چشمهایی که از سنگ میچکیدند میدیدند
که کوه بی سر
کورمالکورمال
از غروب پایین میرفت
کلاغی بر سپیداری
میان شمردنِ برف از
سنگامهای تاریک میلرزید
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر