ای اگلیدی!
من به لیدیمکبث احترام میگذارم و سرنوشتِ دراماتیکاش بسیار غمگینام میکند!
شکسپیر او را از از توی کلهاش در نیاورد!
او کشکولی از لیدیشیپنس اروپاییِ آن عصر و عصرهای همسایه بود:
هوشمند، گستاخ، جاهطلب، بیرحم، آشنا به بازیِ پشتِ پرده قدرت و مهمتر از هر چیز، دانا به نفوذِ بی چون و چرای خود بر شوهرش:
او شوهرِ شوهرِ خود بود!
حالا چرا من به این موجودِ تراژیک احترام میگذارم و سرنوشتِ تئاتریاش غمگینام میکند؟
دقیقا به این دلیل که او یک تفاوتِ اساسی با مارگارت تاچر(یا آنطور که سلمان رشدی در آیههای شیطانی جاودانه تعمیدش داد: مگی تورچر)داشت!
او جنایتکار بود ولی پست نبود!
وقتی به جنایتِ پیشترنکرده و نیازمودهِ خود و شوهرش پی برد از نومیدی و اندوه دیوانه شد!
حال اینکه مگی تورچر تا واپسین روزهای پیش از غرقشدنِ حافظهاش در تیزابِ آلزایمر با پینوشه و بوشِ پدر و کثافتهایی در همان سطح وول میخورد و فکر میکرد که دارد به آئینِ مقدساش کپیتالیسم خدمت میکند!
او گرسنگیِ کودکان به پشماش نبود!
لیدی مکبث دیوانه شد چون در ته و توی اشرافیتِ افسارگسیختهاش هنوز چیزی به نامِ فرهنگ وجود داشت و کاملا خودش را به مفیستوی قدرت نفروخته بود!
یک جورِ دیگر هم میشود به دلیلِ جنونِ او نگاه کرد:
او تاب دیدنِ زبان و دستهای خونینِ خودش و شوهرش را نداشت!
نگاهِ خونِ خاموشِ خفته او را درهم شکست!
از هم گسیخت و ویران کرد!
او آیرونلیدی نبود!
فلزش شکننده بود!
به ذهن و زبان و کارِ خودش و شوهرش و به قدرت و بهای بیش از حدِ توانی که باید برایش پرداخت تردید کرد و دیوانه شد!
انسان در همین حوالی است خانمِ مریض!
انسان تردید میکند دو دل میشود به فکر فرو میرود خودش را میکاود میخارد میخراشد بر خودش میلرزد و آخرِ سر پاره میشود!
دیوانه یک انسانِ پارهشده یک موجودِ دو شقه است!
مگی تورچرها مگر شانس بیاورند آلزایمر لطفی در حقشان بکند از یاد ببرند کیستند و چیستند و کجایند!
چون وجدان ندارند!
وجدان بر خلافِ نامِ شیکاش و اصلاش که ریشه در رقص و وشتن دارد برای انسانِ متمدن شکنجهِ هولناکی ست!
وجدان سدی ست در برابر سیلهای غریزه!
مگی تورچرها و هیلاری کلینتونها در فضاهایی بار میآیند که از همان جوانی به سودِ خود میبینند که این بندِ مزاحم را از پیشِ خود بر میدارند!
اگر کسی در زندگی این خانمِ کاندیدای ریاست جمهوری آمریکا دقیق بشود میتواند به"هاوس آو کاردز"ی از پستی و دزدی و جنایت و خیانت و آدمکشی بر بخورد!
حالا چرا من این چیزها را رو به شما مینویسم؟
آیا شما ربطی به این شخصیتهای دراماتیک یا تاریخی دارید؟
آیا در آن سطرهای شما بویی از زیرِ بغل این لیدیها شنیدم و نفسام تلخ و تیره شد؟
آری و نه و نه و آری!
خوشبختانه امثالِ شما دل و جربزهِ دستیازی به جنایتهای کلان را ندارند اما رشک و ریم و کژ و کوژبینی و بی اعتمادی و اعتمادناپذیری و کینه و سنگیندلی و در یک کلام بی آزرمیِ آنها را دارید فقط عرضهِ کارهای نمایان ندارید!
تماشاچی محترم و شکیبایی هم نیستید که بنشینید گوشهای و اینترتین شوید!
نه!
باید خانمانه ریاست کنید!
امر و نهی بفرمایید!
زهره بترکانید!
نیتخوانی کنید!
ببینید کی با کی سر و سرّ دارد!
این که لینکِ آن را پست میکند آیا به اولی نظرِ بد دارد؟ آیا پس از پستِ لینک با هم میروند توی آن کوچهِ مجازی و دست به اعمالِ منافیِ عفتخانمنپسند میزنند؟
"لکن نویسنده هه خیلی خوشگله!"
"چرا این خانم هم خوشگل است و هم نویسنده؟ اصلا مگه میشه؟"
از نظرِ شما یک زنِ نویسنده باید اسوهِ زشتی و اسطورهِ بوگندویی و مظهرِ زهارِ آشفته و بدبوی ذهنِ مگی تورچر باشد!
خانم!
لیدی!
محترمه!
من بارها لینکهایی از دوستانِ مرد هم پست کردم یک بار شد بگویید: لکن...نویسنده هه چه خوشگله!"
چرا فکر نکردید که به مثلا یداله رویایی نظرِ حشرناک دارم یا میخواهم با رضا براهنی بی ناموسی کنم؟
چون خانم مرثا شیرعلی زن است و زیبا بی آنکه این گناهِ بزرگ دستِ خودش بوده باشد: لکن....نویسنده هه چه خوشگله؟
آیا این رفتارِ یک "ضعیفه" یک "خاله شلخته" یک "حیفِ کسِ لاعلاج" نیست؟
اگر مردی نوشتههای نویسندگان و شاعرانِ زن را ارج بگذارد و در گسترشِ زیباییهای آفریدهِ آنها سهمی اندک بپذیرد حتما باید یک کاسهای زیرِ نیمکاسهاش باشد؟
خانم، زنانِ نویسندهای چون مرثا شیرعلی، آسا قربانی، نگار کماسی، اکنون و آیندهِ شعر و ادبیاتِ این کشور هستند!
حتا اگر من و شما هم آنها را به جرمِ خوشگلی ندیده بگیریم دیگرانی هم هستند که گواهِ کوششهای آنها باشند!
چه خوب نگار کماسی، آن نویسندهدیوِ خوشگلِ خطرناک، موجوداتِ پنچری مثلِ شما را شناخته(یک سر به صفحهاش بزن!)!
میدانم که ممکن است هیچکس دیگر چنین حرفهایی را در زندگی به شما نزند!
من میزنم و چنان میزنم که زنِ زنندهِ زنزنِ نامردشادکنِ شما به درد بیاید!
من جانمازی برای آبکشیدن ندارم!
عشق و بی ناموسی از اصولِ جمهوری وحشی من است!
من شب و روز لاس میزنم!
دنبالِ هجده میلیون زن راه میافتم!
موسموس میکنم!
کسلیستر از من منظومهِ شمسی خانم نشناخته و شناختن نخواهد!
آنها که از نزدیک مرا میشناسند میدانند که من چه موجودِ حشریِ افسارگسیختهِ "زنبازی"هستم!
اما!
یک امای بزرگ!
بویِ خوشِ زن را از ته و توی پنجقاره میشناسم!
زنی که بیدرنگ تو را به ستایش و مهر و احترام برمیانگیزد بی آنکه کوچکترین کوششی کرده باشد!
زنهای بسیاری در همین فیسبوک هستند که من با آنها نوشت و خواندِ روزانه دارم!
آنها خانوادهِ بزرگِ مناند!
اسمِ همسرها، بچهها، عزیزان و حتا تنهاییهایشان را هم میدانم!
حتا با دو سه چهار زن هم در شش سالِ گذشته بی ناموسیِ سایبری، چتهای الفیهشلفیهای شدید، نامهنگاریهای هولناکمیکوپورنوگرافیک داشتهام و همیشه دقیقا همیشه این رابطهها دو سویه بوده و دوستانه و با احترام!
اگر زمانی به زنی لاسی زدهام و دست پیش آورده چنان پس جهیدهام که گذشته گفته آخ!
بله!
ای لیدیخانم!
من چنین آدمِ خرابی هستم ولی زنهایی هم از چند قاره هستند که میتوانند بگویند پرزیدنت حسین شرنگ، همین بی ناموسی که مینماید نیست: آیا تو چنانکه مینمایی هستی!
تو مرا بیشتر از خودم نمیشناسی!
جالب اینجاست که من بیش از پیش پی میبرم که خودشناسی شایعهای سقراطی بیش نیست!
من تنها هنگامی که جلق میزنم میتوانم چنین ادعایی داشته باشم!
آنهم دقیقا برای خندیدن به سقراط و تورات!
بگذار چیزی بگویم که اندکی به خود تردید کنید: دیشب که این دو سطرِ چرکینِ شما را خواندم برای مرثا شیرعلی نوشتم که دلات چرکین نشود این خانم تا کنون چند بار نشان داده که آدمِ بی نزاکتی است و او در دفاع از شما انبوهی سطر نوشت، و همینطور در ضرورتِ نقدشدن و حرفهای منفی را هم شنیدن و از آنها یادگرفتن!
من به عنوانِ یکی از خوانندگانِ مرثا شیرعلی، نویسندهِ جوان و بسیار با استعداد و توان در هنرِ نوشتن، کسی که تصادفا زن و زنی بسیار زیبا بامعرفت و فروتن هم به دنیا آمده، او را چنان دوست دارم و به او چنان ارجی میگذارم که روانِ مادرم بگوید آفرین پسرم!
مادرِ من حتا الفبا هم نمیدانست ولی چنان شاعر بود که من از شاعری خود شرم میکردم!
چنان هنرمند بود: چنان زن بود!
چنان آنچنان بود که چشمِ من از چشمهایش یاد گرفت که به هیچ چیز و کسی در زمین معمولی ننگرم!
او یک زنِ معمولی بود که وقتی به سخن در میآمد تازه میدانستی که چقدر تصورت در بارهِ معمول و متداول، معمولی و متداول بوده:
بی کنج و بی کاوش!
او از چنان دوزخی از رنج و شکنج گذشت که سنگ را هم شاعر میکرد!
مرثا شیرعلی آمده تا زبانِ بی زبانیها شود!
زبانِ موجیها، جنگ و ننگزدهها، بچهکشهای بدبختِ گریهانگیز، همان فرزندانِ امروزیِ علویهخانم!
بله فرزندانِ علویه خانم: اشرفساداتهای بیچاره و برادرانِ شومشان!
او نیامده تا از این داستانهای آپارتمانیِ نوکیسهپسند بنویسد!
او نیامده کنارِ دریا آمده جنگبود را بنویسد!
اگر معرفتِ خواندنِ او را نداری حرفِ مفت نزنای بنتِ علویهخانم!
سوزن در ملاجاش فرو نکن!
او نیرومندتر از آن است که با حرفِ ارزان تو بشکند!
اگر مردی این چند سطرِ چرکین را نوشته بود به همین درشتی پاسخاش را میدادم!
اگر قرار بر برابری است چرا در فحش و فضیحتگویی هم برابر نباشیم!
آرزو میکنم که با خواندن این سطرها جیغتان از درد کبود شود!
ترکه جر
یئر به یئر!