
سلامای کاکا شهرام نازنین،
عجب دلمای غم سنگین بو، غمیای گوچگی تا حالا! روح عزیزی شاد، یه روزی حسنخان یه خونهِ ما جیرفت. مو شش سالمنر. مو دویدم روتم طرفی. یه سه چرخهِ سرخ دلربایی تو دستشنر. هشتیش زمینای مونی بلند که و چوکیدی و هشتی روی زین یه سه چرخه و گفتی: میرزا حسین، یه مال تویه. یه صحنه برای همیشه در ذهن مو حک بو! مو همیشهای حسنخان خوی یه صحنه به یاد ایارم و خوی خندهوون بی ریا و پر سر و صداش. خوشحالیون گوچگی هچوقت فراموش نابهن! گوچگون به ظاهر بازیگوشن و توجهی نشون نادهن ولی همه چی یادشون امونه. موای هما گوچگی یادمنر که حضور حسن خان و بیبی روحانگیز یعنی خنده و خوشی و محبت و رنگارنگی. آ اتاق گزر تو خونهِ حسنآوا خوی آ عکس خوش حاجی محمدرضاخان خدابیامرز که محض آرامش و محبتر و عکس عباسخان در حال بوسیدن دست شهبانوی خوش خومون فرح، و آ جمع خومون جوونون و آ سفرهِ داغ و خوشرنگی که آ همه آدم شوخ و شنگ گردی انشتن، و حضور حاجیخان و آ طور با صفا و چابکنشتن حسنخان با وجود وزن اندکی بالاش و آ قهقههوون واگیرداری و حضور باوا و صدای آسمونرنگی؛ زندگی مو به همی چیزون روشن و خوشبویر کاکا. یکیای آ شوون مون و تو و مجید و چند دوست دگه نشترین لرد کنار آ تویوتای سوز تو و تا سر سحر موسیکیمون گوش اکه و تلخکمون اکشی. چکده تو یه لحظه دلمای خلیلخان تنگ بو. یه آدم منش با صفا و یکرنگی داشت. یاد آ روز خوش هم به خیر که مرحوم ناصرخان، که یکی از یگانهوون روزگار یادون مونر، و مون و تو راه کوتین برین کهنو یا جغین. هر دفعه سه تا سیگار وینتاجی روشن أکه برای هر سه تامون. خاطرهوونی که موای خانوادهوون شما دارمای گرمترین خاطرهوون زندگی مونه. وقتی بی بی روحانگیز به رحمت خدا رو مو سر کاررم اشکای مونی امون نادا مو خاموش اگریوادوم و سعی-م أکه هچکه اشکنم ندیده. بی بی سیدزینب و بی بی روحانگیزای خوهون واقعی هم خوهتررن. موای هما گوچگیای بی بی روحانگیزم به چشم یه خالهِ واقعی نگاه أکه.
دوش دحتعموی کوچکوم برای اولین بار زنگی زِ . صدای آواز غریبی آیه. گفتم که اخوندنه گفتی عموت. همرو خبر مرگ حسنخانی اشنوتهای سر سحر تا حالا اخوندنه و اگریوادنه. یه دو تا احتمالا همگازیرن. عمو تقریبا کاملا ناشنوا بوده و مو هر وقت زنگ ازنم باید جیغ بکشم تا بشنوه. یه تصور که یه آدم کر داره آواز اخوندنه و سوگواری اکردنهای مونی خیلی تکون دا. مو هچوقت آوازِ بلند عموم نشنوتر. یه روبارر و صدای باوا. عمو گاهی زمزمهش أکه. دوش جور عجیبی ش اخوند! مثل سرخپوستون!و بعد ای قلمی(فارسی، بدی چه خب یادمنه!) و روباری ترجمهش اکه. مثلا اگفتی: مشبک یعنی سوراخسوراخ، تن حسین،ای بسکه نیزه و شمشیر و تیر خوردهر مشبک بودر.
دوش یهتم یه چیزی به یاد حسنخان بنویسم نتاهستم. دیستم باید همه تاریخ گوچگی و آ بیست و دو سالی که تو وطنم زندگیم که بنویسم.ای بسکه همه چی به هم پیوسته یه. به زودی چند خط انویسم. ولی مهمترای هر چیزی، غزلییه که به دلم رسیده که برای سنگ آرامگاهی بنویسم. آ مرد بزرگ، آ خالوی دل مو به گردن مون و خانوادهم حقِ والایی داره.
کاکاجونم، مو فکرم أکه که تو بهتر ادونی که به مو نامه ننویسی، برای همی مونم نمنوشت ولی دلم خوی تویر. یه عکس تازهت که دیستم دلم به فریاد یه و فهمیدم که چه بولدوزریای روی روح و روانت ردّ بوده. ساعتی پیش، مهدی زنگی زِ و خوی امیدم گپ زِ و دلم کمی وا بوو. خوی مهدیم گفته که بیه کنار تو و مجید و هوشنگ و محمد تا خوی هم گپ بزنین. خیلی مهمه که مو خوی دادا فریده هم گپ بزنم و خوی پریدخت خومون.
امید یه گپ خیلی خوشیش زِ :ای هم پراکنده بودین ولی هنو خانوادهِ همین.
اچوکومت کاکا.
حسین.
الان ا دلم رسی که همی نامه پست کنم! مگه نوشتن شاخ و دم داره!
چه به دل نشست با اینکه بعضی از کلمات غریب بود .
پاسخحذفممنون
سپاس از لطف شماای پروانهخانم عزیز، این گویش(رودبارِ جیرفتی یا جنوبی یا بشاگردی)از بازماندههای گویشهای زبان پهلوی در دیار ماست که یکی از قلمروهای مهم امپراتوری ساسانی بوده است و هنوز بسیاری از نامهای شهر و روستاهای آن منطقه در جنوب استان کرمان و در نزدیکی هرمزگان، یادآور نامهای همان روزگار است. مثل بهگرد، دربهشت، مینوجهان، رهگرد، ماران، سبزواران(نامِ دیگرِ شهرِ جیرفت) و...
پاسخحذفبه باور خویشانام در آن منطقه من این گویش را از خودشان هم بهتر حرف میزنم. برای اینکه از یادم نرود ترانهها و غزلهایی در آن نوشتم و همینطور نامههایم به آنها را.گفتگوهای تلفنیمان هم یکسره به همان گویش است. وقتی رودباری حرف میزنم بوی شیر مادرم را میشنوم.
فدای شما.