روزِ ابری
نگرانِ چهرهامم
تهِ خشکِ چاه
پیشترها هر بار در روزهای آفتابی یا نیمهابری سر چاه میرفتم سرم را خم میکردم و قرنها به چهرهاش زل میزدم
یک روز رفتم سرش، سرم را خم کردم دیدم نیست
هیچ
نه روز
نه شاخه
نه میوه
نه چهره
نه چاه
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر