۱۳۹۹ شهریور ۱۴, جمعه

کمابیش،

Level 4:
اشکال اصلی این است که ایدئولوژی رایج ایدئولوژی هویت است، در دو شکل کلان: ناسیونالیسم کلان و مدعی امپراتوری فرهنگی و گذشتهٴ موجه‌کنندهٴ چیرگی؛ و ناسیونالیسم خُرد. غایب، یک آرمان صلح و عدالت برای همزیستی در منطقه است.‌>


کمابیش، انتر‌ناسیونالیسم یا جهان‌میهنی چپ و راست آنها همین امت اینها بود:
آنگاه، ما انتر(به ع)ناسیونالیسمِ از ما بهتران بودیم(کجائی‌ای رئیس جیمهورِ صدرِ انقلاب‌اسلامی!)
اکنون، منترِ این از ما بد‌تران ام‌القراییم با "مغز متفکر جهان شیعه"وار‌هایی‌ امام‌جعفر‌صادق‌تر"مدرن‌تر و پیشرو‌تر" در نقد رادیکال و جنتلمنانه.
یکی‌ هیاهی به سلامتی‌ ملت نجیب بلژیک(که "هدیه تولد" لئو‌پولد‌شاه‌جان‌اش را تبدیل به"گودی قتلگاه" و مثله کردن ده میلیون کنگویی کرد)کشور و منطقه و مردم‌اش را صحاری و صحرا‌نشینان می‌‌نامد و دیگری پیاپی قوم‌قوم و فرهنگ‌فرهنگ و زبان‌زبان می‌‌کند.
مارکس، ایدئولوژی آلمانی‌ نوشته این باید ایدئولوژی ایرانی‌ بنویسد تا هم قافیه اندیشیده و هم نو آوریده باشد.
این یلِ میدان صلح و عدالت پس کی‌ از ایدئولوژی اسرائیلی در "زمانه" صهیونیست‌های هلندی رجز سر خواهد داد!
دریغا که این حیفِ فلسفه و افسوسِ ادبیات‌ها از روشنفکری بیشتر توی سر صحرا و صحرا‌نشین‌زدن را دوست دارند و چنان عاشق مفاهیم عاریتی خود شده‌ا‌ند که از یاد برده‌ا‌ند که صحرا هم روزگار‌ی زاییده شد تا صحرا‌نشین هم پدیدار شود.
او بهتر می‌‌داند که از گل‌نازک‌تر به صحرا‌زایان و شبان‌های "مدرن و پیشرو‌ش" نگوید و تنها با مردم خوار‌پنداشتهِ خودش سراپا خار و خرخر و لولو‌لوح باشد.
او آینده ویرانِ کهن‌ترین شهر‌های جهان را ندید از برق لندن و پاریس و بروکسل کور شد و ندید که پشت ویرانی آینده شهر‌های خاور میانه، گذشتهِ چند قرن صحرا‌زایی‌ در آفریقا و آسیا و استرالیا شنموج می‌‌زند.
او آنقدر عادت به شقه کردن جهان کرده آنقدر بخشبند‌ی موذیانه وحشی‌متمدن را جدی گرفته که دیگر نمی‌‌خواهد یا نمی‌‌تواند که توحش متمدنانه ویران‌کردن بغداد و موصل و رقه و کابل و طرابلس و موگادیشو را ببیند: "تقصیر خودشان بود وگرنه شهر‌هایشان ویران نمی‌‌شد"
او از گور برخاسته و با نیمی از چهره‌اش وحشی و صحرایی و دینی ممتنع‌تفکر و شیعی و سنی و دا‌عش می‌‌بیند و با نیمی دیگر مشتی ویلیام‌بریژیت‌ایزابل‌الکساندر سر تا پا اندیشه و نیرو و زیبایی‌ و دارندگی و برازندگی.
اگر از او بپرسی‌ چرا ملت بلژیک باید محترم‌تر از صحرا‌نشین ایرانی‌ یا عراقی‌ باشد چرا ناسیونالیسم(که چه عرض کنم) آپارتاید نفرت‌انگیز اسرائیل و رفتار اکسترا‌ترسترسناکِ ناتو‌یی‌های سرسبز و پارک‌منش که آسمان خاور میانه را تئاترِ گذشته‌های نخستینِ زمین، زیرِ باران سنگ‌ها و سیار‌ک‌های آتشین کرده‌ا‌ند و با جان انسان صحرا و کویر و واحه(فرض کنیم که همه جا‌ی این قلمرو ریگ روان است و سوسمار و مسجد و شیعه و سنی) چنان می‌‌کنند که نازی با یهودی نکرد پاسخ او چیست؟
کمی‌ هم آرامش دوستدار بخوانیم!
کمی‌ هم محمد‌رضا نیکفر بخوانیم!
.
کمی‌ هم.....میم.قائد بخوانیم!
.
.
.
.
....
کمی‌ هم صادق زیبا کلام و محمود سریع‌القلم و...؟ (همان به که خواندن و نوشتن را از یاد ببریم)

زمانی‌ خواندن آن دو پر‌پیچ و خم و به ویژه(در عالم نثر شاد و سنگدل)این سومی‌ لذتی داشت. چهارمی و پنجمی را باید با لغت از کنار این نام‌ها بیرون انداخت!) ولی‌ عشق تکرار و باز هم تکرار و تکرار مکررِ کرارِ آنچه‌ها که روزگار‌ی تازه و بر‌انگیزانند و چرت‌پران بود این آقایان به راستی‌ ارجمند را تبدیل به کلاه‌لگنی‌های عصا‌ی تمدن به دست صحاری مجازی کرد که نمی‌‌دانند کجا باید قضا‌ی حاجت کنند با چه پس و پشتِ مبارک خود را پاک کنند و چه بخورند و بنوشند که همچون دیگر صحرا‌نشینان زندگی‌-شان آلوده به اسهال و یبوست و استفراغ ا‌بد‌ی و امتناع تفکر و ناسیونالیسم مزمن و صحرا‌بختی نشود.
پس هی‌ با عصا به سر این و آن می‌‌زنند و هی‌ به کلاه‌لگنی خود نگاه‌های افسوس‌ناک می‌‌کنند و هی‌ هی‌ هی‌ هی‌
دست کم دوستدار آنقدر خود‌دار بود که تماس‌ا‌ش با مجازی عایق‌دار باشد ولی‌ دو دسته گل آمازونی دیگر، قند استتوس و تو‌ییتِ بزرگ‌منشانه را در آوردند.
زمانی‌ نیکفر با تویتر الوداع کرد و رفت و تا‌ب نیاورده با با‌د برگشت و "میم"ِ جنگلی‌، آن ژانتی سوواژ،  همچنان تارزانِ از آفریقایی افریکن‌ترِ فیس و تویت است و سرگرم امر روشنفکرانه تحقیر و تزویر و تنویر و تبذیر و تصغیر و تکبیر و تحسین و تمکین و خلاصه تمرین و تممیمِ بی‌ پایانِ لگد به دمو‌ی جهان سومی‌ و هورا به کراسی جهان اولی‌ است.
اینها چقدر در کتاب و مقاله و مصاحبه‌های قرن بیستمی‌شان سنگین و رنگین بودند یا دست کم نخود هر آش و قاشق هر قاتق نبودند.
هورا‌کشانِ خود‌رندِ فرزانه‌پندارِ ممل بلژیکی، حوزه مغناطیسی‌ او را سخت سست‌گیر کرده‌ا‌ند.
امروز انبوهی از تویت‌های قائد را خواندم و حوصله‌ام هجده چرخه در صحرایی پر از خار و سوسمار و کلاه‌لگنی‌ها و رینگ لند‌رور‌های به یادگار‌مانده از نزدیک به پایان فیلمِ "روزی، روزگار‌ی بهشت‌استعمار" پنچر شد.
خواندن قائدِ فوری، قائدِ کیوت، قائد متعال، تا اندازه‌ای ملال‌آور شده است به این معنی‌ که دیگر نثر‌ش آن حالت پیشبینی‌ ناپذیر‌ی و غافل‌گیری پیشین‌اش را تقریبا از دست داده است. می‌‌دانی که کی‌ و کجا دوباره همان اصطلاحات فرسودهِ زمانی‌ گیرا و با نمک، اتوماتیک شلیک می‌‌شوند و همان تفریط مفرطِ ژستِ ژوراسیکالِ مردی که پانصد‌هزار‌سال پیش از رودیارد کیپلینگ می‌‌زیست تگرگ ذوق می‌‌شود.
هر چند خواندن بسیاری از نوشته‌های باستانی قائد در لوح، همچنان از ورزش‌های ذهن و زبان است به ویژه آنجا‌ها که شاه و گلستان، بد‌گای‌هایی‌ بد‌پک و پوز نموده می‌‌شوند و خمینی و شاملو پیرمرد‌هایی‌ سمپاتیک، هر چند یو نو وات ا‌ی مین!
برای قائد مکرر، سعادت یک اسهالِ ذهنی‌-زبانی هجده ماههِ پر پورچال و اندرونی تهی از یبوست بروکسلی آرزو می‌‌کنم.
آمین تا ا‌بد!

Image

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

باغ‌وحشی که شرنگ سروده است

  خانه  >  خاک  >  شعر  > باغ‌وحشی که شرنگ سروده است تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید      درآمدی بر اشعار حسین شرنگ و شعرخوا...