنقدر بذر افشانده آنقدر عمر به پای گیاهِ سخن ریخته که از آن باغی‌ پدید آورده! راستی‌ او فرهنگ را هم بغی-باغی‌ پارچه ای می‌ دیده! او میانِ ایرانیان یونیک است! کمتر کسی‌ ب دقتِ او توانسته شاهنامه را بسنجد و قرآن را سبک-سنگین کند! دو سه سال پیش هم که مرد تقریبا هیچکس خبردار نشد! اگر ابراهیم نبوی(دور از جان!) اسهال بگیرد بی‌‌بی‌سی سه روز عزای عمومی‌ اعلام می‌ کند! چرا بی‌‌بی‌سی مطلقاً نامی‌ از او نبرد؟ دقیقاً به این دلیل که او از همان کسانی‌ ‌ست که بی‌‌بی‌سی برای ملت ایران نمی‌ پسندد!
زمانی‌ شاهرخ مسکوب هم کوشش هایی‌ در بارهِ شاهنامه داشت!
بهرام بیضائی هم در این ده پانزده ساله کوشش های بسیار در این باره ها داشته! نام های دیگر هم می‌ شناسم! البته که با دو سه گل بهار نمی‌ شود اما وجودِ این گلها خبر از آن بهار می‌ دهد! بهارِ محال در راه است! آنچه به راه افتاد ممکن خواهد شد!
من الان سخن را درز می‌ گیرم! باید به چندین جا در ایران زنگ بنوازم!
استتوسِ دیروزت را اصلا نفهمیدم! با آن لهجهِ تهرونی ان نوشته ات! از آن هم بوی تفرعن و به قول آن آقای سویلنتی تبختر می‌ آمد!
چه گافی! نزدیک بود یکی‌ دیگر از یلانِ پردازنده به آن قلمرو را از یاد ببرم: آرامش دوستدار که او هم در نوعِ خودش بی‌ همتا هست! یک بار از جمالی در بارهِ او پرسیدم! گفت: اندیشه کار خنده ناکی است و دوستدار متفکرِ افسرده ای است! افسوس که او هم چون تو( متلک!) تلخ و تند و تیز است و همین از اثرِ سخنِ بسیار درهمبافته اش تا حدودی کاسته!
راستی‌ چرا تو در نقابی؟ نام و چهرهِ پوشیده نقضِ گستاخی است! یادم رفت از گستاخی و سرکشیِ آن آرام خویان حرف بزنم!
بوس ها به رویت!
یک بار در بارهِ وحی یا آنچه بلیک خواسته "نبوغِ شاعرانه" بنامد و "شاعرانِ مجنون"( با نامیدن محمد به عنوانِ شاعرِ مجنون اعرابِ جاهلیه بیش و پیش از بلیک و عارفانِ اروپایی‌ از آن بو می‌ برده اند!)ِ قرآن و تورات هم بنامد هم حرف خواهیم زد!

این حرف ها را برای تو نوشتم! حالا حالاها حال و حوصله‌‌ِ سخن گفتن با هر نبی ای را ندارد شرنگِ اجنبی!

دیدی من اهلِ آن رسمِ زشتِ روکم کنی‌ نیستم!


۱۳۹۷ مرداد ۲۶, جمعه

عزت_الله_انتظامی

بوسه بر نامِ آن مردِ بسیار‌هنرمندِ کوتاهِ کت و کلفتِ شیرینِ دوست‌داشتنی، برای آنهمه اندوه‌شادی‌سبکی‌سنگینی‌رندی‌رعنایی‌زیرکی‌نازکی‌درشتی‌شنگی‌هیزی‌پاکیزه‌خویی‌گاوانگی‌فرزانگی‌دیوانگی‌حاجی‌واشنگتنانگی‌سرخوشی‌سرسنگینی‌بغض و بهت و انسانگی و ایرانگیِ شدید و مدید‌ش.

سپاشِ نور‌لولهِ شور و شگفتی تا بیکران‌افقِ تماشا به همراه‌ات!

۱۳۹۷ مرداد ۲۵, پنجشنبه

می کنم ی

می کنم یک بوسه پُست
می کنم دو بوسه پست
می کنم سه بوسه پست
می کنم سی بوسه پست
می کنم چل بوسه پست
می کنم شصت بوسه پست
می کنم صد بوسه پست
سی نگارِ کوندُرُست
آی چل نگارِ کوندرست
آی شصت نگارِ کوندرست
آی صد نگارِ کوندرست

با اینهمه م


با اینهمه معدنِ طلا
زیرِ بانک‌های مرکزی
هنوز و همچنان
نه ز‌ر گهبوست
نه گه گرانبها

