۱۴۰۰ مرداد ۳۱, یکشنبه

هر گ

هر گاه یکی‌ از این دو پایانِ هذیانگو را دیدی که عامیانه-عارفانه، تندیسِ "تو فکرم فکری ام می‌‌اندیشم اندیشناک ام" شده و مشت٘ زیر چانه بر سایهِ مشت٘ زیرِ چانهِ خود خمیده، بدان که چنان ترسی‌ بَرَش داشته که می‌‌خواهد همهِ تن‌اش را فرو کند توی سرش

غِل بخورد تهِ دّرهِ دیالکتیکی اشک‌ها

پیشتر‌ها تنها کس داشته‌نداشته اش را به سرش پست می‌‌کرد: آدرس غلط!

حالا کسِ داشته‌نداشته‌اش در سرش خون می‌‌ریزد و دریغا

هیستریکُس‌مغزِ ما با هراس خرگوشی که سایه ببر دارد روی سایه‌اش ابر می‌ شود فکر می‌‌کند که دارد می اندیشد اندیشه می غرمبد اندیشه می آذرخشد اندیشه می بارد

آمین!


دکارت؟

زاااااااارت!   

قصفو د

  "قصفو دارنا"   در این سیاره اگر یک پروانه  درنگیدی نقشیدی رنگیدی دلیدی شادیدی ، و مرگ را طبیعیدی جاودانگی را جاودانگیدی