۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

شیرجه در یک کامنت

Khosro Monsef اتفاقا نزد شاعران ما از رودکی تا نیما و شاملو تا رویایی لغت لاییک نبوده است. در هاله مقدسی به نام شعر و شاعری، لغت زندانی بوده است. لغت در بند گفتنِ ناگفتنی بوده: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتن آن عاجزیم. بر سر این عجز نبوده بر سر گفتن حرف بوده.
il y a 15 heures ·  ·  1 personne



خسرو جان،
لغت لاییک در فرهنگی‌ می‌‌بالد که زیست سیاسی‌تاریخی لاییک داشته باشد. وقتی‌ آن شاه سرتغ انگلیسی، پاپ، واتیکان و کاتولیسیسم اشغالگرش را مزاحم قلمرو خود یافت، خرج‌اش را از او جدا  و کلیسای آنگلیکن را اختراع کرد: خدا را ملی‌ کرد، و تابع سیاست حکومتی خود.در چنین کشوری است که آدم‌هایی‌ مثل بیکن و داروین و نیوتن می‌‌توانند پدید آیند. داروین، امکان نداشت در یک کشور شرقی‌، و یا حتا کشور‌های کاتولیک جنوب اروپا به ردیابی تاریخ زیست بپردازد. آدم‌هایی‌ مثل برونو و گالیله را در ایتالیا مثلا، یا می‌‌سوختند و یا به تقّیه و ریا وامی داشتند. در کشوری که به نام ترویج یکی‌ از مذاهب دین مسلط  اش از کله ی اهل مذهب رایج همان دین، مناره‌ها با تیغ قزلباش برمی‌‌افراشتند، و مهم‌ترین عالم مذهب‌اش ملا محمد باقر مجلسی بوگندو و بعد خمینی دباغ انسان بوده نمی‌‌شود به این آسانی‌ها با خدا خدا حافظی متمدنانه کرد یا همزیستی‌ مسالمت آمیز داشت.اما این مانع از آن نمی‌‌شود که افرادی نزدیک به لاییک در این قسمت‌های قدس‌زده نبالیده باشند، هر چند کورسو‌وار و به ندرت. از جمله آدم‌هایی‌ آرامش دوستدار‌پسند مثل محمد رازی‌، ابن مقفع، خیام، و تنی چند دیگر از کهن، و کسانی‌ از این دوره که دیگر چندان اندک هم نیستند، و اندک اندک دارند دارای ادبیات و تشکیلات هم می‌‌شوند، و همانا به درستی‌ که این خبر خوبی‌ است.
این هاله ی مقدس تنیده گرد نوعی از شعر و شاعری که تو به درستی‌ می‌‌گویی، از دین هم پارینه تر است، و ریشه در عهد بوق اسطوره دارد. مرده ریگ میتوس در لوگوس است که شعر، مغز و لغز گستاخ آن است. شعر را به این آسانی‌ها نمی‌‌شود راز‌زدایی کرد. شعر بی‌ راز،گفتنی و ابلاغی می‌‌شود. شاعر بسیار رادیکالی چون بلخی، در آنجا‌ها که می‌‌گوید:
زبان و زبان و زبان و زبان---زیان و زیان و زیان و زیان...خودش از پرگو‌ترین شاعران است، ولی‌ آنجا که می‌‌گوید:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم---تا که بی‌ این هر سه با تو دم زنم   پا به قلمرو‌ی دیگر می‌‌گذارد: نوشتن نگفتنی( این برداشت هوشمندانه را جایی‌ از رضا براهنی خواندم.). تو شاعران شفاهی‌ و کتبی‌ ما را کنار هم می‌‌گذاری. شعر رودکی را ننوشته هم پیج می‌‌کردند. حفظ می‌‌کردند و یا در آواز‌های باربد و دیگران، به سینه‌ها پست می‌‌کردند.نیما با شعر افسانه، به چند لحاظ با پیشینیان‌اش فاصله می‌‌گیرد. اتفاقاً نخستین تلاش او راز‌زدایی از شعر است: حافظا این چه کید و فسون است( البته خودش هم بعدها، مگر در شعر‌های اصلی‌--مدرن اش، مدتی‌ گرفتار کید و فسونی از نوع دیگر می‌‌شود). نیما به این معنی‌، نخستین شاعر نوشت‌مدار ماست. یعنی‌ شعر برای حافظه ی جمعی نمی‌‌نویسد. به خویشی با نثر می‌‌رسد. به نوشتن می‌‌رسد. می‌‌نویسد که با خواندن آن در نوشته‌اش شرکت کنی‌. بر آن خم شوی و با او شاعر.