برگشتن ب

برگشتن به نقطهِ صفرِ توحش
همانگاه که آمده‌ا‌ند
همه از همانجا 

۱۳۹۷ مرداد ۲۴, چهارشنبه

دخترک غزه‌ای

فرزندت ک

فرزندت کجاست؟
پدر مرده‌ام، که شانزده سال آن سوی زمین آرزو‌ی دیدار‌ش را به گور بردی!
فرزندت کجاست؟
مادر مرده‌ام، که سی و دو سال روی یک سیاره بودیم و همدیگر را ندیدیم!
برادرتان کجاست دو خواهر مرده‌ام دو برادرِ مرده‌ام
حالا سی و شش سال گذشته و دو خواهر و دو برادرِ دیگر و سی و چهار ندیده: خواهربرادرزادگان‌ و زادگان‌شان، هنوز و همچنان می پرسند:
برادر کی می آئی؟
دائی کی می آئی؟
عمو کی می آئی؟

دریافتم ک

دریافتم که در
دربدر شده
قلندر شده
دریا شده
بندر شده
پدر شده
مادر شده
برادر شده
پشتِ خود نشسته
قفلِ خود شکسته
ولی نبسته
هرگز هرگز هرگز
خود را به روی بازی
خنده
آینده

۱۳۹۷ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

یکی‌ آ

یکی‌ آمده می‌‌گوید من مرگ را اداره می‌‌کنم مرده‌های بوگندو را اخراج به جایشان شقایق می‌ نشانم شقایق‌هایی‌ وفادار به اصولِ کرم کرمِ مهندسی‌ شده کرمِ راندمان‌دار چرا یکدفعه یکصدا جمجمه‌ها روده بریدند اسکلت‌ها گودرزیدند؟

جانبخش گ


جانبخش گفت:
خوش به سعادتِ جاکش که یک نماز‌آب
میانِ جا و کش کم دارد وگرنه
غسل و طهارت و اخ و تٔف و وضو می‌‌کرد و
تهِ دلِ طایفهِ دول‌داران می‌‌خواند!
ودانگی را هم زبل می‌‌کشد!
اگر هر آبِ حوض‌کشی‌ می‌‌کشید
که جاودانه‌کش نبود!

۱۳۹۷ مرداد ۱۵, دوشنبه

دورم آنچنان که جیغ
می‌ کشد خمیازه‌ام را
نگارنده

سپاس زندگی‌ را که زندگی‌ هنوز زندگیسم نشده تا من‌ها و تو‌ها و او‌ها به اسم فرقه‌های بی‌ شمارگانه‌ی زندگیست، به جان همدیگر افتاده آن را آورد‌گاه تعصب‌های مرگبار کنیم. سپاس زندگی‌ را که استعدادِ جنون‌انگیز دین و دکترین ندارد و نمی‌‌توان از آن حزب و مسجد و کلیسا و کنیسه ساخت. سپاس زندگی‌ را که به هیچ چیز باور ندارد حتا به خودش. با اینهمه هنوز و همچنان در کمال بی‌ ناموسی هست و از خودش با نبوغی تعطیل‌ناپذیر نگهبانی می‌‌کند. بله! سپاس بی‌ کران زندگی‌ را!

۱۳۹۷ مرداد ۱۳, شنبه

حماسه‌های م


حماسه‌های ماسیده
ماسه‌های به ساحلی بی‌ دریا اختصاصیده
خواصی بی‌ خاصیت با کوله‌باری از بینشی آس و پاسیده
پاسِ توپی‌ خیالی میان ژولیدگانِ بنجلی پلاسیده
پلاس‌های خلوتِ گذشته‌ای با خشکه‌های نلاسیده
کلاس‌های درسناکِ ترسی‌ درهم کلاسیده
مسلسلی آرمانی‌ بر آرمِ سپاه و سازمان‌های خلاصیده
خلاصهِ عوامانهِ مشتی به پندارِ خود خواصیده
با سینه‌هایی‌ پر از خصومتی ناتقاصیده
چقدر آیین‌ها هم‌آیینه‌اند!


۱۳۹۷ مرداد ۱۱, پنجشنبه

۱۳۹۷ مرداد ۱۰, چهارشنبه

دیروز پ

دیروز پرزیدنت حسین شرنگ(همزمان با بلعیدنِ یک هندوانهِ درسته)به شرطِ فاش‌نشدنِ نام‌اش به بی‌ بی‌ سیرک گفت: ملتِ جمهوری وحشی شرنگستان، خواهانِ براندازیِ این دیکتاتورِ هندوانه‌خوار و جایگزینی او با یک پرزیدنت حسین شرنگِ دیگر است!

باغ‌وحشی که شرنگ سروده است

  خانه  >  خاک  >  شعر  > باغ‌وحشی که شرنگ سروده است تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید      درآمدی بر اشعار حسین شرنگ و شعرخوا...