فرا میرسد نیمهشبی که تو جایی
کنج خودت مینشینی
سرِ سرخِ نوشته را در دست میگیری
چشمهای بستهات را در بستهِ چشمهایش میگشایی
و خاموشی درخشان
هالهات میشود
فرا میرسد نیمهشبی که تو جایی
کنج خودت مینشینی
سرِ سرخِ نوشته را در دست میگیری
چشمهای بستهات را در بستهِ چشمهایش میگشایی
و خاموشی درخشان
هالهات میشود
امروز کودکیام را دیدم
موجودی که نمیدانست
فضایی ست
ای فضای اسباب!
سفینهِ بازیِ من
کی بزرگ شد!
بوی روشنِ کجا از سفر آمد!
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...