گلها ویرانهِ تن را میپوشانند
بوی مرگ را میپوشند
گلها وظیفه دارند
مرگ را رنگ کنند
بوی مرگ را بگیرند
گلها همان برگی را
به مرگ میزنند
که مرگ به گلها میزند
که شعر
از مَرگُل میخورد
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر