به خواهرزادهام وحید رشتهداری
شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود!
یک عشقِ به راستی گیومهنشین!
روزی طرفهای عصر، داشت از خانهشان که در خیابانِ خودمان هم بود با کودکِ پنجشش سالهای که مادرش خدمتکارشان بود بیرون میآمد!
من همچون هر روز هنگامِ بازگشت از هنرستان با آن کودک که همسنِ یکی از برادرکهایم هم بود سلام و خنده ردوبدل کردم که شیدا نگاهام کرد و یک لبخندِ قشنگ زد!
لبخندِ او از فضای گرم سلام و احوالپرسیِ من با آن کودک بود ولی من از آن بوی یک مژده یک لحظهِ هستی شناسیک یک رستاخیز شنیدم و دقیقا به خاطر دارم که از همان دم زندگیام دیگرگون شد و دانستم که من قارهای را کشف کردهام که کریستفکلمب هم خواباش را ندیده بود: تواناییِ دیدنِ دیگری با شدتی که شاید نوزادان در لحظهِ به جهانآمدن، نور و حضورِ پیرامونیان حس میتوانند کرد طوری که به ونگونگ میافتند!
انگار مرا آذرخش زد بی آنکه از پا در اندازد!
مرا آذرخشِ نگاه و لبخندِ او چنان برافراشت که صدای پیچیدن بادهای کیهانی را در پارچهِ هستیام شنیدم: من پرچمِ زندگی شده بودم و دیگر کسی نمیتوانست از اهتزاز بازم بدارد!
همان شب سرم دچارِ چنان تبی شد که تا صبح خوابام نبرد!
نامهها نوشتم و پاره کردم و آخری را چند بار پاکنویس!
فردا شب چند گل از باغچهِ زیبای شهرداری غارت و همه را پرپر کرده در پاکتِ نامه گذاشتم و رفتم دمِ درِ خانهشان، این در از بیرون یک درزی داشت آمدم نامه را بیندازم تو که دستی از آن سو آن را کشید و در درجا باز شد و مردی درشتاندام از آن مادرزاده-باغبانهای کهن با لباسِ روستاییانِ سردسیری کرمان(ما گرمسیری هستیم)در را با سرعت باز کرد و آمد دستِ مرا بگیرد که من دستام را کشیدم و در رفتم از یک دیوار دو دیوار و دو سه باغ پریدم و دویدم چنان که چند تکه از موهایم لای شاخهماخههای درختانِ انبوهِ پرتقال گیر کرد!
هوشنگ صالحی، دوستی که سرِ خیابان "کشیک" میکشید اصلا مرا تا آخرِ شب گم کرد!
آن شب با سرخوشانهابلهانهترین خندهگریههای تاریخِ جیرفت گذشت و میوهاش نامهای دیگر بود: من به هر بهای ممکن باید این نامه را به دستِ "آن دختر" میرساندم و او باید میدانست که چه عاشقِ بی همتایی خدا برایش آفریده!
بعدها دانستم که آن رفتارِ من ریتمِ دقیقِ خودکشی داشت!
این را زمانی که از یک دستبرد به جانِ خودم جان به در بردم کشف کردم!
فردا رفتم سرِ راهاش و با سلامی در آستانهیِ غش و رعشه و شیفتگی نامه را به سویش دراز کردم نگاهِ تند و ترش و گذرای شرمزده و خشمگینی به آن کرد و انداختاش توی جوی آبِ روان و رفت و پشتِ سرش را هم نگاه نکرد!
من خشکیده بر جا ایستادم و به پشتِ سرش نگاه کردم در آن لحظه یکی از هولناکترین پدرسوختگیهای انسان را در خودم کشف، بله، کشف کردم!
عشق، قارهِ کشفهای بیشمار است!
کشفِ بزرگِ من چه بود؟ هیچ!
یک رودباری وقتی در آغازِ سخن میگوید"هچی"، باید آن را به معنای افروختنِ نگینِ آتش میانِ حلقهای زنده برای داستانگویی شنید!
هچی: دانستم که دلبر هنگامِ راهرفتن پنجههای پاهایش از تو به هم نزدیک میشوند ماندِ دخترکی که کفشِ بزرگترها را پوشیده باشد!
شاید در این حالت هیچ نقصی نباشد!
من هنوز به پاهای زنها نگاه میکنم و کم نیستند زنانی که پاهایشان میلِ در آغوشکشیدنِ هم را داشته باشند!
"پس این دلبرِ من چندان کامل هم نبود!"
چنان از این کشف و همه چیزِ آن لحظهفضا خجالت کشیدم که گلویم گلویم را گرفت: گلویم داشت خودش را خفه میکرد!
آنجا بود که دانستم که پسرِ باغبانِ پدرِ آن دختر، که حسین هم نام داشت این صحنه را دید و به من زهرچشمی هم گرفت که دید زهر چشمِ من کاریتر است!
این حسین در آغازِ انقلاب از دوستانِ صمیمیِ من شد و زهی افسوس که آن انسانِ نازِ با صفا چون بسیاری از جوانانِ دیگر، در جنگ کشته شد!
همان روز کوسِ رسوایی من به صدا در آمد!
آنانکه در شهر میبایست میفهمیدند فهمیدند و شایعه لحظه به لحظه چاقتر شد تا چون بهمن بر سرِ خودم فرود آمد!
شب "پلیسِ عشق" آمد دمِ درِ خانهمان، یکی از دوستانِ پدرم، پدرِ همکلاسِ شیدا:(من همان روز ناماش را دانستم!) آقا پسرِ شما امروز به دخترِ آقای "نون" در خیابان نامه داده دیشب هم میخواسته خانهشان را نامهِ عاشقانهچپان کند پدرِ این دختر در ساواک کار میکند...
"ساواک؟" فاکِ مستقبل!
نخستین بار بود که این نام به گوشام میخورد!
سازمانِ امنیتِ جیرفت در صد متریِ خانهمان بود ولی ما آن را به نامِ ساواک نمیشناختیم ادارهای دیگر از ادارههای دولتی بود با آدمهایی با چهره و چشم و گوشِ خودمان، ولی از لحنِ خفهِ گفتگوی آن مرد، آقای کاظمی محضردار بود فکر کنم، فهمیدم که خانوادهام را به لبِ پرتگاهِ ترسناکی کشاندهام!
جالب است که پدرم که میتوانست از منارهِ مهربانی در چشم به همزدنی به چاهِ خشم و غضب فرود آید آمد تو، زهرچشمِ پرمایهای از من گرفت و گفت:هر وقت تاهستی خرج خودت در بیاری عاشق ببه مردکهِ نفهم! ترده نجس اویتی آخرعمری ریشِ ما بدهه ا دستِ ساواکیون!
من دیرترِ همان شب خودم را با بستنِ کمربند به گردن و آویختنِ سرش از بالای درِ اتاقام خودکشی کردم!
خواهر کوچکام خاطره که پسرش وحید عکسِ امروز را برایم فرستاد تصادفا دید و فریاد زد!
من در یک حالت نشئگی و سرخوشیفراموشی بودم که انگار کسی تن-ام را گرفت و دیگری بالای کمربند را برید و هر دو سه نفرمان افتادیم کفِ سالن!
نخستین آزمونِ خودکشی من، در خانوادهای که بعدا دو(حسنِ خودآویخته و معصومهِ خودسوخته)و شاید هم سه(محسنِ پس از فرارِ من، دچارِ صرعشده یکبار از نخلافتاده و کمرشکسته برای بار دوم جلوِ نگاههای هراسانِ مادرم و همسر و فرزنداناش رفت بالای نخل و همچنان که داشت رطب میخورد و برای دیگران میافشاند شاید در اثرِ حملهای دیگر، افتاد و سه ساعت بعد در بیمارستانی در کرمان با چشمانی غرق با گفتنِ نامِ کاملاش به دکتر سینه از نفس تهی کرد!)خودکشته تحویلِ تاریخِ فاجعه داد افتضاحِ غمانگیزی بیش نبود!
تا مدتها بعد آن دختر و همکلاسیهایش از هزار متری به من اخم و تخم میکردند ولی من دیگر توی باغِ این حرفها نبودم من شاعر شده بودم هر چند پیش از آن هم ردیف و قافیهباز زبلی شده بودم این بار فهمیدم که شاعری چیزی بیش از هجوکردنِ این و آن است!
در شانزده سالگی مرثیهِ احمدخانِ مهیمی را که در حملهِ ژاندارمری به خانهاش دو افسر و درجهدار را کشت و کشته شد نوشتم من او را از کودکی بسیار دوست داشتم و مرا بسیار دوست داشت مرگاش به اندازهِ همان نخستین تکانِ عشق مرا به لرزه در آورد!
آن مرثیه نخستین شعرِ "معروف"ِ من در آن منطقه بود!
چند شعرِ دیگر از من به ویژه به گویشِ رودباریجنوبی یا جیرفتی)هست که بیشترِ مردم آنها را از بر دارند و من در جایی که سی و پنج سال نبودهام به آن شعرها مشهور و محبوبام!
اگر به یک جیرفتیِ مزمن، رودباری، کهنوجی، فاریابی بگویی: زبر ای خنده بمر،یا پنجلیکی بگرمای کسِ گندم چه ابو، فورا بقیهِ آن هجویهِ جیمالف که من در بیستبیست و یک سالگی سرودم را برایت خواهد خواند!
چنین بود که بشریتی که مرا میشناخت با ویروسِ شاعری من کنار آمد و از آن تاریخ هر جا بودم حتا، نه، به ویژه سگها و گربهها و کودکان هم میدانستند که من شاعرم!
این پیشرفتِ چشمگیرِ من در هنرورزشعرفانعلمصنعتِ بی ناموسی جریاناش از همان عشقِ فرجامدرجوی آبِ روان است!
من مدتی "شریف شیدا" بودم!
پیش از آن حشو(از سرنامِ و نامِ خانودگیام) بودم!
اندکی سرمچارِ رودباری شدم!
یک کتابِ به راستی افتضاح هم با نامِ خانوادگیام در گرماگرمِ انقلاب منتشر کردم!
بعد فرار کردم و در آستانهی خارج از کشور،حسین شرنگ شدم(یک روز درجیرفت، پدرم سرِ کتابهایم که به نظرش "ضاله"می آمد شروع کرد به توپیدنِ به من، من هم به او گفتم که اصلا پسرِ تو نیستم و همین الان هم اسمام را عوض میکنم! گفت پس خانهات را هم عوض کن! اسم و خانه را با هم عوض کردم: شب لای یک لغتنامه را گشودم شرنگ آمد! خیلی از آهنگاش خوشام آمد: شرنگ! شرنگ! شرنگ! چند بار تکرار کردم وبا صدای بلند گفتم من حسین شرنگام نه حسین شریفی واعظ، دوستی داشتم به نامِ سیدحسین فاطمی، که بیست سال بعد، خبرِ مرگاش بسیار دلتنگام کرد گفت بیا حسین یک اتاق بهت میدهم در فلان باغ، رفتم یک اتاقِ دوستداشتنی، نخستین اتاقِ بیرون از خانه و خانواده، پدرم اینقدر منش داشت که به محضِ ساختنِ خانه یک اتاق برای من در نظر بگیرد که هنوز به آن اتاقِ حسین میگویند، کرایهِ آن اتاقِ میانِ باغِ فاطمی را هم پدرم چند ماه میپرداخت و خوراکام را هم از خانهمان میآوردند و گاهی هم خودم چیزهایی سر هم میکردم! روزی هم خودش آمد با آن چهرهِ بسیار سفیدِ شیرین و ریشِ برفگون و عبا و عمامهای که هنوز جمهوری اسلامیآلودتر نشده بود مرا بغل کرد و بوسید و گفت برگرد پسرم! با کتابهایت برگرد! بوی همیشه خوشاش سرم را پر از خوشههای خوشی کرد! این یک سال پیش از فرارم بود! چه دوستان که به آن خانه میآمدند و چه شبهای نابی که آنجا به گفتگو و رویابافی گذشت!
پدرم از دستگیری من و تکانِ ناگهانِ ایران دیوانه شد و تا پایانِ عمر دچارِ آن ماند با بحرانهای روانی پر آمد و رفتِ فجیع!
ای آخوندا ای آخوندا یک آخوندی دیوانه شد:
دور نمیدانم که جیمالف، آخوندهای دیگری را هم دیوانه کرده باشد!
یک بار هم پای یک نوشته("جای جنونِ جهان کجاست!")سهراب سمنگانی شدم و در حسین شرنگ کنگر خوردم و لنگر انداختم!
طفلکی حسین شریفی واعظ را من یک عمر از کار و زنگی انداختم و آوارهِ جهان کردم!
این نام(حسین شرنگ) را تنها در خارج از کشور به کار بردم و همیشه هم برای شعر، نامِ خانوادگیام همچنان روی همه مدارک کاناداییام محفوظ است!
شیدا را هنوز دوست دارم و هر گاه زنی با آن جورِ ویژه پاهایی که انگار به سوی هم بر میگردند و با هم حرف میزنند میبینم بی درنگ میگویم شیدا! هوم! شیدا! آخ! شیدا! وای شیدا! امان شیدا! هوار شیدا! نگار شیدا! غبار شیدا! سوار شیدا!
در این سیاره هیچ چیزی بی معنی تر از عشق و دولتِ مستعجلاش نیست!
من این بی معنیِ مستعجل را از همه چیزِ این کیهان بیشتر دوست دارم چون تنها با این چشم میتوان کیهانِ دیگر و دیگران، من او تو تو تو آن یکی آن یکی یکیها را را را دید!
شاعری و نویسندگی برای من ادامهِ همان نامهِ عاشقانهای ست که نوشتم و لای درزِ در گیر کرد یا پرت در جوی آبِ روان شد!
زبان همان جوی آبِ روان است!
من هنوز روانیِ آن جویام!
آخ جان!
درود خدا بر شما جناب شریفی بزرگوار
پاسخحذفبیست و هفت سال پیش کتاب شعر شما بدستم رسید
من که اهل ادبیات و شعر نبودم چندین باراشعار شما را
مرور کردم. ضرب آهنگ شعر شما عالی بود.
بعد ها هر دنبال کتاب شما گشتم گیرم نیومد .
قاچاق بود و میگفتند نویسنده از مجاهدین بوده.
چندین بار نام شمارا گوگل کردم چیزی پیدا نشد.
امروز خوشبختانه شمارا در اینجا یافتم
همشهری گرام.
https://t.me/Sharangestaan درودها همشهری عزیز،
پاسخحذفامیدوارم که خوش و تندرست باشید.
ببخشید از غایبجوابی.
دور از جان، بیمار بودم.
شعرهای مرا در تلگرام هم میتوانید ببینید.
به کالیتوسها و نارنجهای جیرفت، سلام مرا برسانید.