یاد عباس جوانمرد: لبخند و آرامش
کوهی گم شده
سنگها سوار هم
نردبانِ رویان
کوهی سوا
با سنگهای وا
سنگهای بی چسب
از تنِ جستجو بالا میآید
یاد عباس جوانمرد: لبخند و آرامش
کوهی گم شده
سنگها سوار هم
نردبانِ رویان
کوهی سوا
با سنگهای وا
سنگهای بی چسب
از تنِ جستجو بالا میآید
البته میدانیم چندِ رگهای باران را
البته میدانیم سنگِ رگبار را
البته میدانیم چهِ که را
چندِ اقیانوس را
البته میدانیم که
البته میدانیم که هم
سکهای ست در هوا
رویش پشت باران
حیفِ آن کیبوردِ گشته کیربورد
هر که هر چی خورد صاحب، کیرخورد
خوردنی را میشود با سیر خورد
صاحب کیبورد" سیرِ سیر خورد"
امروز خبردار شدم که:
چهار روز پیش در جیرفت، ساعت حدود ده شب، خواهرزاده سی و دو سه ساله من مجید از سکینه، داشته مغازهِ کارتخوانفروشیاش را میبسته که ناگهان صدای دو تیر میشنود.
چند ثانیه پس از شنیدن صدای تیر دوم در سینهاش احساس سوزش میکند و میافتد.
همسایههایش به سعید، خواهرزاده دیگرم از معصومه که همان نزدیکی در خانهمان زندگی میکند خبر میدهند و او هم فوری میرود و با آمبولانس صد و پانزده مجید را به بیمارستان میبرند.
یک گلوله کلاشنیکف به سینهاش خورده و معجزهوار بی آنکه به یکی از ارگانهای زیستی او بخورد در سینهاش گیر میکند.
تشخیص ماموران اطلاعات مستعمره امام زمان: تیر به اصطلاح سرگردان بوده و از فاصله بسیار دور شلیک شده از همین رو از پشتاش بیرون نیامده.
گلوله کلاشنیکف حتی از پانصد متری هم میتواند پشت را پاره کند.
این از دورتر شلیک شده.
چون مجید دشمن خونییی هم نداشته این پندار درست است:
چند سال پیش، پسر همسایه ما با دوستاش میروند باده نوشی، پس از مدتی خداحافظی کرده از هم جدا میشوند.
پسر همسایه من، کلاشنیکفاش را از پنجره ماشین بیرون میآورد و محض "تفریح"شلیک میکند.
آخی از آن سو بلند میشود و میرود میبیند دوستاش غرق خون مرده است.
خانواده کشته پس از چند سال به دلیل غیر عمدبودن قتل میبخشند و او بیرون میآید.
کلاشنیکف، قبضهای پانزده میلیون تومن(هشتصد دلار)است و بسیاری از ابلهان دارند و بیشتر وقتها آن را چون اسباب بازی و خودنمایی به کار میبرند به ویژه در عروسی ها.
این نادانی مزمن در همه منطقه جریان دارد و هر روز جان میگیرد.
این هم از امینتِ "حبیبالله"ها در المهدیلند!
پسرک چه شانسی آورد!
مادر بیچارهاش رفته کرج به دیدار دخترش و همچنین برای درمان پایش.
احمقی از خویشان زنگ میزند و به دخترش میگوید جریان تیر خوردن مجید چیست، آنها همه به حال سکته میافتند تا اینکه برادر مجید دروغی میبافد: از جلو جوشکاری رد میشده برادهای میپرد میرود توی بازویش.
مجید بیچاره از روی تخت بیمارستان مجبور به گفتگویی دردناک با مادرش میشود و داستان جوشکاری را تکرار میکند.
گلوله هم در سینهاش مشغول خور و پف است.
درد دارد ولی خطر ندارد: دکتر گفته چکارش داری بیچاره را، خسته است بذار همانجا بماند!
گفتم برو کرمان درش بیار!
در رودبار کم نیستند مردمی که سالها میزبان گلولهای در جایی از تن خویش روزگار میگذرانند.
این مجید همان است که ماه پیش با پسرعمه-پسرداییاش، برادرزاده من میثم دعوا و او را زخمی کرد.
طفلک میثم با اینکه دوباره کرونا گرفته و خوب شده بوده فورا با برادرش میرود سراغ او بیمارستان.
فاک رئالیسم جادویی!
آنجا روزی دویست کیلو رئالیسم جادویی جارو میشود!
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...