۱۴۰۰ آبان ۹, یکشنبه

دم ات گ

 دم ات گرم و یادت شاد،

به سنت مرضیهِ گربه لند مرتضی علی، دو طرف دوستدار و دشمندار آرامش، در فضای مجازی به ویژه در توییتر، گند زبان را تا فرصت مکرر تهوع در آوردند. حالا می فهمم که چگونه در ایران اسلامی، ممکن بوده برابر چشم همین نامردمک، حافظ و فردوسی را در لعنت آبادها، دور از گورستان مسلمین، به خاک سپارند. حال اینکه آنها هم در اسم و رسم مسلمان بودند. اصلاح طلب ها از او ابلیسی ضد ایرانی-اسلامی ساختند و طالبان سلطنت در ضدیت با آنان، با هشتگ #ریدم_تواسلام از او فرشته ای بدبو در حد رامین پرهام اسرائیل پرست پرداختند. کم بود شمار کسانی که بگویند فارغ از اینکه از او خوشمان بیاید یا نیاید او یکی از ما بود که کالبد زبانی اش را به یک "فوتر"-فیلسوف آلمانی وانهاد تا با انگشتی از فولاد خونین بیسمارک، سر تا پای ما را نشان و انکار کند. این کار او وحشتناک بیباکانه بود. او چنان بیگانه یا بیگانه خو از گریبان ما سر در آورد و مخِ ما را دچار خارش و خراش کرد که نه تنها از او بلکه از خودی که او در ما کشف کرده بود ترسیدیم و نفرت کردیم: او با کلاهی لگنی و زیرپوش و تنکه ای خاکی و بدتر از آن، زبانی بلوند و چشم آبی و با کمک مشتی کارگر تنگدست بومی، شهرها و گورستان های ما را در جستجوی اندکی خرد و توانایی،زیر وزبر کرد که از کشفیات اش جیغ نومیدی و هراس برکشیدیم: خانم ها آقایان، اینجا هیچ خبری نیست! دریغ از یک آفتابه-لگن، یک تیشه، یک شمشیر، یک سوزن ذهنی-زبانی(البته در حد و اندازه سوزن و شانه و ابریق، اندکی رازی و روزبه و ابوالقاسم و حکیم عمر یافت که فورا به موزه فرستاده شدند. او چنان سرمست کشفیات نیافته اش شد که از یاد برد که اینجا بود که نخستین دولت و امپراتوری تاریخ، سر برآورد و قرن ها پایید و بخش بزرگی ازجهان آن روزگار را زیر نگین گرفت و چند امپراتوری دیگر، خاطره آن شکوه را کمابیش به دوردست آینده ای که چهارصد سال از عمرش می گذرد آورد.(افسوس! آنان نیز مشتی دینخوی زرتشتی یا میترایی بیش نبودند و فر و فروزندگی هایشان چیزی از سر تصادف بوده!) چیزی که فرجام فلسفی دوستدار را شوم و غم انگیز کرد سربرآوردن دوستدارهای دست دوم و سومی چون م قائد و سریع القلم و بدتر از همه شان، صادق زیباکلام از ایده های در نهان پخش و پلاییده او در ایران، به ویژه در فضای دانشگاهی بود: کسانی که انکار مطلق هر آنچه ایرانی و پرستیدن هر آنچه انیرانی، غربی و غربی وار را معادل روشنفکری دانستند. تاحدی که در ذهن و زبان شان ایرانی، کور و کچل ازلی و غربی، گیس بلندِ همیشه مجهز به تلسکوپ-میکروسکوپ ابدی شد. این سم، ذهن به ذهن و دهن به دهن تا ته وتوی تتلویی و شاهین-خشتکی جامعه رفت و نفرت از ایران وایرانی را مد روزگار کرد. اینجا، دو ماهی پیش، من به این فاجعه پرداختم. فسلفه مارکس،ربطی به بلشویک ها و حزب توده یا موجودات هولناکی چون استالین و بریا یا کاریکاتورهایشان کیانوری ها و کمیته ترور حزب اش یا قاتلان آدمسوز پیکاری همچون وحید افراخته نداشت(شاید هم داشت: دیکتاتوری پرولتاریا بی این سبیل کلفت های مأمور-معذور، از روی کاغذ پا به بلوک شرق نمی گذاشت) ولی همه آنها را به نام مارکسیست می شناختند. اگر کوهی را با دینامیت منفجر کنی از آن چیزی بیش از میلیون ها تن سنگپاره بر جای نمی ماند. چرا من همه چیز را اینقدر جدی می گیرم! در من کسی هست که مگافون ها بلعیده تا شب و روز فریاد بزند:

همه چیز به کیرم حتی کیرم!

کو گوش شنوا!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

هزاره‌ها ا

هزاره‌ها از کجا به جا از کی‌ به اکنون رفتم هر بار همهِ جایگاه از  یادم رفت آمد یادم همهِ هزاره‌ها اینجا