۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

یک نامه: به رضا قاسمی



Reza Ghassemi
....حسین عزیزم حرفت درست است، نکته ی مهمی هم هست حمایت این فاشیست ها از احمدی نژاد. اما شاید اگر در مطلب جداگانه ای به آن می پرداختی بهتر بود. الان اینطور احساس می کنم که بار همه ی این جنایت های این سی و دو سال می افتد روی دوش او تنها. به هر حال این فقط یک نظر است. لینک دادم به آن در دوات؛ جایی که از قید هفت «لایک» آزاد است. زنده باشی که هر چه می نویسی انگار از دل من می نویسی و بهتر از من.







ای رضا‌ی مهربان،
هیچ فاجعه‌ای بدتر از ایرانی‌ بودن نیست. به ویژه در روزگارما. این خوره عمر ما را کثیف‌خور کرد و از خواب و خور انداخت. با اینهمه برای ما فرزندان سخن، باز هم به ویژه در این روزگار، هیچ راهی‌ به جز ایرانی‌ شدن هم نیست. ما تاریخا ناگزیریم که به این زخم وجودی خود خیره شویم. آنقدر خیره شویم تا از رو برود و خشک شود. این زخم مزمن موذی، نشان داده که از آنها نیست که خودش خشک شود و بیفتد. ایرانی‌،  قرن‌ها در انتظار این معجزه خشک‌اش زده. توسل‌اش به امام زمان هم، فسیل‌واره ی ذهنی‌ همین خشکی و پوکی است. کشور امام زمان به گا رفته بیگ‌تایم.این بدبو زخم مسموم مبتلا به آن را باید از بیخ و بن خشکانید.  نگاه پیوسته ی ما به آن، پیشگیری از روند تا کنونی آلایش آن با غفلت و مسکن‌های پنهان و آشکار غزل و عرفان و حکمت و قصار، کنترل فساد آسیمه سر آن در خون و زبان خود، شاید تنها راهی‌ باشد برای ریشه کن کردن‌اش از تن‌ کژ و کاسته مان، به عنوان یکی‌ از ملت‌های آنتیک شده ی موزه پسند.
مرا اگر بکشند هم حاضر نیستم سویسی شوم. احساس من این است که میان "حیوانات زرین‌مو" کم نیستند کسانی‌ که نفرت‌های نژاد‌پرستانه ی ریا‌کارانه افسار زده و خوش‌باندرول خود را در هارت و پورت‌ها و دروغ‌های راست‌نمای احمدی نژادیسم ننوازند. سویس را عمدا می‌‌گویم. این گردنه ی شیک شکلات و بانک و بی‌ تفاوتی نسبت به همه ی ساکنان این سیاره. این افشره ی بدترین عرق نژادی غرب، که دوست هیچ ملتی نیست. تنها بت این گل سرسبد هومو ساپینس‌ساپینس پول است.روکش طلا‌ی دندان‌های یهودی‌های هلو‌کاستی، هنوز انگشت پنهان‌اشاره ی آن مال‌خر‌های بدنام ترین‌دیکتاتور‌ها را در حلقه ی نفوذ دارد.نگاه اهریمن، این نگین سلیمانی را افسون کرده.بی‌ نعره ی گاو‌صندوق‌های همیشه پر خور این پولشویان، آسیای خون راهزنان خانگی ملت‌ها به آسانی نمی‌‌چرخد. عیدی امین و اسد و بن علی‌ و خامنه‌ای و دیگر کانیبال‌های معاصر، بدون طلسم این گاو‌صندوق‌ها مشتی حرامی بی‌ پشتوانه ی ارزی اند. ارزان تر از آنچه در حساب آید. همه ی آن خون مردم خود به شیشه کنان،  بی‌ آن خدای مکتوب بر دلار، که همه به آن اعتماد دارند( این گاد وی تراست) دو روز نمی‌‌توانند دوام آورند. شیشه ی عمرشان آنجاست. کنار سنگ سرنوشتی عبرت‌گریز. حالا دیگر این میلیاردر‌های خون‌آشام، دستشان از دامان این خدای بی‌ چشم و رو هم دارد کوتاه می‌‌شود. این خدا هم قابل اعتماد نیست.بدتر از الله و دو هم‌کسوت خاور میانه ای-جهانگیرش .حالا هر چه به حساب خود در اعتماد این خدا می‌‌ریزند، می‌‌تواند به ترفند حلقه ی سر به هم آورده ی برادران یوسف، سران مافیای قدرت زمین، در فاصله ی صرف صبحانه‌ای گرد میز کنفرانسی در فلانجای قاره‌های امنیت و رفاه،  به آنی‌ مصادره به مطلوب شود. فریز شود. بی‌ آنکه به صاحبان اصلی‌ آن، ملت‌های غارت شده، برگردانده شود، مگر به صورت صدقه و پتو‌بیسکویت‌شیشه‌های آبی‌ که از بالا بر سر بی‌ پناهشان بارانده می‌‌شود، با همان بمب‌افکن‌هایی‌ که خاکشان را به توبره می‌‌کشد.
"موسا فرعون تر بود". دل غرب، سویس، ایران تر است.لیبی‌ تر است. سوریه تر است. آنها بشرند و ما اتنوس، موضوع تحقیقات بشری، موجود آزمایشگاهی حقوق بشر=گرز و هویج. این بازی دودوزه است که خامنه ای-احمدی‌نژاد‌ها را شیر می‌‌کند. هرگز زمین اینهمه مبتلا به دروج و دروغ نبوده. به این شدت. به این صراحت. به این وقاحت. چرا این دو پدیده ی نو‌رسیده ی زورگیری و جان‌ستانی، از اربابان خود بترسند؟ اینها همه از یک سرشت اند، با قالب‌های مختلف. اما بالای هر دستی‌، باز دستی‌ بالاتر هست.و هیچ دستی‌ به بالا و پایین خود اعتماد ندارد. همه به هم رودست می‌‌زنند تا رودست نخورند.
بله، ایرانی‌ بودن فاجعه است و سویسی بودن کاتاستروف.
این حرف‌ها چند روزی است که سر مرا اشغال کرده اند. خودم هم از آنها می‌‌ترسم.
شاید ما باید به سویس و ایران انسانیت خود خیانت کنیم. به بانکدار تمدن، و به راهزن-شاعر فرسوده ذوق اش. آنها گند حرص را در آورد‌ند ما گند حس و هوش را. روان آنها چلاق شد، تن‌ ما روانی‌. ما و آنها به دو شیوه ی اساسا ناهمگون، حفظ ظاهر می‌‌کنیم. آنها با لبخند سرد مار خوش خط و خال گنج، ما با قهقهه ی سوگوار کفتار معنویت.
شاید باید تنها به خودمان اعتماد کنیم. برای ایجاد اعتماد به خود باید از زیستن زیر سقف ستون‌تهی ی فرهنگی‌ که از باد و باران و موریانه ی قرن‌ها غفلت و نفرت و حقارت، پوسیده و تباه گشته خودداری کنیم.این خانه را باید کوفت.کلنگ انهدام را بر آن نواخت، و از بی‌ سرپناهی موقت پس از آن نترسید. زیستن در شکم اژدها بهتر از تمکین به سایه ی چنین گجسته دژی ‌ست.وقت آن رسیده تا واپسین زور خود را بزنیم. فلک را سقف بشکافیم. سخت بشکافیم.
مدیریدمان احمدی نژادی از اقصای تاریخ ما می‌‌آید. از دروغ بردیا تا خشکسالی عشق از رکوع مصباح، از بوسه ی مارخیز اهرمن بر شانه‌ ی ضحاک، تا خطبه ی پر تف و کف پیش از جماع نفرت خامنه‌ای در بیت شاعران ذوب شده در ولایت مرگ‌بر، اعدام‌باید‌گردد!. از تا...
این ویرانه ی بوف‌افسا دیگر جای ما نیست.
ما به وطنی نو نیازمندیم. وطنی در زبان و زندگی‌. پرنده‌های کوچک وقتی‌ لانه ی خود را در توفان و آذرخش از دست می‌‌دهند دست روی دست نمی‌‌گذارند. لانه‌ای نو می‌‌سازند. مگر ما از پرنده کمتریم؟
سپاس از نگاه مهربان ات به سخنی که گهگاه به تصادف از من سر می‌‌زند.
زوزه ی دو خرس... را در دوات دیدم، و شاد شدم.
می‌ بوسمت دوست ام.

۶ نظر:

  1. سلام دوست عزیز
    مدیریت بالاترین قول داده است که اگر چند مختلف در اینباره نوشته شود، فردا در صفحه اول بالاترین یک قسمت را به این لینک ها اختصاص دهد.
    لذا از تمام دوستان وبلاگ نویس می خواهم با نوشتن مطلبی به استقبال این روز مهم بروند و سهم خود را در آگاه سازی این روز مهم، ادا کنند
    بسیار زشت است که جامعه ایرانی و فارسی زبان، از این روز مهم بی خبر بماند.
    لطفا آدرس نوشته خود را برای من بفرستید، اگر خودتان آنرا در بالاترین لینک کرده اید که آدرس لینک را بدهید، اگر نه من از طرف شما ارسالش می کنم.
    اگر حوصله نوشتن مطلب خاصی را ندارید، حداقل همین مطلب و نوشته مرا کپی کنید و در وبلاگ خود بگذارید.

    برای توضیحات بیشتر این نوشته مرا بخوانید،
    http://gomnamian.blogspot.com/2011/09/blog-post_12.html

    چقدر از روز صلح می دانید؟ روز بیست و یکم سپتامبر، به همت یک جوان پرشور، توسط سازمان ملل به عنوان روز صلح در نظر گرفته شده است، برای دانستن اثرگذاری این روز، کافیست توجه کنیم که حتی طالبان نیز به آن وفادار مانده اند و و به دلیل صلحی یک روزه ای که برقرار شده است، یک و نیم میلیون کودک افغان، به یمن این روز از نعمت واکسن برخوردار شدند.

    این وظیفه ما وبلاگنویسان است که این روز را پاس بداریم و توجه همه را به آن جلب کنیم.

    روز صلح توسط مستند ساز بریتانیایی و جرمی گیلی در سپتامبر 1999 بنیان نهاده شده است. آرمان این بنیاد خیریه این بوده است که جنگ را در تمام دنیا برای یک روز در سال، متوقف کنند.

    در هفتم سپتامبر 2001، تلاش های این گروه به ثمر نشست و سازمان ملل بیست و یکم سپتامبر هر سال را طبق قطعنامه ای روز صلح نامیده است.

    همه ساله در این روز، هنرمندان و موسیقی دانان به برگزاری کنسرتی بزرگ اقدام می کنند. شرکت های بزرگی چون اسکایپ، کوکا کولا و پوما به جهت حمایت از این روز، اسپانسر تبلیغاتی این کمپین هستند.

    جرمی گیلی ، از سال 1998 با تمام توان تلاش کرده است که با کمک سازمان های غیر دولتی و دانشجویان و نمایندگان دولت ها، به نشر این ایده بکوشد و اکنون این زحمات او به ثمر نشسته است.

    در سال 2006 این تلاش ها چهره خود را خوب نشان داد، در میانه جنگ داخلی به مدد این روز صلح، کمک رسانان بین المللی موفق شدند که به قسمت جنوبی و جنگ زده سودان، غذا برسانند، در سال 2007، بیش از یکصد میلیون نفر در سرتاسر دنیا، در برگزاری این روز، همیاری نمودند. در افغانستان و در پی اینکه طالبان به این روز وفادار ماندند، نیروهای بین المللی موفق شدند که بیش از یک میلیون و چهارصد هزار کودک را واکسینه کنند.

    شخصیت های بزرگی چون عالیجناب دالایی لاما و یا سیاستمدارانی چون کوفی عنان و یا دبیر کل اتحادیه عرب یا نخست وزیر اسراییل نیز جز حمایت کنندگان از این روز هستند.

    پاسخحذف
  2. سلام. من باید نوشته را چندبار می خواندم. بخش سویسی نوشته همانطور که غیر قابل اجتناب نوشته شد احساسی بود یا کمتر عقلانی از بخش های دیگر نوشته. باید به ان پرداخت چون جزیی از نوشته است. حداقل من با اشناییم اینگونه اموخته ام بی احساس تر با ان پدیده های اشاره شده درباره ی سویس و سویسی ها باشم. پدیده هایی که شدتش در هیچ کجا کمتر هم نیست. سویسی بودن چندان با دیگر شهروندی های اروپایی تفاوت های بزرگ ندارد. تفاوت هایی که بالاو پایین می رود. شاید بدان معنا اقای رفسنجانی یافلان تاجراز هر جایی سویسی تر از خیلی از شهروندان سویسی باشد. من چندان به کاهش دادن مردم یا فرهنگی زیر نام ملیتی بر چنان پدیده ی خاصی تمایلی ندارم. انهم پدیده ی پول ! شاید باید دانست که چگونه انها بهتر از هر کسی منتقدانه با ان اشنایند ولی این اشنایی در بار ه ی پدیده های عالب فرهنگ سرزمین گودکمیان وجود ندارد. با ان بینش سویس کوچک را در کشور های دیگر می توان یافت. این ها برا ی عدم نقد بر سویس نیست. تحولات زیست شناختی و فرهنگی سیاسی چنان تقسیماتی را رقم زده است. چگونه می توان ازین نقش های فرهنگی و زیست شناختی رهایی یافت همان انتقاد تخریبی برابرش است ولی نه به یکباره برابری با رهایی می کند و نه ضرورتن قابل توصیه بر انسانها با روند معمولی زندگیشان. باید از دست دادن انچنانی وطن را تصادفی نیک گرفت واینکه براستی این در هر کسی چنان از دست رود شاید بسیار خوشبینانه باشد ومن کمتر می شناسم یا اصلن. نه اسان نیست. درینمیان دیگر نباید مهم شود انکسی که با من و تو اشنا می شود سویسی است یا ایرانی یا زبان و کودکی(نا) مشترکان احساس بد و خوبی دهد اما این فقط یک بدیهی از وطن زندگی فردیمان است. علیرضا/ بن/

    پاسخحذف
  3. ای دوست ارجمند علیرضا،

    سخن سنجیده و بسیار درست تو مرا به هوش آورد که پس از این بیشتر مراقب باشم و از کلی‌-گویی‌های رایج در افکار عمومی‌، تاریخ ادبیات، و یا آنچه افسانه‌های شهری می‌‌نامند، بپرهیزم.با افسوس، بخش بزرگی‌ از ادبیات ایرانی‌ و جهانی‌ ما مشحون از این همین زیاده روی هاست. نظامی، که از والا‌ترین شاعران کهن ماست، در اثر بی‌ همتایش هفت پیکر،چنان توهین‌های هولناکی بر یهودی و سیاه روا می‌‌دارد که آدم از خواندن آنها شرمنده می‌‌شود. مثنوی و حتا صفحات بسیاری از دیوان کبیر بلخی هم پر از ادبیات نفرت نسبت به زن و ادیان و نژاد‌های دیگر است.برخی‌ از حرف‌های داستایفسکی، تولستوی،و حتا چخوف سراپا عسل مهر و مروت، در باره ی آلمانی‌ ها، انگلیسی ها، یهودی‌ها و ترک‌ها از همین کژی کاسته است.هنوز مسلمان‌ها و یهودی‌های بسیاری از شکسپیر می‌‌نالند. میان معاصران ما هم این افراط و تفریط بیداد می‌‌کند. بگذریم از خود غرب کلنیالیست که همه جای زمین را اشغال کرد و آن را یا از سکنه‌ خالی‌ پنداشت، مثل هند، و یا ساکنان‌اش را وحشی نامید، مثل آفریقا و جاهای دیگر. سپاسگزارم که مرا به این نکته توجه دادی. شایسته تر این بود که من اسطوره ی مالی و دژ کاپیتالیتی معروف به سویس همیشه بی‌ طرف در جنگ ها، ولی‌ بسیار با طرف، در ترور‌های مالی‌، جنگ افروزی ها، و انباشت ثروت‌های دزدیده شده توسط دیکتاتور‌ها را با ملت سویس و سویسی بودن نمی‌‌آمیختم. این کشور، در مورد مدارا‌ی زبانی‌فرهنگی‌، در جهان بی‌ همتاست. حق با تو است که برخورد من در این نوشته، احساسی‌ است و نه عقلانی. دولت‌ها و ملت‌ها را در دمکرات‌ترین کشور‌ها هم نمی‌‌تواند کاملا یکی‌ گرفت و هم‌ذات پندشت. منظور من نارسا بیان شده است. همین جا در دل‌ام و زبان‌ام از ملت سویس پوزش می‌‌خواهم.باز هم سپاس!

    پاسخحذف
  4. شرنگ گرامی (خوش اهنگتر از حسین)/ بدون شک پدیده هایی را می توان در مکان های جغرافیایی مشخصی بارزتر دید و نسبت به انها واکنش نشان داد. بررسی همان پدیده های کالیانیسم و دیگر تز های پسین ان نیز توسط وازدرون فرهنگ موجد ان پدیده ها بررسی شده است و اگز زمانی نقد های مشابه از افراد خارج ان فرهنگ ها بوده بیشتر حالت شکایت داشته است/ اغلب انهنگام که این پدیده ها توسط منسوبان فرهنگی مورد تعارض قرار گرفته ی ان پدیده ها مطرح میشود محتوی فکری انتقادی خود را از دست داده و بیشتر به راهگریزی از خود انتقادی همان فرهنگ ها تبدیل می شود یا شاید حتا بیرون میاید و چنان موضوع بررسی ان پدیده ها پراکنده می شود که از بررسی منطقی ان دور می گردد. من نیز بر این باورم که پدیده های مشخصی مانند اقتصادی کاپیتالیستی در فرهنگ ها وجود دارد و انسانهای بسیاری خود را با ان باز می شناسند و حتا در جوامع امروزی بنوعی جانشین پدیده های ملیتی دینی و یا در ترکیب با انها قرار می گیرد ولی نمی توان شناسایی تک تک انسانها را به ان پدیده ها به راحتی کاهش داد.
    من عامل جنگ های بوجود امده یا پیروزی در انها را به عواملی زیست شناختی و المنت های موجود غالب فرهنگی قابل کاربرد در رقابت ها و سپس نبرد ها نسبت میدهم و نمیتوانم یکسره با صفت غربی توصیف شان کنم ولی بدون شک اتفاق کلیانیسم را از نوع غربی باید بررسید. المنت های فرهنگی ملیتی اغلب می توانند مانع بینش ازاد و انتقاد برامده از اندیشه شوند. انسانها بطور کلی راحت طلبند و اندیشیدن کمتر یک ضرورت است و بیشتر جرقه ی ان زده شده و انسانها بنوعی احساس ضرورت در واکنش می کنند ولی این بنظرم لزومن به اندیشیدن نمی انجامد چون مغز مان با پیش داوری های مشخصی رابط ها را ایجاد کرده کرده است. اینکه این رابطه ها چقدر قوی هستند و چقدر این پیش داوری ها در اشتباه درک مان از پدیده ها موثر هستند بنظرم میتواند متفاوت باشد. سپاس از نوشته ات که به فاجعه اشاره ی کافی داشته است. علیرضا،بن

    پاسخحذف
  5. وطنی نو ... وطنی در زبان و زندگی ... شرنگ نازنین
    چی بگم وقتی همه چی را گفتی . روزهای سخت فسرده‌ای هستند که انزوا مثل مرداب و گردابی که آدم را بیشتر و بیشتر در خودش می‌کشاند ... ولی تو وقتی میگی وطنی نو .. زانوهای لرزان آدم جون میگیره.

    پاسخحذف

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...