۱۳۹۹ دی ۴, پنجشنبه

یاد "ف

 یاد "فرخنده شریفی"



کوته آید قصهِ نوحِ دراز

هر که آمد می‌‌رود این است راز

ای دریغا آنکه آمد زود رفت!

باز مان٘د از پی بسی‌ افسانه‌ساز

رفته فرخنده ر‌هِ بی‌ بازگشت

گشت خواهد روزی این ر‌ه بر تو باز

هر که آمد بوسه بر پایش بزن

می‌ برم بر آنکه رفت این ر‌ه٘ نماز

۱۳۹۹ آذر ۹, یکشنبه

ای ت

 ای تاتارک،

کاملا درست است که موساد امکان ندارد به ایران راه یابد(آن اسناد هسته‌ای را هم همدستان‌شان برایشان بار زدند بردند و آن همدستان نمی‌‌توانند بیرون از دستگاه‌های امنیتی ایران باشند)

یک آقای ژاکوب کوهن داریم که فرانسوی تونسی‌یهودی‌تبار است.

از کوشندگان بسیار دانا و توانا علیه صهیونیسم و فرزند خبیث‌اش اسرائیل.

او چند سال پیش کتابی‌ نوشت به نام "اعترافات یک صایان"

صایانیم یا صایان‌ها یهودیان صهیونیست ساکن کشور‌های دیگرند که خودشان را در اختیار موساد می‌‌گذارند تا در هر کشوری که زندگی‌ می‌‌کنند یا کار را بر عوامل آن آسان کنند یا خودشان دست به عمل بزنند و سال‌هاست که بسیاری از ترور‌ها و خرابکار‌ی‌های موساد با همکاری همین صایان‌ها انجام می‌‌شود.

در واقع داوطلب‌های ایدئولوژیک موسادند.

در ایران، هم یهودی هست و هم آدم‌هایی‌ که ممکن است به خاطر پول تن به خیانت بدهند ولی‌ گمان من این است که یهودی‌های ایران بیشترشان زندگی‌ در ایران را پذیرفته‌ا‌ند و آزادی عمل دینی هم دارند و در مجلس اسلامی هم نماینده دارند و خلاصه آنها تن به چنین ریسک سنگینی‌ نمی‌‌دهند.

می‌ ماند دو گروه دیگر: مزدورانی در حکومت اسلامی در قدرت(سپاه و رده‌های بالا‌ی علمی‌-نظامی)یا کسانی‌ در حکومت اسلامی آرزومند قدرت: مجاهدین که دهه‌هاست دارند با اسرائیل همکاری امنیتی و حتی عملیاتی می‌‌کنند.

حدس من این است که که اینها هم در سپاه نفوذی دارند و هم از مجاهدین برای عملیات درون‌مرزی بهره می‌‌برند.

جنگ ایران و اسرائیل از قدس و کربلا گذشته.

آنها کربلا را مدت‌هاست که گرفته‌ا‌ند در لب مرز‌های قدس هم نیرو کاشته‌ا‌ند.

سوریه را هم با همکاری روسیه و حزب‌الله از چنگ القأعده و داعش(همان پراکسی‌های آمریکا و اسرائیل)در آوردند.

اسرائیل پیوسته در سوریه آنها را بمباران می‌‌کند ولی‌ آنها چندان هم دم دست نیستند و جای پا باز کرده‌ا‌ند.

کشته می‌‌دهند ولی‌ دارند ریشه می‌‌زنند.

بسیار درست است: آمریکا و اسرائیل، به هیچ چیز کمتر از تسلیم مطلق جیم‌الف خرسند نیستند.

جیم‌الف اره به قین شده است و راه پس و پیشی‌ برایش نمانده مگر اینکه بزند به سیم آخر!

قربانی اصلی‌ همه این کثافت‌کار‌ی چهل و چند ساله مردم ایران و منطقه است ولی‌ حدس من این است که اسرائیل پیروز نهایی این جنگ نیست.

اسرائیل ترور و کشتار و تجاوز را از حد گذارنده ولی‌ جهان هم همان جهان گریان از ذکر مصیبت هولوکاست نیست.

جیم‌الف می‌‌خواهد با تحمل خواری و هر بدبختی دیگر، این پنجاه و چند روز بازمانده ترامپ را پشت سر بگذارد.

پنجاه و پنج روزی که احتمالا جهان را تکان خواهد داد یا تکان جهان را خنثا خواهد کرد.

حتی اگر با بایدن هم طرف شوند جیم‌الف راهی‌ ندارد.

رژیم ممکن است دست به یک تصفیه و حذف امنیتی شدیدی بزند و اگر نزند امکان ترور خود خامنه‌ای هم هست!

احتمال رفتن به طرف ساخت بمب و افتادن در مسیر کره شمالی برای ایران هیچ کم نیست!

خلاصه‌ ای جگر مرموز،

از هر طرف که رفتم جز وحشت‌ام نیفزود

۱۳۹۹ آذر ۷, جمعه

چشم‌هایی‌ ک

 چشم‌هایی‌ که از سنگ می‌‌چکیدند می‌‌دیدند

که کوه بی‌ سر

کورمال‌کورمال

از غروب پایین می‌‌رفت

کلاغی بر سپیداری

میان شمردنِ برف از

سنگام‌های تاریک می‌‌لرزید

۱۳۹۹ آذر ۵, چهارشنبه

سلام و د

 سلام و دم‌ات گرم مرضیه‌جان برای آن نوشته گیرا!

به راستی‌ که "چیزه"!

نگاه کن به بخش لایک‌ها‌ی این سند عشقِ تجاوز: هر جا این سایکوپت بدمست نئو‌کان، اشغال نظامی و حتی بمباران اتمی‌ ایران را تجویز، تبلیغ و نرمالیزه می‌‌کند نام این "مرد روز" بی‌ وجدان را هم می‌‌بینی‌!

دقیقا همین میستر‌ پی ام، پس از این پست، عکس خودش را در حال خواندن یک شاعر غربی پست کرد: بریم عرق بخوریم مست کنیم!

اینها دارند روشنفکری را تبدیل به نوکری بی‌ قید و شرط از آ‌ل ناتو می‌‌کنند!

چندی پیش همین مرد روز، ولیعهد و محمد اره سعودی را به عنوان راه حل رستگاری خاور میانه تبلیغ می‌‌کرد!

این آدم مثل یک سفید کلین‌کات شب و روز کارش تحقیر هر چیز ناغربی است و تا حرف شعر پیش بیاید فورا نماینده مختار آلن گینزبرگ می‌‌شود!

آدم بالا می‌‌آورد از بوی این سالاد سیفلیزاسیون‌آلوده!

تمدن اینها سفلیس ذهن و زبان است!

چند بار به اجبار با او بحث کردم بار آخر که او را در تله حرف‌های خودش انداختم گفت حرف‌هایم بازیگوشی ژورنالیستی است!

اینها بیش از هر حزب‌الهی کله پوک نفرت‌انگیزی، به درد رژیم می‌‌خورند!

کدام ابله سفاکی می‌‌تواند به این آسودگی و با این "استدلال"های دو پولی‌ تجاوز نظامی به کشورش از سوی کشور‌های "دمکراتیک"را تبلیغ کند!

چنان شتابی در "بر‌اندازی" دارند که انگار رجوی یا پهلوی واقعا موجود در آنها حلول کرده!

واقعا چی‌ گیر اینها می‌‌آید از اعتراف رفتاری به اینهمه نادانی و پررویی!

خلاصه فدات

...

خوبم و امیدوارم که تو هم خوب و خوش باشی‌!
من همیشه همینجا در مونرال بودم و کمابیش نوشته‌ها و بحث‌های فیسبوک را هم در خاموشی دنبال می‌‌کنم کار خطرناکی ست ولی‌ چه باک!
خواندن کامنت‌ها هم از تفریحات ادبی‌ من است و گاهی دچار شوک‌های هولناک می‌‌شوم!
سربر‌های اصلی‌ همین دور و بر خودمان‌ا‌ند: یکی‌ با ساطور می‌‌برد دیگری با سطر!
سطر و ساطور اینها قاطی شده!
در همین تماشا‌ی خاموش بود که بیش از پیش مطمئن شدم که بخشی از بدترین مردم ایران میان همین "نویسندگان این سطور"یا "صاحب آن کیبرد" است!
قصابی همچون میم قائد، شب و روز مشغول مثله‌کردن مردم خاور میانه است و مشتی مشنگ خیال می‌‌کنند او سعد‌ی دوم است. گیرم که باشد پدرسوختگی‌های سعدی نخست را هم نباید از نظر دور داشت!

...من هم از خواندن وجدان تکان خورده ات با پرسش های اساسی تکان دهنده اش چنان به وجد آمدم که بی درنگ برایت نوشتم.

این قاٸدِ پخمه ها چندی پیش با بی شرمی کامل از "ملت بزرگ بلژیک"ستایش می کرد و همزمان ورد همیشگی‌‌اش را دم می‌‌گرفت:(حریص است که پیوسته "خوشمزگی"‌های خودش را تکرار ‌‌کند!)صحرانشینان کور و کچل خاورمیانه!

من خشم ام را چند سطر کردم و گذاشتم توی "جوش".

این بی رسمیِ خود را جدا بافته دیدن و توهین به مردم خود را صادق هدایت به تقلید از اسنوب های فرانسه+بیزاری‌‌اش  از ایران نکبت زده آن زمان، میان بسیاری از روشنفکران رایج کرد جوری که حالا دیگر فکر می کنند توهین به میهن و مردم خود همانا روشنفکری و پیشتازی ست!

ملت ایران در برایر ملت بلژیک، همچون مادر گمنام و کدبانوی گوگوش در برابر لٸوپولد مردمخوار است که کنگو را به او در جشن تولدش کادو دادند : افزون بر نسلکشی فیل ها ودیگر همزیستان زمینی، آن ده میلیون کنگویی را روا لٸوپولد سادیست با دست های خودش نکشت!

آن ده ها هزاران دست و پای کنگله های کوچک و بزرگ و زن و مرد را ملت ایران نبرید!

"ملت"بلژیک هنوز هم در جامه میزبان ناتو و پارلمان اروپا به جهان زور می گوید.

من ایران و ایرانی را دوست دارم.

ستمی که از درون و بیرون بر آنها می رود هم از اندازه برون است.

اهل شدت های ناسیونالیستی و دیگرستیزی هم نیسم ولی در جایگاه سنجش، ملت ایران را بس بارها متمدن تر از بیش تر ملل به اصطلاح مشروطه چی ها، راقیه، می دانم که بخش فجیعی از چهارصد سال گذشته کار اصلی شان اشغال کشورهای دیگر، راهزنی و برده داری و هلوکاست و کثافتکاری های دیگر بوده. لکه های ننگ بابی کشی و بهایی ستیزی به تحریک ملاهای شیعه در برابر آنهمه سفاکی سیستماتیک، مایه شرمندگی ست ولی تنها قاٸدها و فرخفال ها و ف م سخن ها و ولنویس های دیگر می توانند انگاره را واژگون کنند. کار شبانه روز اینها چنگ واژون زدن است. اینها با ایران و ایرانی و همه بومیان ناغربی همان رفتاری را دارند که گماشته های کشوری و لشکری کلنی های غربی داشتند. "سیک"های مزدور انگلیسی ها داشتند و دارند(نیکی هیلی=نیمراتا پانداوا را می بینی!) اینهادوست داشتن مردم "جهان سوم" و دل بستن به ایستادگی هایشان را تبدیل به جرم و جنایت کرده اند.

از آن سو، در ستایش تحریم و حمله نظامی حماسه سرایی می کنند.

آن مهدی گنجوی بی بته را چندی پیش در اینستاگرام، چنان هجو کردم که مدتکی اسهال ادبی اش بند آمد.

خلاصه مرضیه جان، اینها چنان حزبی وار بسیج شده اند و اکسیون های استتوسی شان چنان ارکستره شده که اگر کسی حواس اش نباشد جادو می شود.

کارشان شده گفتمان سازی برای یٵس و نفرت و تن دادن به فرمان ارباب های سفید و بمب کراسی شوم اش.

من دقیقا به این دلیل سکوت کردم که اینها سخن و سخنوری را تبدیل به ابزار نوکری برای امپراتوری در جهت به تسلیم مطلق کشاندن مردم خود کردند.

اگر سکوت نمی کردم باید روزی ده ها بار با این اوباش مشهور یا بدنام جدل می کردم و چنین کاری آدم را تبدیل به پیام بی مخ و رضا یخدست و پدرخوانده-قاٸد(در فرانسوی، کائیدِ برگرفته از عربی‌ را به همین معنی‌ رئیس مافیا به کار می‌‌برند) می کند.

شعر، با اینهمه رذالت، محال می شود.

خلاصه.

رویت را می بوسم و ایستادگی وجدانی ات در برابر این طوفان ویروس ها و نکبت ها را می ستایم.

من معمولا نامه های اینجوری، یا به گفته میزانِ تو: چیزه ای، را در جوش می گذارم مگر اینکه آینه نوشته نخواهد.

گاهی برایت خواهم نوشت. من تنها با چند دوست، نوشت و خواند دارم.

۱۳۹۹ آبان ۳۰, جمعه

هنوز ب

 هنوز

بیداری آتشین کوهی

کابوسِ شنین این باتلاق را

فرا می‌‌پاشد

دهان گمشده دمی می‌‌درخشد

دوباره غرق می‌‌شود

۱۳۹۹ آبان ۲۹, پنجشنبه

علت آ

 علت آمده علف رفته

گاوان وحشی آمده‌ا‌ند گرد

از پوزه‌های هم گرسنگی می‌‌بویند

چشم می‌‌دزدند از همدگر

می‌ کشند با شکم‌هایشان زوزه

تگرگ نیز

بر شاخ‌هایشان ضرب می‌‌گیرد

۱۳۹۹ مهر ۱۸, جمعه

کوه ت

 کوه تو در ما می‌‌پیچید

و سنگ‌ها موج می‌‌زدند

و موج‌ها اوج می‌‌گرفتند

و اکنون در آینه‌ای جاوید

طوفان می‌‌کرد



#شجریان

۱۳۹۹ مهر ۸, سه‌شنبه

کوهی گ

یاد عباس جوانمرد: لبخند و آرامش

 

کوهی گم شده

سنگ‌ها سوار هم

نردبانِ رویان

کوهی سوا

با سنگ‌های وا

سنگ‌های بی‌ چسب

از تنِ جستجو بالا می‌‌آید



۱۳۹۹ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

البته م

 البته می‌‌دانیم چندِ رگ‌های باران را

البته می‌‌دانیم سنگِ رگبار را

البته می‌‌دانیم چهِ که را

چندِ اقیانوس را

البته می‌‌دانیم که

البته می‌‌دانیم که هم

سکه‌ای ست  در هوا

رویش پشت باران

چغندر عشقی‌

 حیفِ آن کیبوردِ گشته کیربورد

هر که هر چی‌ خورد صاحب، کیر‌خورد

خوردنی را می‌‌شود با سیر خورد

صاحب کیبورد" سیرِ سیر خورد"

۱۳۹۹ شهریور ۲۰, پنجشنبه

امروز خ


امروز خبردار شدم که:

چهار روز پیش در جیرفت، ساعت حدود ده شب، خواهرزاده سی‌ و دو سه ساله من مجید از سکینه، داشته مغازهِ کارت‌خوان‌فروشی‌اش را می‌‌بسته که ناگهان صدا‌ی دو تیر می‌‌شنود.

چند ثانیه پس از شنیدن صدا‌ی تیر دوم در سینه‌اش احساس سوزش می‌‌کند و می‌‌افتد.

همسایه‌هایش به سعید، خواهرزاده دیگرم از معصومه که همان نزدیکی‌ در خانه‌مان زندگی‌ می‌‌کند خبر می‌‌دهند و او هم فوری می‌‌رود و با آمبولانس صد و پانزده مجید را به بیمارستان می‌‌برند.

یک گلوله کلاشنیکف به سینه‌اش خورده و معجزه‌وار بی‌ آنکه به یکی‌ از ارگان‌های زیستی او بخورد در سینه‌اش گیر می‌‌کند.

تشخیص ماموران اطلاعات مستعمره امام زمان: تیر به اصطلاح سرگردان بوده و از فاصله بسیار دور شلیک شده از همین رو از پشت‌اش بیرون نیامده.

گلوله کلاشنیکف حتی از پانصد متری هم می‌‌تواند پشت را پاره کند.

این از دورتر شلیک شده.

چون مجید دشمن خونی‌یی هم نداشته این پندار درست است:

چند سال پیش، پسر همسایه ما با دوست‌اش می‌‌روند با‌ده نوشی، پس از مدتی خداحافظی کرده از هم جدا می‌‌شوند.

پسر همسایه من، کلاشنیکف‌اش را از پنجره ماشین بیرون می‌‌آورد و محض "تفریح"شلیک می‌‌کند.

آخ‌ی از آن سو بلند می‌‌شود و می‌‌رود می‌‌بیند دوست‌اش غرق خون مرده است.

خانواده کشته پس از چند سال به دلیل غیر عمد‌بودن قتل می‌‌بخشند و او بیرون می‌‌آید.

کلاشنیکف، قبضه‌ای پانزده میلیون تومن(هشتصد دلار)است و بسیاری از ابلهان دارند و بیشتر وقت‌ها آن را چون اسباب‌ بازی و خود‌نمایی به کار می‌‌برند به ویژه در عروسی‌ ها.

این نادانی مزمن در همه منطقه جریان دارد و هر روز جان می‌‌گیرد.

این هم از امینتِ "حبیب‌الله"ها در المهدی‌لند!

پسرک چه شانسی آورد!

مادر بیچاره‌‌اش رفته کرج به دیدار دخترش و همچنین برای درمان پایش.

احمقی از خویشان زنگ می‌‌زند و به دخترش می‌‌گوید جریان تیر خوردن مجید چیست، آنها همه به حال سکته می‌‌افتند تا اینکه برادر مجید دروغی می‌‌بافد: از جلو جوشکاری ر‌د می‌‌شده براده‌ای می‌‌پرد می‌‌رود توی بازویش.

مجید بیچاره از روی تخت بیمارستان مجبور به گفتگویی دردناک با مادر‌ش می‌‌شود و داستان جوشکار‌ی را تکرار می‌‌کند.

گلوله هم در سینه‌اش مشغول خور و پف است.

درد دارد ولی‌ خطر ندارد: دکتر گفته چکار‌ش داری بیچاره را، خسته است بذار همانجا بماند!

گفتم برو کرمان درش بیار!

در رودبار کم نیستند مردمی که سال‌ها میزبان گلوله‌ای در جایی‌ از تن خویش روزگار می‌‌گذرانند.

این مجید همان است که ماه پیش با پسر‌عمه-پسردایی‌اش، برادرزاده من میثم دعوا و او را زخمی کرد.

طفلک میثم با اینکه دوباره کرونا گرفته و خوب شده بوده فورا با برادر‌ش می‌‌رود سراغ او بیمارستان.

فاک رئالیسم جادویی!

آنجا روزی دویست کیلو رئالیسم جادویی جارو می‌‌شود!

۱۳۹۹ شهریور ۱۷, دوشنبه

همچنان ک

همچنان که می‌‌نویسی
کوه‌ها وامیگسلند و سنگ‌ها
سطر می‌‌شوند و کوه‌هایی‌ دیگر
فضا در آغوش می‌‌گیرند
یا آغوش فضا می‌‌گیرند
همچنان که می‌‌نویسی

۱۳۹۹ شهریور ۱۶, یکشنبه

اگر ب

اگر با کوله‌ای از سنگ
به نام روم
با قله‌ای در کوله
از سنگ برگردم
کودکان سنگ‌ام می‌‌زنند
از سنگ کودک می‌‌زایم

جوری ک

جوری که کوه
پشت نام‌اش گم شده
دست فسقلی من
در دست مادرش
کجائی‌ای هیمالیا
هند‌و‌کش
البرز
زاگرس
آ‌ند
آ‌لپ
راکی
یاوسگون
آ‌دنیا
بارز
کَل٘مُر٘د
سنگ گنگ
آسنگ هلیل
کدام از شما پسر من‌اید!

در ب

در باز شد
دم آمد
دردم آمد
حتی از دم مسیحا

گله‌ب

گله‌ببری از ابر
با گلو‌های تندر
غرشِ نی
در آغاز واژه 
سرسام موسم
در چای‌زارانِ آسام
به زودی سخن
خواهد‌م گفت

۱۳۹۹ شهریور ۱۴, جمعه

پیشبینی‌ م

پیش ‌می‌‌بینم پیش بینی‌ ام
افق بن‌بسته را
برستاخیزانیدم
هشت تیره ابدیت
تکان‌ام دهید آنقدر 
که بیدستان بروید از سر با‌د‌ها
بپرد مرگ
پیش بینی‌‌ام بخارد
احساس کنم در آینه‌های هوا
بوی بی‌ نهایت سگ را

کمابیش،

Level 4:
اشکال اصلی این است که ایدئولوژی رایج ایدئولوژی هویت است، در دو شکل کلان: ناسیونالیسم کلان و مدعی امپراتوری فرهنگی و گذشتهٴ موجه‌کنندهٴ چیرگی؛ و ناسیونالیسم خُرد. غایب، یک آرمان صلح و عدالت برای همزیستی در منطقه است.‌>


کمابیش، انتر‌ناسیونالیسم یا جهان‌میهنی چپ و راست آنها همین امت اینها بود:
آنگاه، ما انتر(به ع)ناسیونالیسمِ از ما بهتران بودیم(کجائی‌ای رئیس جیمهورِ صدرِ انقلاب‌اسلامی!)
اکنون، منترِ این از ما بد‌تران ام‌القراییم با "مغز متفکر جهان شیعه"وار‌هایی‌ امام‌جعفر‌صادق‌تر"مدرن‌تر و پیشرو‌تر" در نقد رادیکال و جنتلمنانه.
یکی‌ هیاهی به سلامتی‌ ملت نجیب بلژیک(که "هدیه تولد" لئو‌پولد‌شاه‌جان‌اش را تبدیل به"گودی قتلگاه" و مثله کردن ده میلیون کنگویی کرد)کشور و منطقه و مردم‌اش را صحاری و صحرا‌نشینان می‌‌نامد و دیگری پیاپی قوم‌قوم و فرهنگ‌فرهنگ و زبان‌زبان می‌‌کند.
مارکس، ایدئولوژی آلمانی‌ نوشته این باید ایدئولوژی ایرانی‌ بنویسد تا هم قافیه اندیشیده و هم نو آوریده باشد.
این یلِ میدان صلح و عدالت پس کی‌ از ایدئولوژی اسرائیلی در "زمانه" صهیونیست‌های هلندی رجز سر خواهد داد!
دریغا که این حیفِ فلسفه و افسوسِ ادبیات‌ها از روشنفکری بیشتر توی سر صحرا و صحرا‌نشین‌زدن را دوست دارند و چنان عاشق مفاهیم عاریتی خود شده‌ا‌ند که از یاد برده‌ا‌ند که صحرا هم روزگار‌ی زاییده شد تا صحرا‌نشین هم پدیدار شود.
او بهتر می‌‌داند که از گل‌نازک‌تر به صحرا‌زایان و شبان‌های "مدرن و پیشرو‌ش" نگوید و تنها با مردم خوار‌پنداشتهِ خودش سراپا خار و خرخر و لولو‌لوح باشد.
او آینده ویرانِ کهن‌ترین شهر‌های جهان را ندید از برق لندن و پاریس و بروکسل کور شد و ندید که پشت ویرانی آینده شهر‌های خاور میانه، گذشتهِ چند قرن صحرا‌زایی‌ در آفریقا و آسیا و استرالیا شنموج می‌‌زند.
او آنقدر عادت به شقه کردن جهان کرده آنقدر بخشبند‌ی موذیانه وحشی‌متمدن را جدی گرفته که دیگر نمی‌‌خواهد یا نمی‌‌تواند که توحش متمدنانه ویران‌کردن بغداد و موصل و رقه و کابل و طرابلس و موگادیشو را ببیند: "تقصیر خودشان بود وگرنه شهر‌هایشان ویران نمی‌‌شد"
او از گور برخاسته و با نیمی از چهره‌اش وحشی و صحرایی و دینی ممتنع‌تفکر و شیعی و سنی و دا‌عش می‌‌بیند و با نیمی دیگر مشتی ویلیام‌بریژیت‌ایزابل‌الکساندر سر تا پا اندیشه و نیرو و زیبایی‌ و دارندگی و برازندگی.
اگر از او بپرسی‌ چرا ملت بلژیک باید محترم‌تر از صحرا‌نشین ایرانی‌ یا عراقی‌ باشد چرا ناسیونالیسم(که چه عرض کنم) آپارتاید نفرت‌انگیز اسرائیل و رفتار اکسترا‌ترسترسناکِ ناتو‌یی‌های سرسبز و پارک‌منش که آسمان خاور میانه را تئاترِ گذشته‌های نخستینِ زمین، زیرِ باران سنگ‌ها و سیار‌ک‌های آتشین کرده‌ا‌ند و با جان انسان صحرا و کویر و واحه(فرض کنیم که همه جا‌ی این قلمرو ریگ روان است و سوسمار و مسجد و شیعه و سنی) چنان می‌‌کنند که نازی با یهودی نکرد پاسخ او چیست؟
کمی‌ هم آرامش دوستدار بخوانیم!
کمی‌ هم محمد‌رضا نیکفر بخوانیم!
.
کمی‌ هم.....میم.قائد بخوانیم!
.
.
.
.
....
کمی‌ هم صادق زیبا کلام و محمود سریع‌القلم و...؟ (همان به که خواندن و نوشتن را از یاد ببریم)

زمانی‌ خواندن آن دو پر‌پیچ و خم و به ویژه(در عالم نثر شاد و سنگدل)این سومی‌ لذتی داشت. چهارمی و پنجمی را باید با لغت از کنار این نام‌ها بیرون انداخت!) ولی‌ عشق تکرار و باز هم تکرار و تکرار مکررِ کرارِ آنچه‌ها که روزگار‌ی تازه و بر‌انگیزانند و چرت‌پران بود این آقایان به راستی‌ ارجمند را تبدیل به کلاه‌لگنی‌های عصا‌ی تمدن به دست صحاری مجازی کرد که نمی‌‌دانند کجا باید قضا‌ی حاجت کنند با چه پس و پشتِ مبارک خود را پاک کنند و چه بخورند و بنوشند که همچون دیگر صحرا‌نشینان زندگی‌-شان آلوده به اسهال و یبوست و استفراغ ا‌بد‌ی و امتناع تفکر و ناسیونالیسم مزمن و صحرا‌بختی نشود.
پس هی‌ با عصا به سر این و آن می‌‌زنند و هی‌ به کلاه‌لگنی خود نگاه‌های افسوس‌ناک می‌‌کنند و هی‌ هی‌ هی‌ هی‌
دست کم دوستدار آنقدر خود‌دار بود که تماس‌ا‌ش با مجازی عایق‌دار باشد ولی‌ دو دسته گل آمازونی دیگر، قند استتوس و تو‌ییتِ بزرگ‌منشانه را در آوردند.
زمانی‌ نیکفر با تویتر الوداع کرد و رفت و تا‌ب نیاورده با با‌د برگشت و "میم"ِ جنگلی‌، آن ژانتی سوواژ،  همچنان تارزانِ از آفریقایی افریکن‌ترِ فیس و تویت است و سرگرم امر روشنفکرانه تحقیر و تزویر و تنویر و تبذیر و تصغیر و تکبیر و تحسین و تمکین و خلاصه تمرین و تممیمِ بی‌ پایانِ لگد به دمو‌ی جهان سومی‌ و هورا به کراسی جهان اولی‌ است.
اینها چقدر در کتاب و مقاله و مصاحبه‌های قرن بیستمی‌شان سنگین و رنگین بودند یا دست کم نخود هر آش و قاشق هر قاتق نبودند.
هورا‌کشانِ خود‌رندِ فرزانه‌پندارِ ممل بلژیکی، حوزه مغناطیسی‌ او را سخت سست‌گیر کرده‌ا‌ند.
امروز انبوهی از تویت‌های قائد را خواندم و حوصله‌ام هجده چرخه در صحرایی پر از خار و سوسمار و کلاه‌لگنی‌ها و رینگ لند‌رور‌های به یادگار‌مانده از نزدیک به پایان فیلمِ "روزی، روزگار‌ی بهشت‌استعمار" پنچر شد.
خواندن قائدِ فوری، قائدِ کیوت، قائد متعال، تا اندازه‌ای ملال‌آور شده است به این معنی‌ که دیگر نثر‌ش آن حالت پیشبینی‌ ناپذیر‌ی و غافل‌گیری پیشین‌اش را تقریبا از دست داده است. می‌‌دانی که کی‌ و کجا دوباره همان اصطلاحات فرسودهِ زمانی‌ گیرا و با نمک، اتوماتیک شلیک می‌‌شوند و همان تفریط مفرطِ ژستِ ژوراسیکالِ مردی که پانصد‌هزار‌سال پیش از رودیارد کیپلینگ می‌‌زیست تگرگ ذوق می‌‌شود.
هر چند خواندن بسیاری از نوشته‌های باستانی قائد در لوح، همچنان از ورزش‌های ذهن و زبان است به ویژه آنجا‌ها که شاه و گلستان، بد‌گای‌هایی‌ بد‌پک و پوز نموده می‌‌شوند و خمینی و شاملو پیرمرد‌هایی‌ سمپاتیک، هر چند یو نو وات ا‌ی مین!
برای قائد مکرر، سعادت یک اسهالِ ذهنی‌-زبانی هجده ماههِ پر پورچال و اندرونی تهی از یبوست بروکسلی آرزو می‌‌کنم.
آمین تا ا‌بد!

Image

آنکه زً

 آنکه زًل زده بود از ازل

به رخ‌ات

تا ا‌بد آینه بود

برگی گرفتار از

آذرخش

در فولاد

تار و

تار و مار شدنِ تار در ماریکی
مار در تاریکی‌
تار شدنِ زهر
مار شدنِ تاریکی‌

۱۳۹۹ شهریور ۹, یکشنبه

سزد گ


سزد گاو وحشی گَر
واو خود بگاید
بشاشد در شیر خود
بشکند شاخ خود
علف‌های مرغزار را
بپیچد در آن
با گاز گوز خود
بیافروزد
بدودَد
بخندد به دود کباب نیاکان
بخواند گاو‌ یَشت
بر پوستِ گاو نخستین
و به گاو اهلی بگوید آدم!
تو هیچگاه گاو نمی شوی!


۱۳۹۹ مرداد ۳۰, پنجشنبه

سلام ع

سلام ای عبد‌و‌ی خوش،
مو نادونوم تو تا حالا چه رمانونی ت خونده تا برم تو گردش خونِ نخونده وونت.
مو تا همی‌ پونزده-بیست سال پیش شمار فراوونی رمانوم خوند و خیلی‌ خوشحال‌و‌م که یه کاروم که چون رمان به آدم گشودگی دید، فرهنگ، حوصله و احترام به دیگرون یاد ادهه!
مو تو هما ساعت اول اتاهوم بفهموم کسی‌ که خویشی آشنا بودوم چکده رمانی خونده یا اصلا نشخونده!
مردم رمان‌خون، البته اگه کنار‌ی چیزون دگه هم بخونن چه بهته، آدمون شگفتی‌شناس، دیگری‌دوست و خوشرو و گرمن، به خاطر اینکه تخیل ورزیده و و حواس تیزی دارن که ‌ای زبان به زندگی‌ و بر عکس، جریان داره!
کسی‌ که کتاب مقدس(عهد کهن و عهد جدید)قرآن، هزار و یک شب، و کتابونی مثل امیر‌ارسلان نامدار، سمک عیار، خاطرات حاجی بابا‌ی اصفهانی‌ و خلاصه هنچی کتابونی بخونه و بعد برو سراغ ادبیات مدرن، به ویژه رمان، به ویژه‌ته آغاز رمان، دون کیشوت قرن شونزدهم سروانتس و بعد "ژک قضا و قدری" دیدرو و کارون دگه ش، که به فارسی خوشی‌ هم ترجمه بودن و پیگیر کارون دگه هما مترجمون ببو(مثلا محمد قاضی که گنجی رمان ترجمه شده داره یا عبد‌الله کوثر‌ی و چندین مترجم درجه یک دگه) غرق قرن نوزدهم ببو، بالزاک فرانسوی و چارلز دیکنز انگلیسی، و مارک توین آمریکایی‌ بخونه و با کله بکهه تو دریا‌ی ادبیات روسی: پوشکین، تولستوی، ترگنیوف، داستایفسکی(به ویژه برادران کارامازوف که سعید دارتی و یادشت‌های نویسنده زیرزمینی و خاطرات خانه اموات و جنایت و مکافات و ابله و جوان خا‌م و شب‌های آرام و...)چخوف، و گنجارف(ابلوموف)و بعدا بولگاکف، آ گنوگِ کبیر، به ویژه مرشد و مارگریتا ش، دن آرام شولوخف...بخونه و بخونه و بخونه و در باره بعضی‌‌ای یه نویسنده وون کنجکاو ببو و بخونه و برو سراغ کارون کافکا و نابوکوف و فاکنر و همینگوی و توماس مان و خلاصه هما طوری که مردم خوراک اخورن و تبدیل به ویتامین و پروتئین ابو تو بدنشون، تن ادبی‌ ش درست و پاکیزه‌خوراک ابو و تا آخر عمر‌ی سراغ کتاب چرند نارو و با خوندن ده پونزده سطر یا ده پونزده صفحه ‌ای هر کتابی‌ ادونه که آیا باید ادامه ش بدهه یا نه، اگه نوشتن تو سرشتی ببو، حتما استعداد خود‌ی سرسری ناگره و ز‌و به نخستین سطر‌و‌ن یا قصه وون یا کتابون خود‌ی خرسند نابو و به خوندن و نوشتن به چشم کاری جدی‌تر ‌ای شخم‌زدن زمین فکر اکنه و اگه پیگیر و کوشا و سیری‌ناپذیر در یاد‌گتن ببو، بسیار ممکنه که بتاهه کاری درخور و شایسته فکر و فرهنگ و تمدن، به هما معنا‌ی چیزی که باید بسازی ش یا ساخته ش بازسازی کنی یا پیوسته ایشی پرستار‌ی و نگهداری کنی، به هستی‌ بیاره و چیزی بر چیزون بیافزایه و متوجه ببو که نوشتن نو شدنه، پوست‌گستنه و کاری یه در‌ شان خداوون و دیوون و خلاصه گنوگون گهورت تاریخ!
یعنی‌ بوف کور هدیت م بنویسوم؟
شازده احتجاب، هوشنگ گلشیری و کل کارونی
سنگر و ققمه‌های خالی‌ و ملکوت بحرام صادقی
کتابون بزرگ علوی و صادق چوبک
خوندن ابراهیم گلستان به ویژه اسرار گنج دره جنی‌
کتابون شهرنوش پارسی‌ پور به ویژه طوبی‌ و معنا‌ی شب
کتابون غزاله علیزاده به ویژه خانه ادریسی ها
هشتمین روز زمین، شهریار مندنی پور(یه رمان کوتاه عالی‌، به لهجه جایی‌ در حومه لار و گراش نوشته بوده و نود درصد‌ی همانند روباری خومونه)
کابوس اقلیمی، پرویز زاهدی(‌ای رمانون بسیار عالی‌ ایرانی‌)
یه لیست اتاهه سر به فلک بکشه...
حالا چند تا ‌ای یوون بگیر و بخون تا بعد به نوشته وون دیگرون بپردازین!
ببخش  اگه چیزونی ت خونده و نومشون نوشمنه(...امیدواروم که یه جایزه‌جات به تو خیانت‌نکنن و ‌ای تو ‌ای جویایی و کنجکاوی و تشنگی بی‌ پایان خوندن و ورزش اندیشه دور نکنن)
تو ایران امروز، افراد ز‌و احساس استاد‌ی اکنن و یه بدترین دشمن استعداد‌شونه!
استعداد نیاز به آموزش و پرورش داره!
دکون ادبیات دولتی فقط دنبال تولید و فروش بنجل تبلیغاتی‌ خود‌شنه و توجه چندانی به استعداد و توان آفرینشی نویسنده وون نداره!
نویسنده بسیجی‌(گل به روی تو) بسیجی‌ هه ولی‌ الزاما نویسنده نهه، برای همی‌ نویسنده وون رژیم رو دستی‌ با‌د کردن و فقط با خرج کلان دولتی و خریدن کتابون‌شون توسط خود دولت، ظاهر پر فروش دارن وگرنه گیشتر‌شون مالی نهن!
یه چیزون نانویسوم که تو ذوق تو بزنوم بر عکس، قصد‌و‌م توجه دادن تو به شوق و ذوقی متفاوته!
اگه واقعا اهل نوشتن ببهی، با تکیه به استعداد و نیروی خودت ادامه ادهی، البته مهمه که آدم منتشر ببو، ولی‌ اگه کار کار ببو، با منتشر‌نبودن ‌ای بین نارو!
چاپ اول بوف کور، پنجاه نسخه با پول خود هدایت در بمبئی منتشر بو و گیشتر نسخه وونی هدایت برای یه و آ رستا!
یادت ببو: با کوشش و شکیبایی، شکوفه تبدیل به میوه ابو، به همی‌ سادگی‌!
.......
پدرو پارامو، خوان رولفو
مرگ آرتمیو کروز، کارلوس فوئنتس
مرگ و پرگار و هزار تو،  خورخه لویس بورخس
کوینکاس واترییل، خورخه آمادو
آقای رئیس جمهور، شیطان سبز، توروتومبو، میگل انخل آستوریاس
سور بز، ماریو بارگاس یوسا
جاودانگی، میلان کوندرا
پاییز پدرسالار، گابریل گارسیا مارکز
برف کوهستان، و زیبایی‌ و اندوه و هزار درنا، یاسوناری کاواباتا
اسم من قرمز است،  اورهان پاموک
شهر‌های نمک، عبد‌الرحمن منیف,مو رمان یه نویسنده عربستانی(یمنی‌تبار)م به انگلیسی خونده و احتمالا به فارسی هم ترجمه بوده. کتاب جونی یه چون تمام یه کثافت‌کاری القأعده و اسلامیسم انتقامی پیشبینی‌ اکنه...
اگه اویتت همیشه حضور زبان در صمیمانه‌ترین حالت خودی حس کنی،‌ای غیبت غفلت نکن!
نمک ادبیات، همی‌ بی‌ بی‌ گوزک پخش و پلا تو پچپچهِ شبانه‌روزانه مردمه!

قوم و خویشون خومونم نوم خدا در یه زمینه هر کدوم شکپیری زیر زبون دارن!
یه کتاب بی‌ پایانی دگه هم هه که فکر کنوم‌ای همه کتابون مهم‌تره و خوی گوش خونده ابو: دور و بر همه ما یکی‌ دو تا یا چندین تا قصه گوی درجه یک شفاهی‌، سید‌احمد خدا‌بیامرز، یکی‌ ‌ای هماوونر که اتاهست اتفاقون مهم روزگار خود‌ی با قدرت یکی‌ ‌ای بهترین نویسنده وون دنیا به داستان بکشه. یه آدم داستان‌گوی مادر‌زادر، چیزی که اتفاق کوتر در گلوی یه آدم تبدیل به هنر ابو!
شاهکار‌ی روایت قتل عبد‌الله عقیلی خدا‌بیامرز‌ر!
مو هنو یاد‌منه خوی جزئیات نازکی که فقط کسونی که سر موگ رطب‌شون خورده و آواز‌شون خونده و روتن تو رویا‌ی بیدار‌ی ادونن!

یاد آ باغبان چشم و گوش، شوی خاله عزیز‌و‌م و خالوی باوای عزیز‌ت عزیز شاد!
ندرت

۱۳۹۹ مرداد ۸, چهارشنبه

درود‌ها د


درود‌ها دکتر‌ا،
امیدوارم خوب و خوش باشی‌!
سه روز پیش ناگهان به من خبر دادند که برادر کوچک‌ام که دچار آن بیماری شده و پس از یک هفته دردناک خوب شده بود دوباره و این بار به شدت دچار درد سینه و تب شدید شده!
بی‌ انصاف هنوز خوب نشده می‌‌رود تریاک می‌‌کشد!
انگار در یکی‌ دو روز گذشته حال‌اش بهتر شده.
از او تست کوید۱۹ هم گرفته‌ا‌ند و امشب باید نتیجه‌اش برسد.
امیدوارم برادر‌کم نجات یابد!
زن و بچه‌ای شش ماهه و همه خانواده و خویشان چشم به راه اویند!
من از چند دقیقه پیش از خواندن خبر بیماری‌اش گلویم دچار حالتی‌ مانند بغض شده بود ولی‌ علت‌اش چیزی ناشناس بود!
از آن روز تا حالا این حالت شدت گرفته: انگار کسی‌ گلوی مرا فشار می‌‌دهد و رها هم نمی‌‌کند یا چیزی بیگانه ته گلویم روییده و دارد مری را دچار تنگی می‌‌کند.
تب و اینها هم ندارم!
زمانی‌ یادت هست بهت گفتم که چند بار دچار حالت خفگی شدم در خواب، به ویژه وقتی‌ به پشت می‌‌خوابم، این هم تکرار شد دو سه بار دیگر!
امیدوارم این خانه نو که یکم اوت به آن می‌‌کوچم بهشت شداد‌م نباشد!
جوان‌ام آرزو دارم!
خلاصه فدات

۱۳۹۹ تیر ۲۷, جمعه

ر‌ز‌ا‌خ

ر‌ز‌ا‌خانم‌جان، ببخش دیر پاسخ می‌‌دهم!
این هفته چهار بار از سوی چهار حیفِ کس افسرده شدم!
گورِ پدرِ مردان، از این کرمریزی‌های رایجِ زنان، گل به رویت، در دوستی یا همکاری یا نشست و برخاست حال‌ام به هم می‌‌خورد: تنها در همین هفته چهار بار!
میانِ دوستانِ مرد واقعا چنین رفتار‌هایی‌ بسیار کم دیده می‌‌شود!
بیشتر زن‌های درست‌حسابی‌‌ای که دیده‌ام اهلِ دوستی با زن نبودند.
میان آنها یک فمینیستِ مرد‌خوار هم بود!
آدم نمی‌‌داند با این سیلابِ گلالودِ غرایز چه رفتاری در پیش بگیرد!
دقیقا در اوجِ صمیمیت کرم می‌‌ریزند یا جایی‌ که اصلا نیاز‌ی به کرمریزی نیست!
ریختنِ کرم برای آنها گونه‌ای تفریح سادو‌مازو‌یی است! مساله دیگر اصلا جنسی‌ و رمانتیک و از این حرف‌ها نیست: از مادر و خواهر و خاله و دوست و دوست‌دختر و زنِ دوست و خویش و نخست وزیر و وزیر و وکیل و سناتور و سفیر(یک لحظه قیافهِ آن بچ هندی‌آمریکایی‌(نیکی‌ هیلی)را در نظر آور یا سامانتا پاور را یا هیلری و ترزا می‌(ای مادرش را گاییدند)یا مسیح علینژاد(یکی‌ از آن چهار، دیشب در کمالِ جندگی برای من نوشته: فکر می‌‌کردم لابد از دار و دستهِ مسیح علینژاد هستی‌....،حالا دقیقا می‌‌داند که حسین شرنگ چه جانور‌ی ست ولی‌ فقط محضِ ریختنِ کرم، چنین انگشتی در کس زده حوالهِ کون من می‌‌دهد! من از خشم لال شدم)
برای یک مادر و دختر از دوستان‌ام دو بلیت نگه داشتم که بیایند در جای ویژه و شب شعر ما را ببینند.
پیش از برنامه هم رفتم سر میزشان که با‌شان خوش و بش کنم. ساعت هشت در‌ها باز می‌‌شده که نه برنامه شروع شود: فضا‌ی باحال کاباره، بار و مردم رنگارنگ. حالا این دو حمالِ کس را در نظر بگیر که هی‌ غر می‌‌زنند: چرا گفتی‌ هشت بیائیم؟ پس کی‌ شروع میشه؟ نه دیگه! باید می‌‌گفتی‌!
دل‌ام می‌‌خواست "نکته"ام را در بیاورم و سوت‌زنان با بی‌ اعتنایی کسی‌ که اصلا نمی‌‌داند در کدام سیاره سفینه‌اش را پارک کرده شاش‌اش گرفته آمده بیرون، روی میزشان بشاشم!
حالا وقت رفتن را "داشته باش": خب آقای شرنگ ما دیگه می‌‌ریم....همین!
‌ای قحبه بنت قحبه، حسین جون، یکدفعه شد آقای شرنگ: ما دیگه می‌‌ریم!
انگار آمده بریند ریده رفته!
سرد و زمخت و سرشار از کرم‌های آمادهِ ریزش!
دیروز که بهشان گفتم از "شگفتی" شاخ در آوردند: تو بیش از حد حساسی حسین‌جون، ما فقط یه بار گفتیم ساعت چنده، وقت رفتن هم جلو دیگران واستیم احترام بذاریم!
حتا یک ذره از بی‌ نزاکتی خودش را نمی‌‌پذیرد.
اینها را من هفته‌ای دو سه بار می‌‌بینم با هم می‌‌خوریم و قهوه می‌‌نوشیم. دو قران هنر کس‌دادن هم بلد نیستند و من هم با‌شان همچون اشیا زنده‌ای یادگار وطن، رفتار می‌‌کنم!
ر‌ز‌ا بیا با هم فرار کنیم، این سیاره واقعا دیوانه‌کننده است:
دیوانه‌ها را می‌‌کند بعد بهشان می‌‌گوید دردتان که نیامد!
نه؟
دوباره می‌‌کند!

۱۳۹۹ خرداد ۲۳, جمعه

هر چ

هر چه می‌‌کشم از نفس است
نفسی که گره خورده به کوه
خیره کرده به خود درهِ ماران را
ریشه دوانده در ته و توی سنگ
سینه را ترکانده
هر چه می‌‌کشم
نفسنگ است

۱۳۹۹ خرداد ۲۱, چهارشنبه

درودها ب

درودها بر آن تندیس‌های کامیابی‌های کمیابی از جمله خوردن هندوانه خنک در پسین‌های خرداد‌ی و آ‌ه‌کشیدن از پشت ماسک برای خوبرویان پیرمردِ پولدار‌کش،
باری، امروز با قرار‌ی آذرخشی، اسکنِ ریه جا‌مه ِ انجام پوشید(چه منشیانه!)
بیمارستان، محشر‌ی از وسواس و دقت و چک و واچک و پرس و واپرس و دست و الکل بود!
اگر آدمی‌ اندکی‌ غیرت داشته باشد باید جان‌فشانی دلاورانهِ دکتر‌پرستار‌های این دوران بیگانه را بستاید و از تهِ دل سپاسگزار آنها باشد.
این مردم، از دربان‌ها و منشی‌‌های اندرگاه بیمارستان گرفته تا کسانی‌ که در هر پیشه‌ای در ته و تو‌های بالا و پایین "شوم"کار می‌‌کنند امروزه بار تمدن را بر دوش دارند.
امروزه بار تمدن چیست: این روز‌ها کودکان ایران، از جمله بچه‌های خواهرزاده‌هایم ترانه‌ای یاد گرفته‌ا‌ند که حتما ویدئو‌ی آن را با خواننده‌یی خردسال دیده‌ایم(من از خانه که بیرون می‌‌روم آنقدر این ترانه را زمزمه می‌‌کنم که از هوش می‌(بقیه‌اش را براهنی رفته!):
"آ‌ی کوید ۱۹
بری دیگه برنگردی
وسواسی م کردی
بری دیگه بر نگرد‌ی..."
بار تمدن، این بار، نه دیدنی‌ ست نه کشیدنی، تنها می‌‌توان هول و ولای جهانگیر‌ش را شنید و با کودکان همسرایی کرد: وسواسی م کردی بری دیگه برنگردی!
باری بر دوش هراسِ پنجگانه: به ویژه حواس پنجم: بساوایی!
نکتهِ زلزله‌خیز: شخص می‌‌تواند با تندرستی یک نوزاد برود به "شوم"و پس از چند دقیقه درنگ برابر آن، مبتلا به بیماری‌یی با چهل‌سال وزنِ نیکوتین شود.
دمِ درِ "شوم"شوم‌ترین جا برای اندر‌شدن به جهانِ درستی‌ تن و روان است: دوزخی از دود و سرفه و چت‌های عصبی با سلفون‌های عرق‌کرده پر‌جرم.
"اینجا شارستان دود است در اینجا سینه از هر نفسی بشوی!"
در آن دوزخ‌دروازه نزدیک بود غشدود کنم!
شگفت اینکه بیشتر این کشندگانِ خود‌کش، دکتر-پرستاران یا تکنیسین‌های جوان بیمارستان‌ا‌ند یا بیمارانی پیر و سروم‌آویخته از یال و کوپالِ ریخته با چهره‌هایی‌ به مچالگی سرفهِ چهلمِ هر بار کشیدن یک نخ:
نخستی‌ها دومی‌‌ها را دوا‌درمان یا پرستار ی می‌‌کنند که خودشان به سرعت همانند آنان شوند!
چه تراژدی بابا‌کرم‌انگیزی!
چه تمدن رو‌دراماتیک‌حوضی‌ِ کریم‌شیره‌ای‌شکسپیر‌به‌سرفه‌انداز‌ی!
از تصور اینکه خودم، این جوان رعنا‌ی منتقد اصول دوزخ، چهل‌سال سیگار می‌‌کشیده‌ام نزدیک است تا روز رستاخیز عطسه و سرفه بزنم!
راستی‌، امروز همچون بس‌بسیار‌روز‌های دیگر، خودم به چه دلیلی‌ به بیمارستان رفته بودم!
-اسکن ریه!
هوم!
چرا؟
آمفیزم چرا ندارد به ویژه این روز‌ها با رفتار لرد-لیدی‌مکبثانه‌اش.
آنها مهمان در خواب کشتند و دیوانه شدند این می‌‌خواهد میزبان در خواب بکشد و روانپزشک شود: دکتر هوستوس‌آمفیزموس.
بالا رفتیم راست بود
پایین آمدیم دروغ بود
قصه ما ماست بود
قصه ما دوغ بود

۱۳۹۹ خرداد ۱۹, دوشنبه

درود‌ها ف

درود‌ها فرهتا،

امیدوارم که خوب و خوش باشی‌ یا دست کم خسته نباشی‌،

من دیشب دو بار نزدیک بود بمیرم.

یعنی‌ اگر با معجزه‌ای خود تن به خود نیامده و از جا نپریده و درست در لحظه قطعی خفگی، نفس گرفتار را با سرعت و شدت بیرون نداده بود حتما می‌‌مردم.

این اتفاق دو بار افتاد، انگار مرگ با همه وزن‌اش روی جان‌ام افتاد طوری که دیگر از خوابیدن می‌‌ترسم می‌‌ترسم که خواب بکشدم یا تن دیگر به گاه، یاری نکند و دل‌ام از کار بیفتد.

من پیشتر‌ها بارها در خواب دچار حالت خفقان شده بودم ولی‌ همیشه پیش از به خطر‌افتادن بیدار می‌‌شدم و نفس‌ام را رها می‌‌کردم ولی‌ جوری که دیشب غافلگیر شدم هرگز نشده بودم.

روز جمعه یک خانم دکتر متخصص ریه به من زنگ زد: ویزیت تلفنی(از دو روز پیش به من خبر دادند که میان هشت صبح تا هشت شب این دکتر تماس می‌‌گیرد، انگار از طرف بیمارستان‌ام این قرار ماه‌ها پیش جور شده بود.)

بر خلاف دکتر خانوادگی‌ام که پنج دقیقه هم درنگ نکرد این دکتر به راستی‌ وقت گذاشت و بسیار پرسید و با دقت به جزئیات گوش داد.

قرار شد برایم دو پمپ تازه بنویسد(یکی‌ ش باید همانی باشد که تو می‌‌گفتی‌. من بی‌ غیرتی بزرگی‌ کردم و دیر جنبیدم و نتوانستم تو را باخبر کنم و راهنمایی‌ بگیرم برای این ویزیت)پرسید "ادور"را تا کنون به کار برده‌ای؟

گفتم آره، ولی‌ یادم نیامد که این پمپ(اگر همان گونهِ کپسولی‌یی باشد که به کار می‌‌بردم به درد نخواهد خورد چون پیوسته دچار سرما خوردگی می‌‌شدم)کارگر نبود.

قرار شد مرا برای اسکنینگ ریه بفرستد.

هر بار به دکترم می‌‌گفتم مرا به یه متخصص معرفی کن، می‌‌گفت نیاز نداری.

خلاصه چنین حال و روزی دارم.

باغ‌وحشی که شرنگ سروده است

  خانه  >  خاک  >  شعر  > باغ‌وحشی که شرنگ سروده است تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید      درآمدی بر اشعار حسین شرنگ و شعرخوا...