فرا میرسد نیمهشبی که تو جایی
کنج خودت مینشینی
سرِ سرخِ نوشته را در دست میگیری
چشمهای بستهات را در بستهِ چشمهایش میگشایی
و خاموشی درخشان
هالهات میشود
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر