۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه


سایه ی چهره‌اش بر چهره ی کودک اش، برگی از آسمان و لحظه‌ای از آفتاب: مهشید شریفیان

به شاعران صله می‌‌دادند
به من فاصله دادند

در مادرم به هوش آمدم
با جیغ مرا راند
دویدم در زبان
کشورم گریخت
با نوشتن هر خطی‌
پشت سرم مرزی
دروازه‌اش را بست

می‌ ترسم بادبادک شوم
با نوشتن یک واژه
یک واژه ی دیگر
بگسلم
رشته از انگشت تنی‌
که دیگر از من نیست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...