۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه
۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه
آیا این ایشبینبرلینرهای عجم کوردیوارند؟
این خوشمرامهایی که چپ و راست دارند سالگردِ افتادنِ دیوار برلین را جشن میگیرند و برای هم بوسههای آزادمنشانه میفرستند آیا از دو دیوار دیگرِ این سیاره نیز خبر دارند؟ از دیوارِ خونینِ میانِ آمریکا به روی مکزیک که سالانه صدها انسانِ دست از همهجا کوتاهِ آمریکایلاتینی در سایهاش سر به نیست میشوند و از آن رسواتر، دیوارِ بلندتر از حاشای میان اسرائیل و کرانهِ غربی و مصر، و دیوار نامرئیِ محاصرهِ اقتصادیِ گردِ غزه و دیوارهایی که در ذهن و زبانهای شستهآلودهِ گتوزده روییده و آب و هوا و خاک را گرفتار کرده؟ چگونه است که اینها هنوز دیواری را که جز خاطرهای از آن نمانده به یاد دارند و دیوارهایی را که برابرِ چشمهای تاریخیشان قارچیده را نمیبینند! آیا این ایشبینبرلینرهای عجم کوردیوارند و تنها دیوارهایی را که آمریکا و انصارش دوست ندارند میبینند؟ دیوارِ یونایتدمیستیکسآوآمریکا زندگی را بر تنگدستانِ یک قارهِ اشغالشده( که بی کارِ ارزانِ آنها پنچر میشد!) زندان کرده و دیوار اسرائیل، راههایِ کار و خانه و کشتزار و دبستان و دانشگاه و بیمارستان و تنفسِ یک ملت را بر او بسته! تصورِ صفهای هر روزهدرازِ فلسطینیها در چکپوینتهای تحمیل خواری و خفت و ناتوانی و ناگزیری دل جهانیان را به درد آورده و یادآور لاتبازیِ نژادی نازیها و آفریقای جنوبیهای آپارتایدیست است! این دمکرات به شرطِ چاقوهای وطنی بهتر است اندکی حشیش بکشند شاید نگاهِ دیوارخودینبینشان کمی بال بکشد حالا که استعمالِ خجالت از کشیدنِ هیمالیا با بندِ تنبانِ خاخامهای لیکودی هم دشوارتر شده است! یاخک!
۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه
خشونت شوخنت خوشنت
خشونت شوخنت خوشنت نتوشخ شخونت خونشت تشنوخ ختوشن نتوشخ شنوتخ تخونش شنوتخ:
مانو نوارهِ تنومند(:سیاهدست، گاستنماشین)ِ سپیدشیکِ خندهخطرناکِ پدرخواندهِ ۲ را بیاد داری آنجا که در گرماگرمِ کاتولیکارناوالِ ایتالیای کوچکِ نیویورک چند تا از اسکناسهایی که از خردهفروشهای بیچاره باج گرفته بود را به علم و کتلِ مریمدیسِ روان بر دوشهای مؤمنان چسباند و پرتقالی از گاریِ یک میوهفروش قاپید و قاچقاچخوران، لحظاتی به تماشای جنگِ پر سر و صدا و خندهِ کودکانانگیزِ عروسکهای خیمهشببازی گذراند و بعد با بی حوصلگی و تقوای یک کاتولیکِ دلنازک، پشتِ دستی به هوا زد و گفت: این زیاتی واسه ما خشنه، و رفت که آخرِ خشونت را بمیرد!
داری؟ خداوحش را شکر!
حالا الدوکتورایمنالظواهری، راسِ القاعده را نگاه کن که دستهای خونیاش را با پیشبندِ جراحیاش پاک کرده هجده لگد به پرستارها و ویژهکارهای بیهوشی و غیره زده با فریادهای گادزیلایهوهصبایوتپسند، مشت بر میزِ تشریحِ جهادِ اصغریده میکوبد و با عربیِ نیلی میخروشد:
این داعش
خوفناکه!
داعش واس ما زیاتی خطرناکه!
داعش آبروی اسلام رو برد!
ما
جراحایم داعش قصاب!
آهای بچه! جنازهِ اون یکی آرزو رو دراز کن کار
داریم!
