یادِ یک خودکشتهِ جوان: حسام سبزی
چه یادی میوزد!
اشکها
بالا میریزند!
آرتور به جاذبه میخندد!
جاذبه از آرتور
در حسام میافتد!
حسام میافتد!
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر