این یخچال تازهوارد من،
یکی دو هفتهای بود که بازی در میآورد بی آنکه مرا داخل بازی بداند. اصلا
متوجه نیمه سکوت مرموزش نشده بودم. گاهی سینهای صاف میکرد که بغرد ولی فورا از
نفس میافتاد. پیشترها به اندازهی بیشهای در کالاهاری، معدن توحش صوتی بود.
آیا لایهی اوزونبرون یخچال من سوراخ شده یا دود و دم ناشی از سیگار و کباب
کرگدن بر آن تاثیر گرمخانهای گذاشته؟ این یک پرسش جاودانه باز است. نوشیدن آب پرتقال تگری صبحانه
از اصول دین من است. چند روزی بود که احساس میکردم این اصول دین، ولرم است. شگفتانگیز
این است که اصلا به خیالام نرسید که برای این تبِ بی سابقه یخچال را متهم کنم.
در کمال خرافات آن را به حساب بداختری خودم در گردش ماه و ستارگان گذاشتم. تا
اینکه یک روز دیدم همه چیز در یخچال من دارد ولرم میشود. یخچال من ماکت زمین شده
بود و قطبهای منجمدش در حال گدازش. سرایدار جدیدمان ویکند را رفته بود ددر. به
سرایدار پیشینمان گفتم. آمد دید که از پشتاش هم آب میرود. چطور من این آبریزش
را ندیده بودم. این یخچال سرما خورده بوده؟ سرایدار باستانی یک اسکاچچسبی به محل
فرضی سوراخ روی یکی از لولههای نازک چسباند و رفت. همان شب خودم به یک
کشف رسیدم: اگر خوراکیها و آبکیها را ته قفسهی میانیاش میگذاشتم آنها را تا
حدودی خنک نگه میداشت. باقی مناطق تروپیکال شده بود. طوری که اگر خوب گوش میکردی
از آن گوشههای دنج صدای ساز و آواز و پایکوبی سالساواری هم میآمد. حتا با
اندکی دقت میشد رنگهای پیراهنهای بومیان غرایب را هم حدس زد. چه نسیم هاوانانژادی
میوزید. فکر کنم میشد صدای نطقهای دوازده ساعتهی فیدل جوان و چاوز کهنهنهال
را هم شنید. شبحخرخر انفجاری هستهای هم خلیج خوکها را کابوسمند میکرد. حالا
این حرفها چه ربطی به سیارهی یخچال من دارد؟ چه میدانم اما میدانم که من
دچار یک اضطراب پیرکننده شده ام. یک اضطراب مایاییِ دو هزار و دوازده ولتی. چند
روز پیش خرید کلانی هم کردم از جمله یک هندوانه سه چهار برابر سرم. اگر این مغز
سرخ در کاسهی سر من بود حالا حال و روز این سیاره به بهار نئاندرتال میمانست.
به آن روزی که یکی استخوان ساق چپ آهویی را خراشید و تراشید و سوراخید و از آن
نیای نی را پدید آورد. در آن دمید و دیگران را گرد خود به افشاندن دست و
پایکوبی انگیخت. قرار است فردا این صاحبخانهی خنک بیاید و ببیند با این نیمه نعش
واپسین نئاندرتال چه باید کرد. دیگر بخش فریزر نمیبندد. تکههایی از چند گاو و
پرنده در آن در انتظار رستاخیز آب میشوند اما هنوز این بخش خنک است. بسیار خنک.
سه چهار درجه بالای صفر. خلاصه حال این ماشین زمستان صحرایی شده. امروز با دلی
سرشار از احساسات عباسمارسفیدی، نزدیک بود ترانهای با این مضمون بنویسم:
تو همون بستنی داغِ تو ایگلوی منی
یخ مایع تو رگ موی منی
دختر اکبرمشتی
از آلاسکا برگشتی
چقدر تو سرخ و داغی
لبوفروش رشتی
آخ!
آخ!
جون!
جون!
کبابتم تابستون
ها ها ها،صاحبخانه را پاک خراب یخچالت می کنی با این ترانه پرزیدنت عزیز:))
پاسخحذفهاها ها ها....محمدعلیجان، این صاحبخانه مجبور شد برایم یک یخچال دیگر بیاورد. حالا دارم خیرش را میبینم. ویرم گرفته یک ترانهی دیگر برایش بنویسم.
پاسخحذف