حالا خلیفه ابراهیم البغدادی را نگاه کن که با آبِ رگ مرتدین و روافض وضو کرده ابریقی خون شیعهِ تازه سر کشیده و دستی به محاسنِ در خونخضابِ خود پیش از آنکه به نماز بایستد سری بریده را با قوزکِ پای چپ در گلکوچکِ پشتِ سرش میکارد و در میانِ حبذا و احسنتتکرارِ پیروان جیغ میکشد: این خامنهای رافضی آبروی من و الله را برده! ایران کثیرالالله شده! یک مملکت و چند میلیون الله! یک از یک بدتر! این اللهها شبانه مردم را کاردی میکنند! میدزدن میبرن خفه میکنند! و بدتر از هر چیز دیگه اسید به صورت زنا میپاشن! آخه دیوثابن مأیوس، سر ببر! مثله کن! شقه کن! تیرباران کن! بسوز! چرا اسید میپاشی؟ این یارو واسه ما زیاتی ترسناکه!
حالا خلیفه ابراهیم البغدادی را نگاه کن که با آبِ رگ مرتدین و روافض وضو کرده ابریقی خون شیعهِ تازه سر کشیده و دستی به محاسنِ در خونخضابِ خود پیش از آنکه به نماز بایستد سری بریده را با قوزکِ پای چپ در گلکوچکِ پشتِ سرش میکارد و در میانِ حبذا و احسنتتکرارِ پیروان جیغ میکشد: این خامنهای رافضی آبروی من و الله را برده! ایران کثیرالالله شده! یک مملکت و چند میلیون الله! یک از یک بدتر! این اللهها شبانه مردم را کاردی میکنند! میدزدن میبرن خفه میکنند! و بدتر از هر چیز دیگه اسید به صورت زنا میپاشن! آخه دیوثابن مأیوس، سر ببر! مثله کن! شقه کن! تیرباران کن! بسوز! چرا اسید میپاشی؟ این یارو واسه ما زیاتی ترسناکه!
خب! حالا خوندی و به معلوماتات اضافه شد! فیستو وردار برو
تو بوکت! دِ ! چرا وایستادی منو بربر نیگا میکنی؟ نکنه منم واسه تو هم
واسه من زیاتی ترسناکیم!
وحشالله اعلم!
وحشالله اعلم!
۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه
چه یادی میوزد!
یادِ یک خودکشتهِ جوان: حسام سبزی
چه یادی میوزد!
اشکها
بالا میریزند!
آرتور به جاذبه میخندد!
جاذبه از آرتور
در حسام میافتد!
حسام میافتد!
۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه
روزی از این کابوس برمی خیزی
به "ناتاشرنگ "
روزی از این کابوس برمی خیزی با روانی غرقِ عرق به اشباحِ معروف و حوادثِ شومی که دیدی میخفندی:
روح از ارفرانس پیاده شد رفت توی گورستان
تن را پیاده کرد از ایران سوار شد
دم مهدور و اعدام مد گشتِ ثارلله خیابان را سرخ کرد
مدلهای مفسدِ ارض آبکش شدند
دانش به آخورِ جو بست نشست
داعش سوارِ گاهِ مصلی گشت
جمعه با امامِ موقت آمد جامعه قامت بست رکوع و سجود کرد و درود و مرگ بر گفت و الله اکبر و صلوات فرستاد
"من یک طلبهام!"
روح حوزه را حائزِ فلاحت انگاشت
علم کاشت
عالم داشت
طلبه برداشت عمامهاش را چفیه پیچید
کلت بست پوتین پوشید سوارِ موتور شد
زن را با چوبِ تر نوازشِ معروف و منکر کرد
زن را با اسید غسلِ نجابت داد
به زندگی سرمی از شربتِ شهادت بست
جنگ را به آشتی شیاف و ایمان را به عقل و صیغه را به عشق تنقیه آموخت
دروغ را از زیرِ زمین صدا و اسکلتِ پوش را روغنِ خشک زد
سال را با سرعتِ زایمانِ بیابان کوک کرد
خ رفت و خ آمد و خ خندید
ب رفت و ر هوا رفت و ر فیلِ سوره را هوا کرد و میم آخ!
میمِ خامنهاردبیلگیلانیزد قم!
جیمِ حیاتِ جاودانه آفتابه در دست به جنگِ آفتاب دارالکفر رفت
بیمخالفخ با چشمهای دریده به شیافرینش میخ شد الله ترسید
صد و بیست و چهارهزار پیامبر از هول اسهالِ خونی گرفتند
کودکان انجزهخوانان پیرانجزه خوانان بالغ-کشته-اسیر شدند
رویشِ درختان به شکلِ الِ واژگون
رویشِ طنابها از جنگلِ وارونهِ ال
رقصِ جوانیهاکفرهاجرمهاشورشهاپنجاه و هفت و هشت و شصت و شصت و هفت و هفتاد و هشتاد و نودها
رقصِ بی جانهایی که در تنِ خود نمیگنجیدند
جشنی که پیرانِ سوگخواه بر نمیتابیدند
بر نمیتابند
برنخواهند تافت
پیرانِ چنگِ واژون
پیران هستیِ معکوس
ریشسپیدانِ نوخط
ریشسپیدانِ منحط
ریشسپیدانِ رجعت
ریشسپیدانِ بی شرم و آب و رو و رحلت
ریشسپیدانِ احسنتتکرارِغزلقصیدهمثنوی!
مولوی جاتِ هیولاالاهالاالله!
هیلاالاهالاآه!
مفتیانِ اعدام واجب
اعدامِ مستحب
اعدامِ خوب
اعدامِ بد
اعدامِ خاص
اعدامِ عام
اعدامِ ملأ تخمهسلفیایول!
اعدامِ خلا سرفهعطسهضجّهسهِ صبح!
میانِ اعدامبایدگرددها و احسنت و تکرار...
"طبقِ گزارشهای رسیده دیشب ساعتِ یازده به وقت پاریس
ارفرانسِ آبستنِ روحی که میخواست توی تاریخ بشاشد
در هوای شارلدوگل از هم فروپاشید!"
-"پاشید! پاشید بچهها!
شتر از چشمِ سوزن و تمدنِ بزرگ از دروازهِ بیست و یک گذشت!"
مدرسه دیر شد!
-"اگه بگم دیشب چی خواب دیدی!
اگه بگی دیشب چی خواب دیدم!
اگه بگه بگیم بگند دیشب چی خواب دیده دیدیم دیدند!
سی و شش سال میلرزیزیمزیدند!"
۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه
آبسپاریِ رابیت
دیروز به دلام رسید که رابیت شرنگ را به خاک نسپارم! به آب بسپارم! خواستم دو زیستِ او را عزیز بدارم! پس از بیست و سه سال آکواریومنشینی حقِ او بود که رهسپارِ اقیانوس شود! آبسپاریِ او ناگفتنی بود! من با سه تن از بزرگوحشیهای جمهوریام فریباغ، خسرو و مونیکا رسیدیم لبِ رودخانهِ جانانگیزِ "پرری" از زیباگاههای شمالِ مونترال! بیست و نه سال پیش، من نزدیکی آنجا میزیستم و این گوشه از ساحل گامگاهِ عصرانهام بود!
خاطرهای خبری هم این نقطه از ساحلِ این خانهِ روان را برای من ویژه میکند: پانزده سال پیش، من در همین ساختمانی که اکنون زندگی میکنم و که اقامتام در آن همسن و سال رابیت است دو همسایه داشتم به نامِ ناتالی و اریک. دخترپسرعمو بودند ولی عقدشان در زمین گره داشت! این دو ویرانسرِ تنگدست از یک سگمادر و چهاربچهاش نگهداری میکردند من ناتالی را سنتماریدِ شیین مینامیدم: مریمِ مقدسِ سگها! این سگها داشتند بزرگترک میشدند که ناتالی و اریک به نزدیکی پرری کوچ کردند! دو سه ماهی بعد، یک روز صاحبخانهام خبر آورد که ناتالی غرق شد! من نیمهجان شدم! انگار من از این ناتالیِ همیشه بیست و پنج ساله خاطرهای ازلی داشتم. گوئی به زبانِ "اهلِ راز" در آن عالم که ذر نامند ناتالی و اریک از همکنارهای من بودهاند! ما آنقدر به هم نزدیک که چهرههای همدیگر را در ضمایرِ خود روان کرده بودهایم! ناتالی و دو تا از سگها میروند لبِ پرری بگردند. تازه آخر مارس بوده و یخهای روی رودخانه نازک! در اوج زمستان ما روی یخهای حاشیه تا نزدیک متناش میدویدیم و آخ نمیگفت! یکی از سگها میدود به طرف یخها! ناتالی میدود دنبالاش! سگ جلوتر میرود! یخ میشکند! سگ غرق میشود! جریانِ پرری آذرخشآساست! تند و سرد! ناتالی، بچهِ مونترال، میداند که نباید روی یخِ آخرِ مارس دوید! اما عشق که این دانشها حالیاش نیست! یخ زیرِ پای ناتالی هم میشکند و او هم در پی سوگلیاش غرق و گم میشود! سگ را هرگز نیافتند اما ناتالی دو روز بعد و با تنی ناشناس از آب و هوا یافت میشود! اریک عصرِ آن روز آمد و با هم ساعتها گریستیم! آن دو و آن پنج سگ با رابیت رابطهای در حدِ پرستش داشتند! آن سگها میآمدند و هر روز رابیت را در آکواریوماش میلیسیدند و میبوییدند و آن الاههِ نگهبانِ عالمِ توحش زیبا هم در کمالِ بزرگواری و عشوه برایشان میرقصید! چه سالهایی!
حالا میبینم که بیهوده به دلام نرسید که او را به آب بسپارم! یکراست رفتیم به همان نقطه! نقطهِ غرق ناتالی و سگِ کوچک! قدمگاهِ بیست و نه سالِ پیشام!
به محضِ رسیدنِ ما از نمیدانم کجا یک مرغابیِ شدیدآرام با قیافهِ یک وقتشناسِ حرفهای که یک ثانیه تاخیر را هم برنمیتابد پیدا شد! من نشستم لبِ ساحل با دستانی پر از مرگِ سرد، تنِ یخزدهِ رابیت، غرقِ واپسین سخنان، سخنانی که به آنکه برای همیشه میرود میگویند! به مسافرِ اقیانوس! این مرغابی همینطور آرام روبروی ما میگشت! چنان بادی میوزید که رود را از خانه میپشنگاند! میراند! چرخیدم و الاهه را به بچهها نشان دادم تا خداحافظی کنند! بعد او را با دستِ راستام به میانِ رودخانه پرواز دادم! در آن لحظه میدانستم که رفتارِ دستِ من پرتاب نیست! دست من آشیانهِ آن ثانیه شد! رابیتِ دوشیزه که تجربهِ عشق و همآمیزی با لاکپشت نداشت رفت که به زیستهها و زیندگانِ اقیانوس بپیوندد! مرغابی بی شتاب ولی با دقت موجها را شکافت و رفت به سویش! به او رسید و چرخی زد و برگشت! دقیقا در لحظهِ پس از پروازِ بی جاناش در آن هنگام که میدیدم دارد چمانچمان دور میشود یک مرغابی دیگر از کجای هوا آمد ور بر جای رفتهِ رابیت نشست! آنها به پیشبازِ رابیت آمده بودند! لحظاتی هست که آنچه روی میدهد روی میدهد که روی پشت آینهِ بزرگ را ببینی! رابیت رفت که رفت که رفت که هنوز میرود! رسیده میرود تا نشئههای دیگر هستی خود را طی کند!
امشب، بهروز و هما، الاههچریکِ فداییِ بلبلهای جمهوریِ وحشیِ شرنگستان( کشوری در جان و زبان) آمدند و من و بهروز رفتیم به آنیماللندی در حومهِ مونترال! به اندازهِ یک "مال" بزرگ بود و پر از هر آنچه مربوط به بردهداریِ گرانبهای حیوانات! در بارهِ آنجا باید وقتی دیگر دیدههایم را بنویسم! دیروز که از "آبِ بزرگ" بازگشتیم من رفتم از قنادی پرتغالیِ کنار خانهام ناتا خریدم! ناتا یک شیرینیِ پرتغالی بسیار خوشمزه است! با شباهتهایی به قطابِ خودمان! من از ناتاخورهای قهارِ روزگارم! با فریباغ و مونیکا داشتیم ناتا میخوردیم به دلام الهام شد که نامِ آیندهِ نزدیک را ناتا شرنگ بگذاریم! ناتا شرنگ! ناتا شرنگ! به بخشِ لاکپشتها که رسیدیم آقا ناتای دو ساله را دیدیم که با چهرهِ ژیگولسقراطانهاش کنار یک مادهلاکپشتِ چهار برابرِ خودش(با هیبتِ گزانتیپ) روی سنگ نشسته دارد گذر عمر را میبیند! ما را که دید جهید توی آب! بهروز گفت همین است! همان بود! همه چیز بوی سرنوشت میدهد با هر چیز که نوشته شده باشد! سرنوشت ربطی به باور و بی باوری ندارد! همان چیزی ست که در نهایت یک بار روی میدهد! دویست و اندی اشرفیِ هارپری کویینالیزابتی هم خرجِ لوازماش شد: از فیلتر تا لامپِ فسفری تا لامپِ گرمازا تا تا تا...هدیهِ وزیرِ رفاهِ ج و ش! پسرکی که سی و یکی دو سال پیش، "سمینارهای فرهنگی" و نشستهای سیاسیِ ما را با شیطنتهایش کنفیکون میکرد! هیچکس فکر نمیکرد که آن بچهِ تخس که مرا یادِ حریفِ کله شقِ باگزیمالون میانداخت چنین سراپاجان و دلِ پر مهر و مروتی از آب در بیاید! او بهترین آوازِ هماست و از جمکردیانِ جمشیدِ دو نیمشده! چقدر امشب با آن دو خوش گذشت! روانِ آن رفته آسوده در من تهنشست تا تا پایانام زندگی کند!
دو ساعت پیش همه چیزِ ناتا را نصب کردم! حالا انگار از روزِ ازل ساکنِ این کندواریوم بوده! دیشب تا صبح خوابام نبرد روزش هم به کابوس گذشت! خانهام را انگار از هشت سو با ارّه بریده بودند! جای خالیِ او جهانام را اشغال کرده بود! امشب خانه دوباره آشنا شده است! ناتا را آنکه دو سال پیش خریده بوده پس میآورد! رها میکند! پیداست که این کودک رنگِ محبت ندیده! اشرافیتِ نواش او را گیج کرده! دارد اندکاندک پی میبرد که زیرِ نگاهِ آن فرشتهِ نگهبان، نخستپسرِ پرزیدنتِ شرنگستان است!
رابیت با سفرِ اقیانوسیِ خود آخرین و بزرگتترین متلکاش را هم به من گفت: پیشتر دوستان و خوانندگانات مرا به عنوانِ دخترِ تو میشناختند حالا تو را به عنوانِ پدرِ من میشناسند!
چه سعادتِ ضدِّ عادتی!
از اقیانوسِ رابیت و آکواریومِ ناتا و تهِ دلِ خودم از همهِ شما غمگسارانِ مهربان که نام و یادِ رابیت را در هزاران خانه زنده کردید و در این روزگار داعشگزیدهِ اسیدی آن حسِ نیمه گمشدهِ غریبِ زمینی، عشقِ غار و آپارتمانافروز را، پاس داشتید سپاسگزارم! روی همهتان را میبوسم!
(دیرتر دانستم که فریباغ از گوشهای لحظاتِ آبسپاری رابیت را ضبط کرده. آوازی که( چنگِ چنگیز) روی آن گذاشته شده را سال ۲۰۰۵ با سازنوازیِ دوستام کلود مأیو روی غزلی از خودم خوانده و در استودیوی کلود ضبط کردیم.)
پدرِ رابیتِ رفته و ناتای آمده: حسین.
اشتراک در:
پستها (Atom)
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...

-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
الان، دوستی، محسن شمس، ویدئویی برایم فرستاد، با چند خط تلخ، مبهوت. دیدم و تنام سیخزار شاخ شد. لینک آن را پایین همین نوشته میگذارم. رف...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...