روزی روزگاری یک شهین خانمی یا یک شهبالآقائی برای نخستین بار در
تاریخِ شهینخانمیت یا شهبالآقاییت رفت اپرا بیروننیامده از آن
اکستازگاه هر جا ایرانیانِ خارش از کشور میهنرمندیدند وامیسرنگید:جمع
کنید این شامورتیبازی را! من اپرا دیدهام! اپرا! این آفتابهها چیست! من
با آفتاب طهارت کردهام! مطهرِ من بوی ظهرِ رم میدهد! دنبالِ من
بیایید! بشتابید! خوشخوشک بوهای خوش میشنوید! بوهای میلانی! سیسیلی! یک
نارنگیفروشِ دورهگرد در آن اپرا دم گرفته بود: نارنگی تازه بخر ببر با
زن و بچههایت بخور! با دلبرت بخور! با پدر و مادرت بخور! تنهایی بخور!
جانِ من بخور! جانِ عمهات بخور!
شنیدی؟ دستمالِ من کو؟ یک
نارنگیفروشِ ناقابل با حرفهای دو خورجین به یک پول، با اینهمه همین مرد
با چنان آوازی این حرفها را اجرا کرد که انگار منظورش این بوده: چه
نشستهاید که تا نیم ساعتِ دیگر شهر پومپئی زیرِ دریایی از خاکستر و
گدازه غرق میشود و این واپسین نارنگیای ست که خواهید خورد! چه سخت است
خاکسترشدن بی مزهِ واپسین نارنگی در کام!
الان من میروزم و جهان مورسیقیآگین میشود! بشود!