۱۳۹۷ بهمن ۱۹, جمعه

یادِ شهروز رشید


نامه‌ای فیسبوکی از نه سال پیش

10-02-25 09 H 31

Hossein
ای شهروز مرموز،
در دو شب گذشته من غوطه ور در رودخانه ی سیاه تو بودم.
برای چند لحظه ای بیرون آمده ام تا خیس و سیاه از شاهکارخوانی شاهکارنویسی که تو باشی، یا قهرمان تو باشد نفسی سفید بکشم. 
من مست و مبهوتم.
 از این غافلگیری جانم تازه شد.
 یکی دو ماه پیش که آن را برایم فرستادی، چشمی در مقدمه اش چراندم و گفتم پیش از آخر الزمان میخوانمش.
 چند بار این متن مرا صدا زد.
 گفتم شتاب چرا؟ هنوز که آخر الزمان فرا نرسیده.
پریشب ناگهان رفتم سراغ اش.
با همان وسواس خناسی که راسکلنیکف به سراغ کار کرده ی خود رفت: به ساختمان محل قتل پیرزن.
آنجا خونی ریخته شده بود، که دامن من را هم تر میکرد.
بعد از این پیش احساس جا خوردم.
حیرانم که چطور مهدی شاد، چه در نامه و چه در مقاله اش، آدرس درستی از این اثر نداد.
تصور اینکه این کتاب در باره ی شخصی قنداغ و شکرپنیرلازم، نوشته شده باشد، شاهکار غفلت است.
شاید من بد فهمیده ام ولی ایراد برخی از نوشته های مهدی، که دوست اش دارم این است که غالبا آنچه را که می خواهد بگوید، در ریخت و پاش کلمات اش گم می شود.
بگذریم.
من از زهدان غول آسا به سلامت بیرون آمدم و پریدم به قلمرو رسوایی شاعران.
رسوایی شعر و شاعر منتشر یادم آمد.
رسوایی های خودم را به یاد آوردم.
خاطرات و خطرات اعماق را به یاد آوردم و کشف ساده و فجیع ام را نیز: تا زمانی که فکر میکنی شاعری، شعر از تو میگریزد و بدلی از خود را به تو مینمایاند.
تو را به بازی نمیگیرد.
برگشتم غرق مرثیه ای برای شکسپیر شدم.
اینجا واقعا غرق شدم.
شاهکار خوانی که ناگهان خود را در خواب منفجر شده ی شاهکار خوانی دیگر میبیند.
من یکباره و یکجا بسیاری از خودهای کتابی ام را در این خواب دیدم.
در میانه های کار از خودم می پرسیدم: این متن را به چه عنوانی باید خواند؟ رمان، رساله، یا خاطرات یک دیوانه؟
متن خودش به یادم آورد: اول یاد برادرزاده رامو افتادم.
بعد خشم نامه ی هیپولیت( ایپالیت)ابله.
بعد مکاشفه ی ایوان کارامازف.
اشاره های خودت به اندازه ی کافی رسا هستند.
آن را چون، رگه ای تعبیه شده در یکی از رمان های ناب خواندم.
ناب تر از بسیاری دیگر: برخی از رمانهای خود داستایفسکی. نو باوه( جوان خام در فارسی) را از یاد نبرم.
من پارسال چند تا از این رمان ها را به فرانسه خواندم.
ترجمه هایی ویژه بی آرایش، و نزدیک به سبک زمخت خود فدور.
فهمیدم که برخی از آنها به فارسی حیف و میل شده اند.
یهودی ها میگویند که هیچکس نمیتواند به اندازه ی یک یهودی، یهودی ستیز باشد.
این زبانزد مصداق اش را در شاهکارکشی تو بهتر می یابد.
به خاطر دارم که در برخی از سطرها از خنده به حال غش می افتادم.
آن سزاربازی، آن کتاب ایوب خوانی پس از خان چهارم.
آن دویدن در ساحل و بهار آمد بهار آمد خواندن...یا داریوش و گوگوش و آن آقای ماست فروش سراسر جاودانگی.
آن رب قاسم الجبار شاهکارآفرینان.
این اثر "گروتسکا"ی ادبیات هم هست.
به دوار و سرسام شک و تسخرانداختن دایره المعارف نوشتن....[آوازهای بهار آمد بهار آمد هم زیر لب زمزمه نمی کنم. فقط کمی خسته ام. اما با وجود این خستگی مثل همه ی مردم اینجا روزنامه میخوانم و زنا میکنم. همین.]
...این آغاز پایان ننوشتن نیست. نوشتن نا متعارف از همین جاها آغاز میشود.
با همین پایان، ناگهان دست یکی از سیلی خوردگان نظرکرده ی آقای ماست فروش بیدار میشود و خواننده را به جایی پرت میکند که عرب نی انداخت.
با خواندن این متن مطمئن تر شدم که ادبیات در باره ی چیزی نیست.
در باره ی در باره هاست.
دیوانه ای به آینه اش نگاه میکند.
از دیگری اش میپرسد: چرا چطور کی کجا و به چه منظوری دیوانه شدی؟
سیلی خورده ی آقای ماست فروش، بوسیده ی اهریمن، می خواهد بداند که چی شد که اینطور شد؟
منشأ زخم اهریمن کجاست؟
نوشتن غوطه خوردن در رودخانه ی سیاه است.
آنجا که ماهیان مرکب کلمه میشوند.
خدا می شوند.
خفه می شوند ولی هرگز نمی میرند.
کاملا منقرض نمی شوند.
دایناسور-طوطی-طاووس-کلاغ-شاعر میشوند.
هر چه که نبوده اند می شوند و از کنفیکون باز نمی مانند.
دوست من، تو مرا بسیار و به زیبایی خواندن یک نخوانده ی ناب، شگفت زده کردی.
نهضت-لذت خواندن تو همچنان ادامه دارد.
جای سیلی آقای ماست فروش را می بوسم.
بهار آمد! بهار آمد!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

باغ‌وحشی که شرنگ سروده است

  خانه  >  خاک  >  شعر  > باغ‌وحشی که شرنگ سروده است تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید      درآمدی بر اشعار حسین شرنگ و شعرخوا...