رویایی و شاملو را هم نمی‌‌توان در سخن هم سنخ شمرد. شاملو زمانی‌ با متلکی تند خویانه، مثل بیشتر وقت ها، و بی‌ آوردن نام، رویایی و شاعرانی که شعریت را در کار خود اصل می‌‌دیدند و نه اومانیسم چریک‌ستا،(ستایش قهرمانان مسلسل به دست: شیر‌آهنکوهمرد) آنها را متهم به فاصله‌گیری از انسان و درد‌های انسانی‌ کرد. سخن او بدجوری رایج شده بود، طوری که خودش را هم به تقلید از خودش، یعنی‌ تکرار خودش وامی‌داشت.طوری که شگفت زده می‌‌شد از اینکه می‌‌دید چند سرکش، سوگند خورده اند که هرگز مثل او ننویسند : من درد مشترک ام، مرا فریاد کن.
شعر مدرن را فرد می‌‌نویسد، و فرد موجود مدرنی‌ است. دردش نمی‌‌تواند اشتراکی باشد حتا در همدردی با دیگران هم او برداشتی فردی از درد دارد.رویایی در رثای شاملو نوحه نخواند. نوشت که شاملو دیوانه ی کلمات بود، کلمات زیبا( تاکیدش بر این بود که سطر‌های او به پیوستگی قطعه‌‌ و و پارچه ی شعر نمی‌‌رسند، بیشتر، گفت‌می‌ بافند). این حرف معنی‌ دارد. شاملو از همه جا چه از متون نثر کهن، چه از ترجمه ی کتاب مقدس، همین کلمات زیبا پر طمطراق، فخیم و کوهوار را می‌‌قاپید تا حدی که شعر مثالی او تبدیل به یک تابلوی عظیم شیک شیک سرشت‌پسند می‌‌شد. خوش آهنگ،معترض،تند و تیز،و مد روز.
تا حدودی همزمان با او، در جهان جنگ سرد، چنین شعر‌ی رواج داشت. از آمریکای لاتین، تا اروپای غربی و شرقی‌، با چهره‌هایی‌ چون نرودا، الوار،آراگون،میلوش، یفتو‌شنکو و غیره). بیشتر این شعرها جان می‌‌دهد برای دکلامه شدن( بارها دیده‌ام لاتینو‌ها با چه شور مذهبی‌‌ای نرودا و لورکا را دکلامه می‌‌کنند با همان مناسکی که در کشور ما شعر زنده یاد شاملو را، و همینطور فرانسوی‌ها شعر آراگون را) با صدا‌هایی‌ مسلح به  خش تراژیک، شربتی، مثل صدای خود شاملو، تا مردم بشنوند و روشنفکرانه کیف کنند. نکته ی جالب این است که در برخی‌ از این شعر‌های سراپا انسانیت، با انسان برخورد چندان محترمانه‌ای هم نمی‌‌شود. قهرمانی‌های انسان ستوده می‌‌شود، و خنگی-خرفتی‌هایش از جانب این شاعرن فرزانه آماج تعلیمی تنبیه می‌‌شود. در شعر‌های شاملو می‌‌توان توپ و تشر‌های فراوانی‌ بر انسان آدم‌نشو دید.البته خنگی و خرفتی خوب نیست، ولی‌ هیچکسی انقدرها هم که فکر می‌‌کند نسبت به آن مصونیت ندارد.
لغت، و خانه ی ابری‌اش شعر، تنها تخم یک نوع شگفت-ویژه ی پستاندار است: انسان.
(ای غافل از آنهمه جانوران شاعر!) بخشی از این گونهِ  شگفت انگیز، به سخن نزولی-حکایتی دلبسته است. به سخن اسمع-قلّ: قلّ هو الله احد...بشنو از نی‌!
 بخشی دیگر به سخن برشمرده-برساخته-گرد‌آورده ی انسان، یعنی‌ به آنچه انسان را از حیوان و خدا دیگر می‌‌کند و در اوج، به هنر زبانی انسان.
تفاوت شعر رویایی با شاملو هم در همین نگاه به انسان و زبان، تخم انسان است. شاملو آن تخم را( با تاکید می‌‌گویم در شعر مثالی اش، و نه آن جا‌های درخشانی که شعر به آرمان‌های او بی‌ وفا می‌‌شود، بی‌ آنکه این بی‌ وفائی بسیار باشد) رنگ قصه و حماسه می‌‌زند و با آن برای انسان نیمروی فرزانگی می‌‌پزد یا جوجه ی نجات و رستگاری می‌‌کشد و خلاصه به منطق الطیر بی‌ سیر تمدن رونق می‌‌دهد. شعر شاملو اسمعی-قلی یا بشنو و بگویی نیست.زبان شخصی‌ یک شاعر است ولی‌ اندکی‌ از قلدری وحی و امریت هدایتگر بشنو را با خود دارد.
رفتار رویایی با لغت، به کلی‌ متفاوت است. او با حوصله‌ای بی‌ درنگ بر آن می‌‌نشیند. کرچ می‌‌شود. بی‌ آنکه بداند چه مرغی از آن بیرون می‌‌آید. مرغ‌های چنین تخمی معمولی‌ نیستند. گفتنی نیستند. رستنی اند. به تعبیر بلخی: هین کز کف دستان ات مرغان عجب رویند. او از آغاز‌ی دیگر درزندگی‌ شعر‌ی‌اش خود را تنها به هنرش متعهد کرد. تعهدش را درونی‌ کرد. به انسانیت خودش و دیگران در آنچه انسان را بر‌می‌ افرازد یعنی‌ در سخن، احترام گذاشت.
بی‌ دلیل نیست که شاملو و مدرنیست‌های دیگر ایرانی‌، بیشتر شاعران مجموعه شعر‌ها هستند. یعنی‌ شعر‌هایی‌ که به حکم معنی‌ و مضمون مسلط در یک کتاب گرد آمده اند، به ضرورت اشتراک در محتوا. رویایی بر عکس آنها، از دریایی‌‌ها به بعد، شاعر کتاب هاست. به ظاهر، در هر کدام از این کتاب‌ها او سراغ یک تم می‌‌رود، ولی‌ بر خلاف منش مجموعه‌ای در آن تم، معنی‌ فرسایی و مضمون پردازی نمی‌‌کند. تم برای او بهانه ی ورزش فرم است.محتوای اصلی‌ او فرم است. فرم لب و ریختگی هایش. (دقت کرده‌ام که رفتار فیزیکی‌ اش، برخورد با بچه‌ها و دوستان‌اش، خنده ها، شیطنت ها، شگفتی‌ها و بیش از هر چیز دیگر، شیوه ی درنگ و گوش‌سپردن و صحبت پر مکث‌اش بویی از حجم دارد.
شاملو هم شباهت حماسی-تراژیکی به شعر‌هایش دارد. این نشانه ی صمیمیتی ژرف است که شاعر با ورزش اصلی‌ خود در زندگی‌ دارد. یکی‌ از دوست-شاعران کبکی من، پس از دیدار با رویایی برگشت به من گفت قیافه ی رویایی شبیه به کشتی‌-گیر‌ها بود. گفتم درست است او یک عمر با شعر کشتی‌ گرفته. (رویایی آنطور که خودش می‌‌گفت گاهی برای راحتی‌ عبور و امور، در کوچه-خیابان‌های پاریس یا نرماندی،  خودش را سرخپوست مکزیکی معرفی‌ می‌‌کرد: چهره او دقیقا سرخپوستی است و بسیار‌کشتگانِ سرخپوست را هم بیشتر از شهیدان چپ که برخی‌ نیز از دوستان‌اش بودند دوست می‌‌داشت. جای نام تاتانکا یوتانکا یا نشسته‌گاو، سرور بزرگ در هفتاد سنگ قبر خالی‌ است.) او خودش را در زبان غرق می‌‌کند(‌ای بی‌ کرانه...ای وسط دریا!
بعدتر در پا‌نبشت سنگ اول، از هفتاد...، یکی‌ از دقیق-کوتاه‌ترین شعر‌هایی‌ که خوانده ام:
همیشه خواب من از بستن کتاب
حالا کتاب باز من از خواب
می‌‌نویسد: دریا واژه‌ای از دریاست)
آنطور که در دریایی‌ ها، یا درکویرِ کتاب دلتنگی‌ ها زبان می‌‌پراکند یا در لغز معنی‌ افسای زبان، در شطح=لبریخته که به لحاظ فرمی، از اوج‌های زبان است تنِ نوشتن می‌‌تکاند آنطور که در لبریخته ها در زبان می‌‌میرد مرگ را در زبان تا تیررس‌های ترسناک‌اش می‌‌کاود( من نمی‌‌میرم، بلکه با مرگ خویش می‌‌مانم. پا‌نبشت سنگ شهاب. با چند گل سرخ و ذغال) آنطور که در هفتاد سنگ قبر.
هفتاد سنگ قبر، مثلا، کتابی‌ نیست که بشود آن را در استودیو با موسیقی‌ فریدون شهبازیان و صدایی شاملو‌وار یا خسرو شکیبایی‌وار، با عاطفه و احساس بسیار، ضبط و پخش کرد و از آن یک بست‌سلر گوشنواز ساخت.( بخش توجه انگیزی از مردم‌گیر‌شدن نسبی‌ شاملو، سپهری، و نسل جدید تر شاعران نی‌-نامه ای، در اثر همین معجزهٔ ی کاست و دی‌ وی دی است. حافظ و سعدی و بلخی هم برای نسل جدید، گوشی تر شده اند. دیگر لازم نیست آنها را حفظ کرد یا خواند. آنها را می‌‌توان از شجریان و ناظری شنید.
با گونه‌ای از شعر "معاصر" ما هم البته به نوعی بس نازل تر، همین کار را کردند: داروک، زمستان، و فریاد مشیری. اوج مدرنیت شجریان و ناظری تا سقف همین فریاد و زمستان است که درونشان بیشتر انباشته از بیرون و فصاحت‌ها یا فضاحت‌های بیرون‌پسند است تا شعر. بیرون در هم شکسته ی فریاد انگیز.
من هر وقت فریاد مشیری را از گلوی شجریان شنیدم خنده‌ام گرفت. هیچ حس خشم و خروشی در من بر نیانگیخت، هیچ، فریاد را هم به نحو نوحه آوری کاریکاتوریزه کرد، ولی‌ یک جور مرموز، سوزناک، شیعه پسند.
سکوت رویایی را هم پری زنگنه خوانده است. من آن اجرا را خیلی‌ دوست دارم.یک زن، و زنی‌ که صدایی دانا و چکیده دارد.سنتی نیست. مرضیه نمی‌‌توانست آن را به این زیباگیرایی بخواند.
کتاب‌های رویایی، مژده‌هایی‌ به چشم اند. اینجا چراگاه چشم است و نه گوش. این یک شعر به شدت نویسشی است که باید به قول خودش به خوانش آن رسید. او کتبی‌‌ترین شاعر مدرن ماست.
نگاه او به باستان  و باستانیان هم ویژه است. بیش از دیگران، او در نثر عرفانی-اشراقی( نخجیرگاه شطح)، و فلسفی‌ تفرّج کرده. حال اینکه نگاه شاملو بیشتر در نثر تاریخی‌-تفسیری-قدسی‌ مسافرت کرده.
میان سفر و تفرّج، فرق هست. مسافر از جایی‌ به جایی‌ می‌‌رود و می‌‌رسد متفرج، در خود جا جستجو می‌‌کند. جا را می‌‌کاود. خوابگردانه( خوابیده می‌‌روم...سنگ سعید)در شعر هر شاعری، ردی از خوانده‌ها و چگونه خواندن‌هایش هست.
بروم به آخر سطر تو، که پس از گفتاورد این سطر رویایی، در پا‌نبشت سنگ بادیه : تمام حرف بر سر حرفی‌ است که از گفتن آن عاجزیم،...لغت زندانی بوده...بر سر این عجز نبوده بر سر گفتن حرف بوده.
آنچه نوعی از شاعر را توانمند می‌‌کند، تلاش برای غلبه بر همین عجز است نه اقامت موقت یا دائم در آن. کسی‌ در عجز می‌‌ماند که چشم به راه معجزه دارد. پای رفتن به طرف کوه ندارد. می‌‌خواهد که کوه به سویش بیاید.(اصل تو ریشه در رفتن دارد...سنگ حبیب) هنر شاعر، پا روی عجز معجزه جو می‌‌گذارد.به کوه می‌‌نگرد. کوه می‌‌شود. او همین کوه را می‌‌خواهد در خود و در لغت تکان بدهد. تکان می‌‌دهد.
چنین رفتاری با لغت از رودکی تا رویایی، به اندازه ی از دماوند تا اورست، دگرگون شده
غلبه مهم نیست. اصل، تلاش است. دنیا با نوشتن و ننوشتن ما پردیس و دوزخ نمی‌‌شود ولی‌ آنکه می‌‌نویسد بر از برزخ می‌‌چیند: جن مجنون را دارد آنکس که دانه از دانستن بر‌می‌دارد.( پا‌نبشت سنگ طواسین)
فرض محال کن که سر چارلز داروین ایرانی‌ بود، چنان بلایی به سر نام‌اش می‌‌آوردند که رباعیات خیام به حال‌اش گریه کند. یک حکیم به دم‌اش می‌‌بستند و هزار مفسر و تحشیه نویس، چنان هرمنوتیک‌مال‌اش می‌‌کردند که دل جدّ بی‌ بی‌ گوزک آفرینش شاد شود.
طفلکی حافظ می‌‌گفت: 
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آن‌ام که زبونی کشد از چرخ فلک
حالا با دیوان‌اش فال می‌‌گیرند که فردا لاییک بشوند یا ساعت‌اش سعد نیست.
می‌‌گفت:
در کار‌خانه‌ای که ره‌ فضل و عقل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند
حالا به او می‌‌گویند لسان الغیب. 
می‌‌گفت، حالا...
لغت، در شعر‌ی زندانی می‌‌ماند که محدود به معنی‌ و منظور و غرض و رستگاری و نجات و در یک کلمه، بیرون، معطوف به بیرون از قلمرو خود باشد.
شعر و شاعر را چون یک قلمرو حکومتی(در زبان) در نظر بگیر: نوعی جمهوری وحشی شرنگستان. رفتار شاعر این قلمرو، چنانچون پرزیدنت،زمانی‌ لاییک است که او افسانه و حکایت‌های بشنو و قلّ و یقول و فقال و قالو و قال و چنین گفت نیچه و چنانکه هایدگر یا فروید می‌‌گوید را از قانون اساسی‌ اش: شعر‌اش جدا کند. یعنی‌ دخالت بیرون از شعر: نا‌شعر را در آن بر‌نتابد. این نا‌شعر، فقط دین و دینورز نیست. ایدئولوژی‌های وطنی-جهان وطنی را هم شامل می‌‌شود، مد‌های ادبی‌ را هم. او زمانی‌ با شماری از خویشان شعر‌ی‌اش برای پرهیز از خدمت زیر پرچم مد‌های وارداتی، مد و مانیفست خودش را، حجم را بر‌افراشت.او و آنها در وقت خود تکانی به شعر ایران دادند که پسلرزه‌های نیرومندترش پس از دو سه دهه آشکار تر شد.
من که حالا وحشی‌ام از فرهنگ این تکان، میوه‌های بسیاری چیدم. نگاه چکیده به زبان و دنیای دیگرش، توجه به وجه نا‌مرئی اشیا، تعهد به شعر، و تمرکز بر زندگی‌ درونی‌ لغت، اینها میوه‌های پیش پا افتاده‌ای نیستند.
بسیاری از کسانی‌ که شعر حجمی می‌‌نویسند بویی از این میوه‌ها نبرده اند. آنها سطحی از زبان شعر حجم را بر می‌‌دارند، با واژه‌هایی‌ کلیدی از آن را و مسطح می‌‌مانند. آنکس که به نفس شطح( شطح، غالباً گوش ایمان، و حتا عرفان اسمی-رسمی‌ را مالیده و در آن طنین کفر داشته. قالب‌گریز است. لبریزنده است. از انسانیت انسان: زبان هم لب می‌‌ریزد) برسد سطح، برابرش بخار می‌‌شود. کلید هیچکسی دیگر به دردش نمی‌‌خورد. هر کلیدی را برای قفلی ساخته اند. لغت، قفل و کلید ندارد. نگران دزد هم نیست.

کوه‌ها با هم اند و تنهایند
همچو ما با همان و تنهایان


دست می‌‌شویم از این ایمان
کوچه می‌‌گیرم از این دیوار
سنگ می‌‌افکنم از چاه
در چاه


خانه‌ام ابری ‌ست
یکسره روی جهان ابری ‌ست با آن


من موی خویش را نه از آن می‌‌کنم سیاه
تا باز نو‌جوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه‌ها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی در مصیبت پیری کنم سیاه

از تو خسرو منصف عزیز، سپاسگزارم که با کامنت ات مرا به نوشتن، پیرامون نوشتن برانگیختی.

پرزیدنت.

۲ نظر:

  1. آنگاه که از تو میخوانم! سرگشتگی رد گم میکند ! هما بر یون می نشیند!برای انی من میشوم ,از من میشوم !
    تو دیگه کی هستی!

    پاسخحذف
  2. ای فدای هما و یون که شیرجه در بطن متن می‌‌زند. سال نو‌ات مبارک!

    پاسخحذف

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...