- مرسی شرنگ عزیز، اینهمه را نمی دانستم. منظور منهم از "دوست دیگر تو" همان بقول تو "هم فیسی ذربوک" بود وگرنه برای شأن تو اینها هنوز اجل نیستند. آن مار ی را که تو می نویسی انها می کِشند ، ای شرنگ، ای مار من ! معمار من !
ای رویای نازنین ام،
چقدر از خواندن صدای گرم ات در این سطرها شاد شدم!
"برای ما شاعران...
من از زمانی که یاد گرفتم تو را جوری دیگر بخوانم، و اصولاً آنچه از آنکه دوست میدارم را جوری دیگر بخوانم، یعنی از دو هزار و هفت به بعد، بارها برایم پیش آمد که بر سطری از تو خم شوم، و در آن دنیایی یکسر دیگر، دیگر از این دنیای رایج، این دنیای شعر و شاعران رایج، و حتا آنچههایی از خودت که دموکراتیزه شد ببینم. یک دنیای فشرده، چکیده ی یک دنیا.جایی از فدور میخاییلویچ خواندم که او در هر سطری از کتاب مقدس، یک رمان میدیده. این را کسی میگوید که ایوان کارامازف و دیوانه ی یاداشتهای زیرزمینی را پرداخته. دیشب داشتم در متن انگلیسی یاداشتهای زیرزمینی شنا میکردم به این سطر برخوردم: بارها کوشیدم که تبدیل به یک حشره شوم......یکدفعه دیدم فرانتس ته کشیده از یک سرفه ی طولانی، خم شده بر این سطر. آنطور که بعدتر گرگوار سامسا بر بیداری تن نواش بر حشرهاش خم شد.شاید مسخ، از ته این سطر خزید بالا. شاید سپسترها که من از خودم بر خودم خروج کردم و سر به کالاهاری زبان وحشی گذاشتم، سایه لحظه ی خم شدن بر "حیوان دیوانه" در شعری از تو یکی از نخستین عصبهای کتاب وحشی را به رعشه در آورد و شد: "قار قار اسب...شیهه ی کلاغ". این دقتهای قیراطی را در نوشت و خواند تو دیده ام، در عصری که شاعران، کیلو کیلو تن-تن میریسند و بار کامیونهای نشر و نت میکنند. دیدهام که چگونه ترکیبی در نامهای از نیما ، که همه سالها از کنارش میگذشتند، در درنگ و خمیدگی تو بر کنه سخن، ناگهان تبدیل به یک کشف، و چند پله بالاتر، نگینی در یک شعر نگین اندر نگین میشود. مثلا: "چقدرها بار"، در نامهای از نیما، زیر نگاه تو، به "چقدرهای بار...بارهای چقدر" میبالاید. در " در جستجوی آن لغت تنها"( نام این شعر بلند بالا بیهوده به خاطرم نیامد.)تو این درنگ و خیرگی بر-به سخن را بهتر از لشکری شاعر میشناسی.تو در زبان و حضور، خامی-ناشیگری-خلبازیهای بسیار مرا دیده ای. من خودم را نمیپوشیدم، و تو به رغم شفافیت، آنقدر آزرم و والایی داشتی که شوخ مرا به چشمام نکشی. تو بی کارگاه و بی ردای بلند و طمطراق استادانه میآموزی، و چون گشوده ای، یاد میگیری، حتا از ناشی ها. میآموزی که ناشی نباشی.در لحظات عیش و نوش و خوشی. در جلال فراغت، به گفت عزیز خودت. ما میگفتیم و میخندیدیم و همان میان، آنچهها را که در هیچ کتابی نمیتوان یافت از منش و رفتار نرم-استوار و مستقل تو میآموختم. خوب به یاد دارم روزی در خیابان راکت قدم میزدیم. من تازه از مونترال رسیده بودم. میرفتیم در رستورانی نزدیک دفتر سه شنبههایت ناهار بخوریم.من برگشتم و ابلهانه درشتی به هزل به شمس بستم. تو بسیار آرام و با همان مهربانی پیش از شنیدن به من گفتی: شرنگ جان، اگر جای تو بودم این حرف را نمیزدم. من پاک شرمنده شدم.می دانستم که تو شمس را دوست داری. من شمس را خوانده بودم. آنطور که اهل رواج و رایج میخوانند.سست و سرسری. آنطور که شیفتگان ژست شاعری، و مهجوران از شعر میخوانند. میخوانند و میبندند. بی آنکه خنده ی شگرف کتاب را دیده باشند. بی آنکه سر سوزنی دیگر شده باشند.یک عشق عرفان کشکولذهن، میتوانست مرا به توپ و تشر ببندد و مرا از آن شطاح کیمیاکار، آن غواص معرفت بیزار کند.کتابی هست که خودش را به روی هر کس هر کس نمیگشاید. هر کتابی برای کساش وقتی دارد وقتی که او به وقت کتاب رسیده باشد.به وقت شمس که رسیدم دیدم آن ژاژ من و آن جمله ی آرام تو اشاره ی شراره بوده. شرارهای که مرا به خرمن میخواند. خدا آن خرسوار است که میآید یا خر اوست؟ چه سطر لاییکی! من دیدهام که تو چگونه به شاعران، صرف نظر از سن و سال و تعالی و تنازلشان، به عنوان کسانی که عشق به شعر و شعر میورزند احترام میگذاری. یکی هست که میگوید در ادبیات هیچ سلسله مراتبی نیست، ولی خودش چندان به گفتهاش نمیماند. تو سلسلهای بی اعتنا به مراتبی، چون قدر مرتبه ی خودت را میدانی، حتا اگر همه انکارت کنند.دارم به سطر تو نزدیک میشوم. سطری که بر آن خم شدم، در پایان نامه ی نوات به آرش عزیز: -
برای ما شاعران.... لغت....
" ما شاعران !" ما شاعران، بیابان-کنامستانی به فراخی کالاهاری است. همه گونه حیوان شاعر را در بر میکشد. درک من از این ترکیب اما، لغتورزانی( اعم از شاعر، عارف و فیلسوف) را در شعاع میگیرد که تو با آنها گفتگو داری. همسخنانی از هر زمان و مکان.شاهد این برداشت، سطرهایی از آنهاست که تو را مشتاق اطراق میکنند، مثلا: آنچه شاید که باشد، شاید که نباشد( سهروردی) یا: پس مرگ( چیزی) دیگر بود.( شمس) یا: سه لاریدیته که دکوور لاتر( آندره دو بوشه) یا: به احترام سکوت، یک دقیقه بمیریم( رویا تفتی) یا نگاه هوسرلی ات در رفتن به سراغ اشیا یا...( دو سطر نخست، تا حد عنوان، و زیرعنوان دو کتاب ات به فرانسوی، و نوشته ی تفتی،سرخط سایت ات)در این رفتار، سلسله مراتبی در کار نیست آنچه مهم است ژرفا یا اوجی است که لغت رفته یا گرفته در دست و دهان کسی، امروزین یا دیروزین.لغت سن و سال، و حتا مرگ ندارد: و مرگ حتا بود( حتای مرگ). آنچه لغت را نزد تو لذیذ و عزیز میکند چنان که زندگی را نزد دیگران، همین ژرفااوج، همین گریزندگی، همین مالامالی، بالابالی، حالاحالی، گرداگردی، بی شمارشماری، پریشان-پاشانفراهمی، لبالبریزی، معنیافسایی و محالگی( مقالگریزی) آن است. چنین سخنی تا بوده لاییک بوده. بس پیش از زایش لاییسیته.از این سنخ است سخن دیوهای پیشاسقراط.
لغت، لب رودخانه ی هراکلیتوس است. سایه ی برادرشاه یا دوستاش که میتوانست برگردد او را آماج تیر تغییر کند. اشکاش که بر خنده ی داغاش بخار میشد.نگاه اقیانوسیاش به جنبش ایستناپذیر اش. در لغت تو و جستجوی لغوی ات شعر و فلسفه و معرفت ناایمانی، میان یک میدان گرد میگردند. حالا شاعران جوان از فیلسوفان مرده حقوق تقاعد فکر میگیرند و شرم یادش رفته سرخ شود. شمس، به خدا و ادبیاتاش هم تسخر میزد. فرزندان لوگوس، به این برداشت هراکلیتوسی: به من گوش نکن، به لوگوس گوش کن، تا بوده اند و هستند مستقل بوده اند و هستند. انجیلزدگان، همچنان لوگوس را خداپسر مرحوم خدا میدانند. قرآنزدگان همچنان کلمه را اسم اعظم الله میخواهند. امیرمبارالدینزادگان، کماکان فال حافظ میگیرند. تندخویان پشمینه پوش، بی وقفه گرد شمع مراد میچرخند، حتا مارکسیستها هم مدتها لوگوس را در قامت پرولتاریا افراشتند و بر پیشانیاش ماتریالیسم دیالکتیکتاک ساعت تاریخ را کوک کردند. همه بی استثنا غرق این لغت غریب اند. هیچکس از فغان و غوغای این آب بسیار برکنار نیست.به رسوایی-زیبایی نام خدا که از همه سو میکشند و میدرند و زمین را بی قرار میکنند. همه را سر کار گذاشته این فیلم زنده ی ضمایر. این آینه ی پنهاننگر. این نگارنده ی بی خط. این قلم هرگزنخوانده. این این که تا سراپا گوش نشوی تا دست و دل و دهان ات یکی نشود تا یکی از یکان، دیگری از دیگران نشوی تو را بازی رایج میدهد. چه جنبخش ورجاوندی! چه جهانکش عرش و فرشآویزی! چه هیچیزی! چه لامی! چه غینی! چه تایی!...برای همه ی شاعران، لغت لاییک نیست، چون مستقل نیستند. میترسند. سستعنصراند. فرصتبازند.می خواهند چراغ بازار و آتش غار را با هم داشته باشند. هم پیه ارشاد اسلامی به تن میمالند هم روغن آزادی میفروشند. هم سانسور میشوند هم سانسور میکنند. هم میخواهند مشهور شوند هم شهید راه ملت.هم حق دارند هم حق ترویج حق. هم عاشق غاز آمریکایی-اروپایی اند هم شاعری دوازده سال پیشمرده را همچنان وجدان بیدار عصر مینامند. هم با یک قاقالیلی( نوبل هم قاقالیلی است. بی نوبل، چه از بورخس کم شد که به دیگران افزوده؟) به نمایندگی از طرف شعر جهانی، میزنند توی سر شعر یک کشور( یعنی داخل و خارج شعر یک کشور از الف تا یا مطالعه و با شعر همه ی جهان مقایسه شده)، هم به نمایندگی ( از طرف کی؟)از شعر یک کشور در کنگره ی شعر کشوری دیگر کنگر میخورند.هم تن، فرو میکنند هم سانتریفوژ غرور را غرق کیک زرد. هم ملی--مذهبی آن یا نسیتند و رابطه را قاطی ضابطه میکنند و هم تیولدار نام و آثار وجدان بیدار اند.( طفلکی وجدان شادیاد که آنقدر صراحت داشت که به امامزادههای شپشو دخیل نبندد نه بمیرد نه برگردد و نه داخل فاتحه ی هر کس و ناکس شود؟ البته فیلم وحشتناک شاملو، شاعر بزرگ آزادی، خلاف این را هم ثابت کرد. حرفهای کیلویی شعر، و مدعوین محترم)
برای لاییک نبودن هم، لازم نیست که شاعر، مذهبی باشد. هر حرص و هوس و رفتار و تعلقی که لغت را نزد شاعر، آلوده ی سود و زیان و بده بستان کرد مذهب است و همکاسگی با ناشعر و نااندیشه. مذهب، صراط مستقیم است و لوگوسیان، انحرافاندیش و کژماوژ و کورمالگرد اند. مذهب، نور هدایت است، نور بیگانه بیرونی، نور عاریه ای، و آنکه لغت میورزد نور درونی دارد. نورش را از تاریکی شکار میکند. چشم خورشیدگون دارد.به این فانوسهای رستگاری تٔف هم نمیکند.به این نئونها و فلورسنتهای تاریکیآلا نگاه هم نمیکند. پیش چهارپنج استاد جهانی( یعنی فقط غربی) چهارزانو نمینشیند که شعر یاد بگیرد. چه طلبه وار! انگار شعر، سیوطی است یا شرحی بر بحارالانوار! از کی تا حالا شعر را میآموزند؟ این پویتریبیزینس شیطان بزرگمدار، این ناندانیهای شاعرخفه کن اساتید محترم و مشاهیر مکرم، تنها ربطی که ندارد به شعر است. محصولات این مسپویتپروداکشن از دمهمانند، بسته به کارگاهی که میروند، غیر از مداربسته کردن ذهن و تخیل شاعران جویای نام و رساندن آبباریکه ی همینطوربه طورکلی-گویان، عصا به دست و دهان طفلکیهای پولدار دادن، و بدتر از آن، ایجاد درندهخویانهترین شیوههای کارتلی رقابت برای امام زبان شاعرانشدن( چقدرها امام زبان!) برای الویس پریسلی و لیدیگاگای شعر شدن، برای همه و هیچ ناشعر بانام. حیرانام چرا این مشاهیر آینده سراغ فیلماسلامی نمیروند؟ سراغ ورزش نمیروند؟ شعر کجاست؟ توی دل شمسی خانم! شاعر کجاست؟ کجا نیست؟ همه شاعراند. از احمدینژاد گرفته تا خامنهای و شاعران بیت و خانههای مولاناهای شهر و روستا. این وبا چنان شایع شده که با هیچ ماسک اکسیژنی نمیتوان از سرایت آن مصون ماند. و چه خشونتی! خدا وحشا! چه خشونتی! بسیاری از این شاعران، آدم را یاد سعید امامی میاندازند. و چه دعواهایی! شمسی-خانما! جریان فتنه و انحرافی باید پیش این دردانگان لنگ بیاندازد.(ای یاوه یاوه یاوه خلایق! مستید و منگ "یا به تظاهر تزویر میکنید؟"( یک اسب چوبی پرپهلوانی پرت کنیم به تروای شعر جهانی!آی هانکی تانکیچی ها! مگر اسب چوبی، توپ بیسبال است؟) یعنی بی تظاهر، تزویر کنیم شاعر؟ و چه خوانندگانی! ژوراسیکپارکا! من دیگر از دیدن شعرعکسویدئوهای این مشاهیر مرده ( به قول جاهل ها)دچار حالت تنوع میشوم: شاملو، نرودا مشیری، اخوان، فروغ،لئونارد کوهن،زوزه ی کینزبرگ، شفیعی کدکنی، ابتهاج ابتهاج ابتهاج ابتهاج و باز و باز و باز، روزی صدها بار، و سونامی موج نهمگسیختهای از " ما شاعران " بی شمار! من از شاعری بیزار شدم به شعر رسیدم حالا میبینم که در فیسبوک میتوان از شعر هم بیزار شد و عین آن را افکند و به شر آن پناه برد. و سلیقه ها! اصلا حرفاش را هم نزن! اینجا همه با هم مصرف میشوند و از هضم رابع میگذرند بی آنکه شیرهای به جان برسد!
کجایی رویا! تو چندان در فیسبوک رایج نیستی،یعنی هنوز نیستی. دور از جان ات، بیژن الهی که مرد کم مانده بود بگویند تو او را کشته ای. شیعه عادت به تولید شهید دارد. شهید هم بی شمر ذوالجوشن، روضه انگیز نیست. ناگهان آن شاعر خلوتگزیده دست و دهانآلوده و تبدیل به یکی از اولیاالله شد. در فیسبوک، کسانی را میبینم که به سبک عشق شاملو ها، به اسم ات لقب میبندند: رویایی بزرگ، مولانا رویایی! یا علی مدد! با رویایی شوخی نکن! من عاشق او هستم این عشق از آن عشقها نیست!
اتانسیون رویا! اتانسیون! به یک کشف شریرانهای رسیدم:شعر مذهب شده لایش افتاده رفته لای لالایی چنگک نرم نام-قدرت.باید علیه این خواب کودتا کرد و زد به دل لغت تنها. آنجا که شعر و شاعری در کار نیست و آنچه هست زمزمه ی سروشی گوش است. از بی دهان شنیدم دهانام افتاد توی دستام لیز خورد توی لغت.
برای ما شاعران....همیشه
سری بریده در ایلیاد به آنکه بریدش گفت: تو هم پیش از غروب، به لحظه ی این سر میرسی!
پدر میتوس، دهان اولیس را بویید گفت: هرگز نگو هرگز! هرگز، قلمرو خدایان است!
فدور میخاییلویچ افزود: هیچ چیزی برای همیشه حقیقت نیست. چند چیز، برای همیشه ناحقیقت است.
حافظ گفت: این کارخانهای ست که تغییر میکنند.
تو گفتی:
درجا زدم زمان را
تا رنگ آسمان را
گودال خواب کردم.
لوگوس گفت:
داشتی میشنیدی که پنج مرغ از تو پریدند و تو تخم همه بودی. بخند بیا بیرون!
حسین خودت.
شرنگ انگشتبه لغت.
پرزیدنت بی ناموسها و وحشیان.
۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه
یک نامه : به یدالله رویایی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...
-
آینه ی شگفتی زیبا: مهناز طالبی تاری آنکه دیرزمانی پیش گفت: "من با هیچ چیز مربوط به انسان بیگانه نیستم."، خواست حساب سخن خ...
سلامت و برقرار باشد باشید جان
پاسخحذفدمات گرم، تو هم همینطور!
پاسخحذف