
در این دم چه دلریش و شرمگینام که باید دریغانویسِ جوانمرگی باشم که شور و شیرینیِ کودکیاش را دیدهام!
کودکی که همیشه در خاطر داشتم و به سرنوشتِ خودش و برادرش فکر میکردم!
دیشب، سپنتا که به رغمِ مینوی کیهانیِ ناماش، گسترندگی، گستردهپری، عمری بس کاهیده و کوتاه داشت از زندگی دامن درچید!
به محضِ دیدنِ واپسینعکساش آن چهرهِ شوخ و شنگِ کودکیاش را در تکیدگی و کاستگیِ لحظههای پیش از مرگ و پس از بیماریای جان و جوانیکاه بازشناختم و آه از نهادم برآمد!
اگر نلغزم، سال نود و هشتِ میلادی بود که پس از دیدار با دوستان و شعرخوانی در پاریس، به فراخوانِ رحیم فتحی باران که فستیوال نقّاشی و شعرِ سه زبانهای(آلمانی،فارسی و ترکی)در کلن به راه انداخته بود به همراهی دوستام حسین سلیماناوغلو با ماشینی کرایه راهیِ آلمان شدیم!
از نخستین دوستانی که در کلن با آنها آشنا شدم احمد نوردآموز، شاعرِ هرمزگانی و همسرش ناهید فراست، نقاشِ مازندرانی بودند!
آنها با مهرِ بسیار ما را نیمروزی برای ناهار به خانهشان فرا خواندند!
در همان نخستین لحظهها چهار چشمِ سیاهِ تخس و عشقدر نگاهِ نخستانگیز ما را زیرِ نظر گرفتند:چشمهای سپنتا و برادرِ کوچکترش!
این دو کودک از همان لحظه تا پایانِ مهمانی روزِ ما را با شوخیها قهقههها و متلکهایشان سرِ دست چرخاندند و تبدیل به تکهای از جاودانگی کردند!
بزرگ و سر و زباندارتر سپنتا بود که از سه چرخهِ فسقلیاش پایین نمیآمد!
می گشت و نکته میپراند!
هر وقت از او میپرسیدیم کجایی هستی بیدرنگ میگفت: آلمانی!
-کلک نزن تو ایرانی هستی: نه! من آلمانی هستم!
شرم بر زادگاهاش آلمان، که دیگر او را با آن استعدادِ سرشارش به خود راه نداد!
تکیهکلامی داشت که انگار تازه یاد گرفته بود: مردهشورتو ببرن!
آن را با چنان لحن و لهجهِ دلچسب و نازی میگفت که میخواستی باز هم بگوید!
حسین برای شنیدنِ این شعرِ کوتاه دم به دم سر به سرش میگذاشت و او: مردهشورتو ببرن! مردهشورتو ببرن!
دیرتر بارها کوشیدم رو به این و آن با همان لحن و لهجه این سه واژهِ جگرنواز را به کار ببرم!
دیشب تا خبر-عکسِ آخرِ او را دیدم و دانستم که بیمار بوده و به پایانِ سپنتا رسیده اشکام جوشید و رو به مرگِ جوانگزین انگار گفتم: مرده شورتو ببرن!
خانوادهِ آنها گویا چندی سپستر به ایران برگشتند و ما پس از نزدیک به دو دهه در همین فیسبوک همدیگر را بازیافتیم!
مهمانانِ آن روز: رحیم فتحی باران، حسین سلیماناوغلو(که من آن شاعرِ وحشیسرشت را کربلای مهربان هم مینامیدم! چون همچون خودِ آن سالهایم یک ماهیِ سوراخسوراخِ پیوستهنوش بود!) برادرش بهروز گزتن شاعر که بر خلافِ حسین، افزون بر شعر ترکی به فارسی هم مینوشت، همسرش شعله که یک انسانِ نقاشِ به راستی ناز و نیک بود، و بهمن سقاییِ داستاننویس، میزبانِ نازنینِ همان شبمان!
گفتنی ست که حسین و برادرش بهروز از نخستین پانترکیستهای بسیار شدیدِ آشکار بودند و مجلهِ ترکزبانِ بایقوش را هم با سه گویشِ تبریزی بادکوبهای و استانبولی منتشر میکردند!
در همین نشریه حسین سه شعر از مرا به ترکی ترجمه و چاپ کرد!
در آن خجستهسالهای پیشا گجستهنهیازده ما آدمهای بسیار ناهمگون از نظرِ ذهنی توانا به دوستیهای بزرگ بودیم!
من با اینکه در آسوسیاسیونپرسانِ یداله رویایی شعرخوانی داشتم ولی حسین سلیماناوغلو فرشی را که جهیزیهِ همسرش بود فروخته و برای من بلیت خریده بود!
من در پاریس دانستم و خودم و خودش و همسرش قاهقاه خندیدیم!
در آن سفر در فرانسه و آلمان بیشترین خوشیها و همنشینیها را آزمودیم!
یک روز کربلای مهربان و همسرش در خانهشان جشنی آراستند که فراموشیپذیر نیست!
شبِ پیش از نوروز بود و به من و زندهیاد پرویز اسلامپور تکاندنِ کتابخانه سپرده شد!
ما با شوخی و مسخرگی بسیار کتابخانه را تکاندیم و در تکاندنِ آن هم تقلب و ظاهرآرائی بسیار کردیم! پرویز قرصها و چیزهای سنگینوزنی میزد و حسابی سرحال بود!
دیرتر یداله رویایی هم آمد!
این حسین مجنون، بیست سی شیشهِ "رزه"گرفته بود!
رویایی یک متلکِ توپ توی این مایهها بارش کرد: خوب شد که قیدِ تنوع رو زدی حسینجون!
تا صبح نوشیدیم و آمدیم چرتی بزنیم حسین گفت: حالا وقت خوابه؟ حالا وقتِ صبوحیه!
سپس رفتیم "پرلاشز" و مردهها را با های و هوی و آوازهایمان بیدار کردیم!
در آن فستیوال یک خانم آلمانی کیلومترِ زیبایی-گسیخته هم شعر میخواند که در مهمانیهای دیگر هم با ما میآمد (یک ایرانی مجنونی هم بود که الان اسماش یادم رفته! از نابترین آدمهایی که در زندگی دیدم!)از جمله به خانهِ یک خانم آلمانی دیگر و دوست پسر ترکیهایاش!
اینها چنان منشِ هومریای در پذیریی داشتند که گفتنی نبود!
آن زن از هلند یک مشت "ریشِ خضر" آورده بود که بوی علفِ گلستانه را نشئه میکرد!
آن را پیروزمندانه کفِ دست من گذاشت و شبِ ما یالِ اسبآتش شد!
سپنتا مرا یادِ چنان روزها و نامهای عزیزی انداخت!
چهرههای مهربان و آرامِ ناهید و احمد را به خاطر میآورم و از غمِ سپنتایشان جانام به لرزه درمی آید!
برای آن دوستانِ والایم و جوانپسرِ دیگرشان آرامش و شکیبِ بسیار آرزو میکنم!
بوس به نامِ گستردهپرِ سپنتا که در کیهان از فزایش و گسترش باز نخواهد ایستاد!
.
یکی از واپسین نوشتههای سپنتا رحیمی هلری:
"به آسمان نگاه میکردم وفکر میکردم که هر ابری ازچه سرزمینی است ؟
به زاویه ی شمال غربی چرخیدم وبه یکی از نقاط دور آسمان نگاه کردم
شاید اون آسمان دقیقآ روی آلمان بود .آسمان باحالت پریشانی وناامیدی
یک لحظه به من نگاه کردوبعد به آسمان بالای سرم نگاه کردم
که هیچ ارزشی نداشت."
به زاویه ی شمال غربی چرخیدم وبه یکی از نقاط دور آسمان نگاه کردم
شاید اون آسمان دقیقآ روی آلمان بود .آسمان باحالت پریشانی وناامیدی
یک لحظه به من نگاه کردوبعد به آسمان بالای سرم نگاه کردم
که هیچ ارزشی نداشت."