روزِ ابری
نگرانِ چهرهامم
تهِ خشکِ چاه
پیشترها هر بار در روزهای آفتابی یا نیمهابری سر چاه میرفتم سرم را خم میکردم و قرنها به چهرهاش زل میزدم
یک روز رفتم سرش، سرم را خم کردم دیدم نیست
هیچ
نه روز
نه شاخه
نه میوه
نه چهره
نه چاه
هزارهها از کجا به جا از کی به اکنون رفتم هر بار همهِ جایگاه از یادم رفت آمد یادم همهِ هزارهها اینجا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر