به امید گسترش این سنجش با انگشتهای تو.
"من حقیر"از کجا آمد!("خشوع"حوزوی و دانشگاهِ سنتی به تو نمیبرازد جاویدا!)
در مورد امتناع تفکر(محالبودن اندیشیدن)سختاندازی دوستدار حتی به پیش از رواج زبان پارسی میرسد: زمان هخامنشیان که در آن هشت زبان رایج، از جمله پارسی باستان و آرامی که زبان دیوانی فراگیرتر بوده وجود داشته.
او آن زمانِ پیش از این پارسی هزار ساله را نیز در چهره کلیاش دینخو میدانسته(دینخویی میترایی یا زرتشتی)
کاسه او از خود یونانیان باستان که از تمدنهای مصر و ایران و هند آموختهاند و اشارهها هم به آن دارند نیز داغتر از آش است: نایونانیناغربی، توانا به اندیشیدن نیست.
جاهای دیگر جرقههایی بوده ولی تنها آتشکده یا آتشگاه اندیشه، غرب بوده و هست!
زمانی خسرو یک فیلسوف ایرانی جوانی کشف کرده بود که در این بارهها بسیار درخشان مینوشت.
در باره آن سنگ و وزن هم(که باید اشاره به شعری از سپهری باشد)او همین به قول خودش، شاعرمسلکی در پارسی را مخل اندیشیدن میداند(جالب اینکه هر کسی که در ایران پس از انقلاب سراغ فلسفه رفته یا به ویژه هایدگر خوانده یا پژوهیده، کنکاشی هم در شعرهای سپهری کرده و مقاله یا مقالاتی نوشته(فقط سروش دباغ پنج مقاله در سپهر هایدگر در باره سپهری دارد)و خود فیلسوفان غربی هم که میدانی چه گرانیگاههایی در شعر میشناختهاند.
رویایی میگفت: دوستدار شعر نمیفهمد به ویژه شعر مدرن را.(البته او با چشم شدیدا بازی در فردوسی و حافظ و خیام و ناصر خسرو غوطه زده)
منوچهر جمالی هم(که روی شعر، به ویژه شعر عطار و مولوی به گستردگی کار کرده بود) سردی و افسردگی دوستدار را مزاحم اصلی فکرش میدانست.
"منِ کبیر"( چرا ب اش افتاد!)پندارم این بود که اگر دوستدار در خانوادهای بهائی به دنیا نیامده بود و ذهن حساس و نیرومندش از کودکی به ستم و تبعیضی که در صد و پنجاه سال گذشته به بابیها و سپس بهائیها از سوی ایران شیعی روا داشته شده بوده معطوف و برانگیخته نمیشد شاید از شدت تاکیدهایش کاسته میشد.
البته در همین مستندی که فرستادم خودش میگوید که از سال چهل و یک به طور رسمی از جامعه بهائی جدا شده(کاری بسیار دلیرانه!)هر چند به شوخی میافزاید که یکی از خواهراناش پیوسته میگفته: آرامش در دلاش بهائی است!
با اینهمه، آن زخم در روان او نمیتوانسته بی تاثیر باشد یعنی بر ذهن و زباناش و شدت و غلضتی که آن را سنگین و بسته و نکره و منکر کرد.(البته او شوخ و شنگیهایی هم در سخناش دارد)
شاید اگر هولوکاست روی نداده بود فکر و فرهنگ و هنر در قرن بیستم به چاهراههایی که در افتاد در نمیافتاد.
شگفت است که سقراط، دمکراسی و دمو و قانون و فرهنگی که خودش را ستمگرانه محکوم به مرگ میکرد(آتنی به همین هولانگیزی جمهوری اسلامی و جامعهاش)چنان گرامی میداشت که حتی اندیشه گریز از زندان و مرگی که با کشتی به سویش میآمد را نیز خوار میشمرد. او آنها را تنها درخور دانایی-آزمایی میدانست(که بدانند که نمیدانند یا اگر میدانند داناییشان محدود به یک اندام از جانور بزرگ در تاریکی است)و نه چیزی بیش. نه از آنها کینه به دل گرفت و نه به آنها برای نجات جاناش التماس کرد: آنها را برای همیشه به انسان نشان داد: انسان را به انسانیت!
آن شب، پس از شام(جای تو خالی!)و پیش از آنکه خسرو خبر دوستدار را بدهد در باره او از همین منظر حرف زدم.
من چند جای آپولوژی و کریتون، به شدت از سخنان سقراط گریستم و اتفاقا بارها به دوستدار که دو هزار و پانصد سال از آن سخنان دور است فکر کردم.
دوستدار آمد و اندیشید و رفت(پس سدِ امتناع تفکر در فرهنگ دینی، قرنها پس از آن دو سه جرقه شکست!)
از او سپاسگزارم که ما را وادار به واکاوی در داشتهها و نداشتههای خودمان کرد.
صرف نورافکنی کسی که درخششهای این فرهنگ را تیره و بدتر از آن، تفکر را در آن ممتنع میدانسته رویدادی بسخجسته است:طلسمی شکسته و کسی از میان ما "دینخویان و مبتلایان به فلج مغزی"، آغاز به اندیشیدن کرده. پس فرهنگ پس از دوستدار، کمتر دینخو و بیشتر مستعد تفکر است(او ما را جدا به شوخی میانگیزد)
ای بسا دوستدار، مشکل نوری داشت و زمزمهِ دو در او کمرنگ بود!(چه حرفها!)
شبتان پیوسته به راه شیری!
۱۴۰۰ آبان ۹, یکشنبه
به ا
دم ات گ
دم ات گرم و یادت شاد،
به سنت مرضیهِ گربه لند مرتضی علی، دو طرف دوستدار و دشمندار آرامش، در فضای مجازی به ویژه در توییتر، گند زبان را تا فرصت مکرر تهوع در آوردند. حالا می فهمم که چگونه در ایران اسلامی، ممکن بوده برابر چشم همین نامردمک، حافظ و فردوسی را در لعنت آبادها، دور از گورستان مسلمین، به خاک سپارند. حال اینکه آنها هم در اسم و رسم مسلمان بودند. اصلاح طلب ها از او ابلیسی ضد ایرانی-اسلامی ساختند و طالبان سلطنت در ضدیت با آنان، با هشتگ #ریدم_تواسلام از او فرشته ای بدبو در حد رامین پرهام اسرائیل پرست پرداختند. کم بود شمار کسانی که بگویند فارغ از اینکه از او خوشمان بیاید یا نیاید او یکی از ما بود که کالبد زبانی اش را به یک "فوتر"-فیلسوف آلمانی وانهاد تا با انگشتی از فولاد خونین بیسمارک، سر تا پای ما را نشان و انکار کند. این کار او وحشتناک بیباکانه بود. او چنان بیگانه یا بیگانه خو از گریبان ما سر در آورد و مخِ ما را دچار خارش و خراش کرد که نه تنها از او بلکه از خودی که او در ما کشف کرده بود ترسیدیم و نفرت کردیم: او با کلاهی لگنی و زیرپوش و تنکه ای خاکی و بدتر از آن، زبانی بلوند و چشم آبی و با کمک مشتی کارگر تنگدست بومی، شهرها و گورستان های ما را در جستجوی اندکی خرد و توانایی،زیر وزبر کرد که از کشفیات اش جیغ نومیدی و هراس برکشیدیم: خانم ها آقایان، اینجا هیچ خبری نیست! دریغ از یک آفتابه-لگن، یک تیشه، یک شمشیر، یک سوزن ذهنی-زبانی(البته در حد و اندازه سوزن و شانه و ابریق، اندکی رازی و روزبه و ابوالقاسم و حکیم عمر یافت که فورا به موزه فرستاده شدند. او چنان سرمست کشفیات نیافته اش شد که از یاد برد که اینجا بود که نخستین دولت و امپراتوری تاریخ، سر برآورد و قرن ها پایید و بخش بزرگی ازجهان آن روزگار را زیر نگین گرفت و چند امپراتوری دیگر، خاطره آن شکوه را کمابیش به دوردست آینده ای که چهارصد سال از عمرش می گذرد آورد.(افسوس! آنان نیز مشتی دینخوی زرتشتی یا میترایی بیش نبودند و فر و فروزندگی هایشان چیزی از سر تصادف بوده!) چیزی که فرجام فلسفی دوستدار را شوم و غم انگیز کرد سربرآوردن دوستدارهای دست دوم و سومی چون م قائد و سریع القلم و بدتر از همه شان، صادق زیباکلام از ایده های در نهان پخش و پلاییده او در ایران، به ویژه در فضای دانشگاهی بود: کسانی که انکار مطلق هر آنچه ایرانی و پرستیدن هر آنچه انیرانی، غربی و غربی وار را معادل روشنفکری دانستند. تاحدی که در ذهن و زبان شان ایرانی، کور و کچل ازلی و غربی، گیس بلندِ همیشه مجهز به تلسکوپ-میکروسکوپ ابدی شد. این سم، ذهن به ذهن و دهن به دهن تا ته وتوی تتلویی و شاهین-خشتکی جامعه رفت و نفرت از ایران وایرانی را مد روزگار کرد. اینجا، دو ماهی پیش، من به این فاجعه پرداختم. فسلفه مارکس،ربطی به بلشویک ها و حزب توده یا موجودات هولناکی چون استالین و بریا یا کاریکاتورهایشان کیانوری ها و کمیته ترور حزب اش یا قاتلان آدمسوز پیکاری همچون وحید افراخته نداشت(شاید هم داشت: دیکتاتوری پرولتاریا بی این سبیل کلفت های مأمور-معذور، از روی کاغذ پا به بلوک شرق نمی گذاشت) ولی همه آنها را به نام مارکسیست می شناختند. اگر کوهی را با دینامیت منفجر کنی از آن چیزی بیش از میلیون ها تن سنگپاره بر جای نمی ماند. چرا من همه چیز را اینقدر جدی می گیرم! در من کسی هست که مگافون ها بلعیده تا شب و روز فریاد بزند:
همه چیز به کیرم حتی کیرم!
کو گوش شنوا!
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...

-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...
-
آینه ی شگفتی زیبا: مهناز طالبی تاری آنکه دیرزمانی پیش گفت: "من با هیچ چیز مربوط به انسان بیگانه نیستم."، خواست حساب سخن خ...