الان خبرِ آخرِ نوهِ عمه ام، سید مریمِ بیست و چند ساله رسید!
از او دو بچهِ زیر ده ساله مانده!
در این چند سالِ گذشته، زندگی او میان جادههای تهرانجیرفت و شیمی-تراپیهای پی در پی گذشت!
آخرین بار، همین چند ماه پیش که با او حرف زدم با لبخندی سنگین از غم و شکی ریشهدار به آیندهِ زندگیاش گفت: دایی، هنوز زندهام!
الان با عمهام تصویری حرف زدم، پیرزنِ از پا افتاده داغان بود!
چیزی که در مرگِ او خیلی مرا شکنجه میکند این تصویر است که داییاش محمد از قولِ عمهاش نصرت که بر بالینِ او بوده برایم کشید:
در واپسین دمها سید مریم بر بسترش نیم خیز میشود و پی در پی با مشت بر سرش میکوبد:
"سرم دارد میترکد! سرم دارد میترکد!"
و با درونی ویران از انفجارِ درد در سرش بر بالش میافتد و میمیرد!
با چهرهای که شاید مرگ را هم در آن دم شرمنده کرده!
هر وقت او را در ویدیوکالها میدیدم شرمنده میشدم: آنهمه درد و اینهمه آرامش و لبخندِ فروتنانه بی دریغ!
یک روز بچهها زنگ زدند و برای نخستین بار که با پسرکِ هشتنه-سالهاش آشنا شدم، داییاش گفت: حسین این اسماعیل است، و اسماعیل هم نامردی نکرد و با شتابی سراپا فدا و ایثار به سوی سلفونِ دست داییاش آمد و دستاش را از آن سوی زمین به این سو که منام دراز کرد، دیدم همه قاهقاه خندیدند، ندانستم چرا، چون درست ندیدم، بهم گفتند و از خنده پهن شدم روی زانوهایم!
خاطرهِ دستدادنِ قاره پیمای آن کودک برای همیشه لبخندم را تازه میکند!
داستان به گوش سیدمریم رسیده بود، در دیدار بعدی با هم دقیقهها از این ماجرا خندیدیم، خودِ اسماعیل هم خندهِ سرمستانهای کرد!
تا زمانی که من در جیرفت و رودبار بودم سرطانیهای میانِ خویشان و آشنایانِ ما را میشد با انگشتانِ یک دست شمرد،(یکی از آنها همسرِ عمه دوستداشتنیام بود که پس از پدربزرگِ این دخترک، با عمهام ازدواج کرده بود) الان خرچنگِ مجهول به بسیاران چنگ زده به ویژه در زیبا ناحیهِ "فاریاب"که زیستگاهِ نوینِ دخترعمهِ من و بچههایش است!
آنها پیشتر در گلاشکردِ با شکوه بود و باش و باغ و خانه داشتند، گلاشکردِ کهن، با آن اسم و رسمِ ساسانی و آب و هوا و تپههای زرخیزِ آتشفشانیاش، برابرِ چشمِ همه با سرعتِ رخش و رستم که در چاهِ شغاد، در خشکسالی افتاد و خوراکِ پوشدیو شد: یک روز از بالای تپهای آن را برابر دوربین اسکایپ، نشانام دادند، از وحشت زبانام خشک شد، هیچ چیز، مگر چند ویرانهِ خشت و گلی و نعشنفرهایی چند، نخلِ بی سر، از آنهمه خانه و باغ و بوستانِ نخل و لیمو و انبه و موز به جا نمانده بود!
سپسترها در فاریاب انگار معدنهای بسیاری کشف شد و این معدنها گویا خصوصیاند و بهرهبرداری از آنها با شیوههای پیشاعهدِ بوق، افزون بر آن در آب و خوراکِ مردم هم بیدریغ، ریخت و پاشِ زهر میشود، همچون همهجای جهان!
تازه پس فردا برادرزادهام میخواست عروسی کند: سالن و اسبابِ جشن و سور و سات آماده بود!
یادم هست که دخترعمویم به مدتِ دو سال، هر بار خواست عروسی کند کسی از خویشان مرد، گاهی حتا دو سه تا با هم از پا میافتادند!
آنجا آنقدر میمیرند و مردهاند که دیگر زندگی تبدیل به فعلِ سوگواران شدهاست!
طفلکیِ من، مادرکِ جوان، سیدمریمکام، کاش توانسته بودم پیش از اینکه سرِ زیبایت را تا مرگ مشتکوبِ کنی بات خداحافظی کنم!
چقدر مردی و دستی برای هم تکان ندادیم!
خداحافظ دخترکام، دخترکِ نخستدخترِ عمهام که از نخستین دخترکانی بود که کودکیِ مرا بغل کرد و دو سه سالی چند کنارِ مادرم و دخترعمویم در بالاندنِ من کوشید، مادرت مرا که چهار دست و پا میخزیدم و ادای جیپ در میآوردم در آن زمان، "جیپک"می نامید!
چندی پیش چقدر از حرفی نسنجیده از او دلخور شدم!
حالا!
آخ! حالا! وای به حالِ حالای او!
سرت اچوکوم دخملکوم و تا صباح ا یادت اگروووم!