یاد روشنک،
و اندوه خانه
سوختگان افغانایرانیِ محلهی کشتارگاه یزد،
و احترام
دوستانی که در اینجا از آنها انتقاد کرده ام.
پیوسته دلات
شاد و لبات خندان باد!
این هفته
فیسبوک با پاراگرافیستهای قلمبه سلمبهگوی افراط-تفریطیِ خرد و عاطفه گسیختهی
پرسشسوزِ استدلاللالکناش با استنادهای لاجوردیاش و با خبرهای شوم مکبثیاش روان و حتا تن مرا تا مرز فلج نژند و رنجور کرد. دوستان نوخاستهی ما آن
خوشه چینان دانشهایی که چون فقر و ناامنی و آینده سوختگی در دانشگاههایی به
نامآزاد تقسیم شد آن فارغان تحصیلاتی که چون هیچ خاطرهای از ایران و ایرانی پیشانسل
خود نداشتند و از آنرو یا مغزهای عزیزشان به خشکشویی تعصب رفت یا فراری شد یا به
افسون واردات فکری تعمید ذهنی یافت و یا و یا و یا...آن جعفرخانهای فرنگسر خود
که دهانهایی لبریزنده از اسمهای کتابها و فیلسوفان مرده دارند و از دم مثل هم
حرف میزنند مثل هم پز میدهند مثل هم فروتنی میکنند مثل هم متفاوت اند از هر
چیز تفاوتانگیز مگر در حرف و ادعاهای چنین گفتفلان و چنانگفتبهمان، آن صادرکنندگان
حکمهای قاطع، انکارهای نکیر و منکرپسند و آغاز و پایانساز برای تاریخی که نه
سر دارد و نه بیخ، آن ندانندگان یا از یادبردگان این نکتهی ساده که سخن را میتوان
مفت و مسلم پراکند و هر خموشلاخی را از آن آکند ولی ولی ولی، سخن خاکستر و خاکاره
نیست که باد آن را بردارد و ببرد و گم و گور کند سخن میروید و به خوشه و دانه مینشیند
و خرمن میشود و خرمنهای گفته نوشته آنهم در این عصر حافظهی بی نیاز از حافظها
سراسر قلمرو زبانی-ذهنی ما را در مینوردد اگر حب حیات و نقل و نبات و گنه گنه و
ددت و آشغال یا نوشدارو و زهر نشود اگر اگر هر چه بشود یا نشود پرهیخته از نیکی یا
بدی، تصرف میکند اشغال میکند به اصطلاح سبد گفتمانها میشود میتواند شفا
دهد کور کند زخمی و مسموم کند چرک انگیزد عفونت زداید دوستی و دشمنی و جنگ و صلح
زاید. سخن تا آنجا که به دوپای هذیانگو مربوط است بخواهیم یا نخواهیم دیگر هستهی
هستی ما شده است. این تمدن با سخن است که سر پاست. سخن را از آن بگیری بر میگردد
به جنگلی که از شامپانزهها دزدید تا موز بکارد بی آنکه دیگر حتا شایستهی
همنشینی با شامپانزهها باشد.
این چه مدرسهای
ست که آقمعلمهای عصامآباش با آن زبان افتضاح حوزهایِ طلبههای تن پرور بیاضخوان
و شرحگوی الکن همیشه طلبکار خودهگلآگامبنلکاندلوزپندارِ نجسطاهرشعار و
مدعیالعمومکردارِ تخته استدلال مینشینند چندنفری مقاله مینویسند و نرشته میبافند
و نبافته وامی ریسند و به سادگی غسل جنابت کتاب عمر یکی از چکیدهترین، دقیقترین
و زبانافروزترین پیشبرندگان شعر یک کشور را میشویند و در تشت تشتت بنابراینهای
بی مبنای خود میریزند و از بام میاندازند که آهای! چه نشستهاید که جنبش شعر
حجم ترجمهای بیش نبوده و شاعر معروفاش از نردبانی از نعش دیگر شاعران بالا رفته
و حالا باید حساباش را رسید؟ آقایان محترم! بهتر نیست پیش از درازکردن دیگران،
دو پک دودِ نامسلح بخورید و زبان بورزید و تمرین نوشت کنید تا دست کم خواننده
بداند منظورتان از این کیلومترها حیف و میل خط چیست. هشتخط از نثر کسی که در
بارهاش مینویسید را بخوانید و هشتخط در بارهی همانخوانده بنویسید و بخوانید
تا دستتان بیاید کی در حاشیهی آلت خود و دیگران است و کی در متن حالت خود،
حالتی لبالب از متن و من و نو نو نوشتن. حالت هشتادسالسخن و متنی که پوستپشتِ
پوست میاندازد. کسی مثل او که پیش از دانستن نوشتن مینوشته نمیتواند نوشت:
سوخت از انار...از مار نوشتن آموخت.
این چه راستکاو
تاریخپرسی ست که با هیجانزدگی ناشی از دو خاطره از کودکی برای محکومکردن
گروهی به دام خشونت خود و رقیبافتاده از جلاد اسیران همان گروه، از اسدلله
لاجوردی، آیشمن ایران، مستند ویدئویی میآورد که ببینید اینها شکنجه گر بودند؟(
همینجا بگویم که امروزه شخصاً همهی گروههای چریکی پیش و پس از این رژیم امّ
التروریسم را در دورههایی که میجنگیدند تروریست میدانم حتا اگر آنها ترورهای
خود را ترور یا اعدام انقلابی بنامند. این البته هنری نیست. هنر درک ریشههای
خشونت است و شک به درخت قدرت که از آن ریشهها خوراک میخورد.) مگر میتوان برای
محکومکردن یهودی هلوکاستدیده از آیشمن فکت آورد؟ یا از آریل شارون برای محکومکردن
صبراییان و شتیلاییان؟ چرا ناگهان دوستی، عزیزی، کسی، پزشک فلسفه دان سنگینوزنسخنپراکن
شعر و موسیقی و هنردوستی چنو روز روشن دست به چنین فاجعهای از گیجسری و التقاط
ذهنی میزند؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چطور میتواند در کشوری که از روز اول انقلاب
اشغال-سیاسی-سکتی شده در کشوری که یکدفعه به مدد معماران بی همه چیز جنگ سرد به
دست فرقهی فدائیان اسلام، کثیفترین گروه تروریستی تاریخ معاصر افتاده با ملت
ماهزدهی نقشدیواری که هیچوقت نه سر پیاز بوده و نه ته سیر، دم از خلع سلاح
قانونی بزند؟ از سکوت "قاطبه"ی مردم و "مسئولین"( عجب!) در
برابر یک نسلکشی به شگفت آید؟ چطور؟ چطور؟ چطور؟ چرا برای یک انتقاد ساده باید
صد بار قربانصدقهی یکدیگر برویم و به هم وثیقه بدهیم که عاشقتم دوستات دارم
جونمی؟ مگر قرار نبوده با نقد و انتقاد بحرانکاوی کنیم و از وضعیت بحرانی به در
آییم؟ مگر پرستاری که دارد ما را تنقیه میکند دکتری که غدهی ما را عمل میکند
به ما نظر بد دارد؟ دکترجان! این انگشت تو در کون من چه میکند؟ مگر خودت کون
نداری؟ میدانی معنی این رفتار چیست؟ ما انتقاد نمیشناسیم. یا صلوات میفرستیم
یا لعنت میکنیم. یا انکار یا قبول. راه میانهای در میانه نیست. بابا شچوکار بود
که در زمین نو آباد میگفت: امتقاد، امتقاد سر خود؟
چرا از نتیجهی
دو بر هیچ تیمی بر تیم دیگر به صرف سیاهپوست و قربانیبودن بازیگر، حتا در کشور
خودش ایتالیا، یکدفعه گریز به صحرای آشویتس و نازیسم بزنیم که بعله! آلمان همان
آلمان است و دهن اتحادیهی اروپا را صاف کرده و چه و چه؟ چه لذتی در خواندن و
شنیدن این ترانههای نفرتانگیز منطقگریز همینطوری به طور کلی هست؟ چرا اینقدر
زود هیجانزده میشویم؟ این که یک رفتار توده وار است. چرا توده وار حرف میزنیم؟
چرا "افکار" توده وار را در زرورقهای شیکسرشتانه میپیچیم؟ مگر مرض
داریم؟
باران چرا.
سونامی چرا. کولاک چرا.
اندکی پیش
دوستی این ویدئو را برایم فرستاد. پسباز مرگ روشنک، آن دارای خوشخوترین گلوها و
صدایی لبالب از نیکخواهی و بی آزاری و نازکی و نرمی:
پیوسته دلات شاد و لبات خندان باد!
همراه با آن غزلِ سرگیجه آوراز بسمهربانی و همدلی و اعتماد و امید به جهان و جهانآرائی با آواز آن دو بی همتایی که آفتاب درخشان و خنکای خانهها و خوابآکندگی پس از ناهار ایرانی را رویای بیداری میکردند: بوی جوی مولیان آید همی...
پیوسته دلات شاد و لبات خندان باد!
همراه با آن غزلِ سرگیجه آوراز بسمهربانی و همدلی و اعتماد و امید به جهان و جهانآرائی با آواز آن دو بی همتایی که آفتاب درخشان و خنکای خانهها و خوابآکندگی پس از ناهار ایرانی را رویای بیداری میکردند: بوی جوی مولیان آید همی...
وقتهایی هست
که چشمهایت ماهیان محال ارومیه میشوند. چنان ناگهان آب شور تلخی از آنها شتک
میزند که عدسیهایت پاره میشوند. چنان آه و افسوسی از نهادت زبانه میکشد
چنان دودی از سرت میخیزد چنانچنانچنان شرم و درد و دریغی که خونات سرختر میشود
و گردشاش گیجتر از زمینی که هر گوشهاش مشتی بیگانه سر به هم سر میکوبند: قوچهای
حشریت سوزمانیسوز. چنان دشنامی از در و دیوار میبارد و چنان نام ایران در این
دشنامباران گنداننده از هر سو لیز میخورد و چنان بازار تهمت و توهین و افترا و
کلیشه و کورش و فرزند و آریا از همه سو داغ است و چنان دروغ و دغل با انگشتهای
قاره پیما و کجکلاهخانهای وراجاش دور برداشته که انگار ایران گهوارهی ازلی
ابدی همهی شرارتها و تباهی هاست. این طرف سوئیس است آن طرف دانمارک آن طرف
فرانسه آن طرف آلمانی که ناگهان موسیاه و سبزهی بانمک فاشیسم و نازیسم و معمار
هلوکاست همسایگانی سراپا دموکراسی و ناز و نعمت و آسایش و امنیت شده: آلمان دومی که
از جنگ جهانی دوم کوچ کرد و ساکن تاریخ ما شد: جمهوری "فارس" آلمان
فرزند آریایی کورش.
یکی به تیم آلمان گل میزند پاراگرافیست مینویسد: آفریقا دروازهی آشویتس را فرو ریخت. مشتی جاهلِ مرکب خانههای افغانایرانیهای یزد را میسوزند و محلهی کشتارگاه را به ننگ و نفرت خودشان مسما میکنند آن دیگری مینویسد: اعتراف کنیم که ما کثیفترین فاشیستهای زمینایم. آمین!( دونکورلئونه هم در گادفادر سه دقیقا در اوج جاهطلبانهتریننقشهی مالی-جنایی زندگیاش برابر کاردینالی با "چهره ی انسانی" اعتراف کرد: من جنایتهای بسیاری کردهام. حکم قتل برادرم را دادهام ...اوهو اوهو اوهو...ای خاک بر سر گادفدری که یک کشیش شپشو را پدر خود بخواند.)
یکی به تیم آلمان گل میزند پاراگرافیست مینویسد: آفریقا دروازهی آشویتس را فرو ریخت. مشتی جاهلِ مرکب خانههای افغانایرانیهای یزد را میسوزند و محلهی کشتارگاه را به ننگ و نفرت خودشان مسما میکنند آن دیگری مینویسد: اعتراف کنیم که ما کثیفترین فاشیستهای زمینایم. آمین!( دونکورلئونه هم در گادفادر سه دقیقا در اوج جاهطلبانهتریننقشهی مالی-جنایی زندگیاش برابر کاردینالی با "چهره ی انسانی" اعتراف کرد: من جنایتهای بسیاری کردهام. حکم قتل برادرم را دادهام ...اوهو اوهو اوهو...ای خاک بر سر گادفدری که یک کشیش شپشو را پدر خود بخواند.)
چرا همهی هست
و نیست یک کشور را به نام قمهوری اسلامی تعمید میدهند؟ ملت ایران=جمهوری اسلامی.
چرا از یاد میبریم که آنکه کوچکترین فحشاش به ایرانی، فرزند کورش است
خودش زوزهی گرگ خاکستری میکشد؟ فرزند کورشبودن ابلهانه است. درست!(کورش فرزند پندار و کردار خودش بود) اما
آیا فرزند چنگیزخانبودن افتخار دارد؟ همهی هممرزهای ما از دم دیگرآزار و
نژادپرست اند. کرد را در چهار( حالا سه) کشور میآزارند. خودش هم از همین الان
دست کم در اقلیم آمریکاییاش پتانسیل نسقکشی از دیگران را دارد. بلوچ در
هر چندسوی مرز تنگدست و تنگآسایش و ناامن است. آیا مافیای سعودی و اماراتی عربهای
ما را بیشتر دوست دارد؟ چرا عربهای هموطن-ناهممذهب خودش را مثل گوسپند سر میبرد
و ولیمهی فتح و ظفر میدهد؟ نکند این ناگهانناایرانیشدگانِ از دمطیب و طاهر
از شرایر ایرانی فکر میکنند که کلید رستگاری همهشان دست چلبیهای دلال جنگ غرب
است. حملهای میشود از چهار طرف ایران را میدرند و یکشبه اقلیمهای دموکراسی
و رفاه از خاک سر بر میآورد! عجب! چه معجزهای! پس هنر خودشان چه میشود؟ این
که صدقهی غرب است اگر داده شود. شاید غرب آنها را صادقانه دوست خواهد داشت.
اوباما، اولاند، مرکل. چه عاشقانی! چرا از یاد بردهایم که آنچه ما را شقه میکند
تنها یک کارد بومی به دست یک قصاب خودمانی نیست؟ چرا فراموش کردهایم که این خون
مسموم همه جا میریزد. همه جا را آلوده. حتا، نه، به ویژه همانجای تر و تمیز
فرندلیای که چندینهزارنفر پشت کامپیوترهای هولانگیزپیشرفتهشان نشسته اند و
دارند نرزنبورهای زندگی-گزشان را هدایت میکنند آنها که با انگشتهایشان از
نظامیشهری در آمریکا هواپیماهای بی سرنشین را ژوبینافکن مرگهای زئوسی میکنند.
این تمدن در همهی قلمروهایش گندیده و انقراض یا بدتر از آن رسوایی بازگشت به
بربریتی کاسته و چنگ و دندانچیده به ریشاش از هماکنون میخندد. این توپ خشم و
خشونت گسلگشا نام بسیاری از کشورها و مردمان را پست و ننگین کرده. حالا هم نوبت
ماست. آنکه میگوید همهی ما از دم درندهایم میخواهد درنده خوئی خود و امثالاش
را تسکین دهد. ما نه نیکی محضایم نه پلشتی مطلق. استعداد پارهای از این و تکهای
از آن را به بسیاری و درهم و برهم داریم. جارچیان نفرت و خشونت با نوشتن همهی
سیاهیها به حساب نامهی "فارس"ها سپیدنامه نمیشوند.
آنکه همهی شر
و همهی خیر را در دو کفّهی یک ترازوی نامیزان میگذارد و انتظار دارد برای هوش سرخوردهاش هورا بکشیم نبوغی بیش از بوش پسر و خامنهای از خودش نجرقانده: محور
شرارت. دشمن. دشمن. دشمن. ما آنها. بولشیت!
رود آموی و
درشتیهای او
زیر پا چون
پرنیان آید همی.
ممنون پرزیدنت عزیز
پاسخحذفسپاس از لطف شما اعظم خانم عزیز!
پاسخحذفجناب شرنگ بسیار گرامی;
پاسخحذفنمیدونم چی بنویسم که در باتلاق همون تعارفات کلیشه یی که گفتی دست و پا نزنم ولی نوشته یی سخت، گیرا و لذیذ بود. من معمولن متنهای اینطوری رو یه کلمه سه کلمه رد میکنم ولی اینو با دقت خوندم چون از هر عبارتی عبارت بعدی قابل حدس و استخراج نیست.
پاینده و سرفراز باشید.
دوست ارجمندم، با نکتهی آخر: مسلمان=تروریست، نمیتوانم موافق باشم. همهی یک و نیم میلیارد مسلمان ساکن این سیاره نمیتوانند تروریست باشند. اگر به آزادی وجدان باور داشته باشیم دانستنی است که این ایمان نیست که به خودی خود بد است بلکه تفسیر جهادی آن است که فاجعه میآفریند. دین و ایمان اگر پایش را از حوزهی خصوصی بیرون نگذارد و به حکومت و جامعه دست نیندازد اصلا خطرناک نیست. سپاس از شما.
پاسخحذففدای توای دودوزهی عزیز و مهربان، البته کهشان سخن تو ربطی به آن باتلاق تعارف ندارد و من آن را بر چشم میگذارم. مدتی ست نمکی نیفشاندهای بر درونیهای یخچال از کارافتادهی این روزگار، یا شاید هم افشاندهای و من ندیدهام. دمات توپ. رویت را میبوسم.
پاسخحذفپرزیدنت عزیز و این "عزیز" تعارف نیست یک چیزی است مثل پدر جان!
پاسخحذفای کاش این حرفهای پر از غیض را که البته پر بیراه هم نبودند من زودتر می دیدم. ای کاش به آنهایی که ازشان انتقاد می کنید یک ندایی هم می دادید. بلکه بخواهند بیایند به درگاه و پوزش بخواهند بلکه جوابی داشته باشند بدهند. بلکه بخواهند بگویند پدر جان چی شده چرا عصبانی شدی؟ به گمان من پشت کردن به آنجا که حرفی در آنجا زده شده است و به کنجی رفتن و ناسزا گفتن، حکایت آن بچه است که توی دعوا کتک خورده و می رود سر کوچه برمیگردد می گوید "از کونم بخور" و فرار می کند. خب این که انصاف نیست پرزیدنت عزیز. ای کاش مطلبی را که من نوشته بودم و بی شک پر از ایراد است یک دوبار دیگر هم می خواندید. می خواندید ببینید آخر چرا یک چنین اراجیفی را اینهمه آدم به هم پیشنهاد کرده اند. من در آن نوشته ی سرتاپا ایراد و پر از گنده گوزی اگر ده تا حکم صادر کرده ام لااقل دوتا استدلال هم آورده ام. شما می گویید همه را من یک کاسه کرده ام. باشد. شما درست می گویید اما شما هم که همان خبط را مرتکب شدید. من را با کی یک کاسه کرده اید. شما چقدر نویسنده ی آن متن را می شناسید. چقدر از سوابق هرچند بی ارزش او می دانید. چطور مدعی می شوید که منتظر هورا کشیدن کسی است. پدرجان مجیز گو همه جا هست حتی همینجا. مجیز گو آینه ی خودش است نه آینه ی ما. اگر من دنبال جذب هورا کشان بودم یک ساز دیگری کوک می کردم و یک نغمه ی دیگری می زدم. از همان دوستان خوب و غزل خوان خود می پرسیدید. می گفتید این بچه پررو کیست؟ شاید به باقی ایرادات بنده هم اینطوری پی می بردید و یک جا توی دهن این خطاکارِ عاشق هورا کشیدن می زدید. بهتر نبود همانجا که این خطارا دیده بودید خطاکار را اشارتی می دادید؟ شاید دلیلی می آورد شما را قانع می کرد. یا شاید شما مطمئن هستید که این آدم اصلن در حدی نیست که دلیلی برای خطای خودش داشته باشد. شاید با خود خیال می کنید من این گیس عاریه را تو آسیاب سپید نکردم اگر می گویم غلط کرده ای حتمن غلط کرده ای و سه سه بار هم به نه بار. بسیار خوب ما غلط کرده ایم پدر جان! ما همیشه در مقابل این جایگاه رفیع "پدرجان" ها غلط کرده ایم. اما اگر خواستید بدانید این غلط را چرا و بر حسب کدام خیال باطل کرده ایم، فقط کافی است روی خود را به سوی آنکه از او سخن میگویید برگردانده بپرسید.
ای امید شمس ارجمند، همین الان این کامنت تو را که همان شما باشی و دوست چند دوست عزیز من، از همین رو اگر شایسته بدانی دوست من، دیدم و با خواندناش هم قهقهه زدم هم به درد آمدم دو بار به درد آمدم. هم از دردی که در تو انگیختم و هم از بازتاب خراشندهی آن در خودم، خودی که پدرجان خواندهای لابد به قصد جوانانهی چزاندن من که مویم سپید است بی آنکه هر سپیدمویی لزوماً پدرجان سیاهمویان باشد.( تازه خودت بهتر میدانی که جاهایی هست که سیاهمو را هم با لحن دشنام به کار میبرند.) پس از اینکه تو را تو میخوانم مرنج، این به معنی "پسرجان" نیست بس از سر مهر و همسنگسخنی است.اینجا الان بسیار دیر است و من در آستانهی خواب. بهتر میدانم که پس از بیداری و گوارش این دوز تلخ نیشابهای که از تو رسید با آرامش و خون ولرم پاسخ تو را بنویسم. تو گردباد کارائیب افکنی را به شرنگستان فوتوتو کردهای هر چند من توفانندیده نیستم اما شایستهتر است که الان وردی بخوانم و به اطرافام فوت کنم و از شتاب بپرهیزم. چرا این دست و بال من به اهتزاز در آمده اند. هوا سپیدی موهایم را دارد میبرد. برد. هاها هاها ها...الان یک نگاه دوباره به دو سه تا از آن سطرهای بهیموتکش تو کردم و بی اختیار خندهام گرفت.خداوحشا! چه حرفها: "...سر کوچه برمی گردد میگوید از کونم بخور!" بله!ای امید جان! دیدار در نوشتار به فردایی دوستانه تر! آدم که نمیتواند هم پدرجان باشد هم بچهی توی دعوا کتکخورده. البته من نه توی دعوایی بودهام نه کتکی خوردهام اما خانهی جوانی مرا سه دهه پیش از این افغانهای عزیزمان سوختند و خودم با سری که دود از آن میخاست دربدر قارهها شدم بی آنکه خاکستر شوم. پس با من هم میتوانی با اندکی از همان مهر و احترامی که از خویشان افغانمان دریغ شد و دل تو را به درد آورد حرف بزنی. من هم شاید آن زمان که شاید تو هنوز نبودی یا در گهواره بودی در کشور خودم افغانی بودم افغانی تر از افغانهای آنوقت. ترمز هم خوب چیزی است جان تو!عجب! من که هنوز اینجایم!
پاسخحذفپرزیدنت عزیز، الحق که راست گفتید شما و این دل برنا را چه به پیری و سالخوردگی. و الحق که دردی که در من انگیختید را با این نوشته ی آخر تا استخوان پیش بردید. قضاوت کردن ادم ها آنهم اینطور بیرحمانه و خدای گونه برای آن بندگان ناچیز آن هم زمانی که دست دوستی دراز کرده اند کم دردناک نیست. با این نوشته ی آخر بر من هم هویدا شد که شما بس جوان تر آنچه می نمایید هستید. جوان به هر معنایی که خود می پسندید و در میان آن معانی یکی هم عجول و یکی هم برافروخته. عجول به آن معنا که از روی نوشته مثل برق و باد می گذرید و برافروخته به آن معنا که تنها چند واژه را درون یک متن می خوانید این درحالیست که متن فقط این چند واژه را ندارد. جوان هستید چون که اصرار می ورزید. جوان هستید چون که تنها آنچه می خواهید را در متن می بینید و این صد البته برای من دردناک است. اگریکبار آن جمله ی نخست را می خواندید بی آنکه قضاوت کنیدکه نویسنده اش یک قصد موذیانه ای در پس آن داشته میدید که من شما را پدر خواندم از این رو که هم ادای احترام کنم و هم ابراز محبت هم صمیمیتی ایجاد کرده باشم تا حرفهایم شبیه گله کردن باشد و هم از تعارفات مضحک و رایج پرهیز کرده باشم. اما در عین حال من به پدرمآبی شما در قضاوتتان اشاره داشتم و شما آن را ندیدید که به زعم من نیش گزنده تری داشت. از تمثیل من رنجیدید؟ مگر جز این کردید؟ البته حق دارید چون حتی توی دعوا هم نبوده اید. کتک هم نخورده اید. فقط برگشته اید خانه و توی حیاط یک جوری که همسایه ها بشنوند شروع کردید به گفتن آن عبارت مذکور.نگویید که نه، پس از کجا به گوش من رسید؟ آن حکایت را من البته از روی رندی نوشتم اعتراف میکنم من هم آدم ام. فرشته و یا معصوم که نیستم من عصبانی و خشمگین می شوم. وقتی با بوش پسر و خامنه ای یکی پنداشته می شوم آن هم از سوی کسی که جز یک یادداشت آنهم سرسری، من آماده ام به شما ثابت کنم که یادداشت مرا سرسری خوانده اید، چیزی از من نخوانده است. وقتی به این راحتی مرا محاکمه میکنید بی آنکه من حتی حضور هم داشته باشم وقتی سیل و آوار کنایه های ادبی را روانه ی صدجای بد و نابدتر یک آدم غایب میکنید آن وقت یک تمثیل معمولی اینطور دل نازکتان را می خراشد؟ الحق که جوانید. اما در عین جوانی یک رندی در نوشتن تان هست که دردناک تر است. احترام و مهر را کجای متن نوشته ی خود می بینید جز بر سرلوحه ی متن که از همان اولش معلوم است چرا آنجاست. آنجاست که وعده ی سر خرمن باشد. شما را پدر خطاب می کنم می گویید قصد جزاندن دارم. تمثیل رفتار زشت شما را می آورم که مصداق غیبت است(به هرحال هرچه این مسلمان جماعت می گویند که یابس نیست درآن رطب هم پیدا میشود گاهی) می گویید کمی احترام. من از در دوستی آمدم. دفاعی نکردم. گله کردم. گفتم اگر ایرادی در کار این کمترین بود چرا خودش را از دانستن آن محروم کردید؟ چرا حرف این کمترین را طوری می گردانید که حتمن مصداق آن مجازاتی که برایش در نظر گرفته اید باشد؟ حالا من با نبوغ سرخورده ام، چهره ی کریه بوش وار و سیرت خامنه ای وارم، یا آن درنده خویی ام اینجا تمام قد به شما تعظیم می کنم و عرض میکنم که بیایید اعتراف کنیم که ماتحت همه مان نرم است. همه مان اگر دستمان برسد سگهای خشم خود را روانه ی گلوی همدیگر می کنیم حرف آن یکی را وارونه کرده توی حلقش فرو میکنیم. معنایش این نیست که ما همین بوده ایم و هستیم و بس. یا که این توی ژن ماست و توی ژن دیگران نیست. خیر. معنایش این است که بپذیریم که اکنون ما به هر دلیل اینطور است که در اوج مظلومیت ظالمیم و در اوج ظالم بودن مظلوم. بیایید عوضش کنیم. یک روزه هم ممکن نیست اما ممکن است.
پاسخحذفبنده منتظرم برای آن پاسخ ولرم شما. نه برای آنکه دوتا بگذارم رویش و پس بدهم بلکه برای اینکه بگذارم روی چشم و با خود ببرم و بیاندیشم.
ای امید عزیز،
پاسخحذفامروز نوشتن، دست نداد. گاهی دست نمیدهد. امروز که میخواستم بخوابم سرم کندوی سخن بود. حرفها چنان دور و برش وزوز میکردند که خواب متواری میشد. اینجا این روزها هوا هم بسیار اینوویتکش شده با چنان شرجی بالایی که نطق دوپای هذیانگو را نمناک و پلینچاک و درهم و برهم میکند. با اینکه مثل بیشتر وقتها در آستانهی نوشتن بودم اما آن ذوق و آن حالت که مرا غرق و انگشتهایم را به رقص آورد روی نداد یا به شدت روی داد و بعد تبدیل به یک کرختی خوابگردانه شد. با اینهمه کّل این ماجرا و پاسخ دوم تو مرا به فکر انگیخت. نشانهی این انگیختگی، دقایقی دراز از قهقهه بود و تکاندن سر با شانههای لرزان در هنگامهی خواندن و باز خواندن حرفهای خودم و خودت به ویژه حرفهای نامهی دومات که سندی رسا از ایرانیت امروزین ماست. خودت بهتر میدانی که اندیشه ورزش بسیار سختی است نوعی زلزلهی ذهنی که ورزندهاش را از بن زیر و رو و حتا برای خودش ناشناس میکند، و این به شدت قهقهه انگیز است. انگار نشستهای و دستی نامرئی قلقلکات میدهد. تمام وقار تنهایی ات ترک بر میدارد و از هم میگسلد و یکتنه چندین نفر، یک ملت، یک نوع میشوی. ترسناک هم هست. ناگهان خانهی رود خودشدن. همزمان، رفتن و ماندن. در سراسر خودبودن. بی سر و انجامشدن، و در اینهمه با چشمی نو نگریستن. چشمی تازه بین. کودکانه. خیره سر و پخش و پلا. چشم افقی که پلکزنان دور و نزدیک میشود و میگردد و بر میگرد. میبیند و نمیبیند. نگاهی رو به درون. درونی که همان زبان است.ما بی آنکه حواسمان باشد همیشه چشم به راه خودمان هستیم. امام زبانی که میآید و ما را آینده آگین میکند. دریافتن این لحظات همان و خروج از غار عادت روزمره همان. حتما دیدهای این لحظات دژا وو را. شعر هم در همین لحظات است که میشکفد.
تابستانها من با هندوانه دوپینگ میکنم. پس از باز خواندن پاسخات رفتم یک قاچ بزرگ هندوانه خوردم و دهانام پر از سطرهای پریشان شد. چنان هندوانه میخوردم و میخندیدم که اگر کسی مرا میدید میپنداشت که تسخیر شدهام یا مشغول گفتگو با موجودات فضاییام. موجوداتی زیرک که از تخمهای هندوانه میتراوند و تو را با زبانی مطلقاً دیگر، تله پاتیک، وادار به چغلی از نهفتههای تمدن دو پا میکنند: خب! دیگه چی؟
پاسخحذفبارها تلاش کردم بدوم دنبال این اشغالگر سر. این نگاه بوفوار، این تندباد تاریکی. تلاش بیهوده. بچه گربه دماش را تکان میدهد. آهسته زیرچشمی با آن احتیاط شکارچیانه آن را میپاید: که اینطور! الان یکی سر از کار دیگری در میآورد یا من برای همیشه میومیو از یادم میرود. یکدفعه گرد میگردد به گرفتن اش. دم در میرود و بچه گربه گرد میگردد. میگردد. میگردد. بعد ناامیدانه با چشمهایی گرد و لرزان از سرگیجه زل میزند به گوشهای از زندگی: میووووو! میوووو! چته! هیچ! میخواستم بفهمم که فهمیدن چیست سرسام گرفتم.
عجیب این است که هر بار که خواستم بنویسم دستهایم دنبال نخود سیاه رفتند. در وبگردیها تصادفا به یک پلمیک ترسناک برخوردم. دو نفر که سالها از دو سایت همدیگر را با پاسخپیکانهای زهرناک سوراخمسموم میکردند. چیزی شوم و سرنوشتسرشت در این جنگ کلامی بود که مرا میخ میکرد. میخ تاریخی که ما را تسخیر کرد. دوستی زیر لینک یک جنگ کلامی دیگر میان دو نویسندهی سیاسی و حقوق بشری و زندانی پیشین که من پخش کرده بودم کامنتی سیکلوپی گذاشت. در پاسخ به آن دوست بود که من متوجه یک فاجعهی رفتاری-گفتاری شدم: بی فرهنگی آنی، مثل جنون آنی. چیزی که بزرگان ساپینسساپینس هم از آن در امان نبوده اند. چیزی که در هر لحظه میتواند گریبانگیر نازنینترین آدمها شود. من، تو، او، آنها. بی استثنا.
امروز به انسانیت خودم و خودت از ته دل خندیدم. ما تا وقتی که بتوانیم بی هیچ کینهای و بیش از آن با مهر و احترامی بی تکلف به انسانیت همدیگر بخندیم امید به انسانیتمان هست. آن خندهی بزرگ کهنتازه را از یاد ما برده اند. آنچه رایج است هزل و استهزا و ریشخند تلخ و ترش است و خوارداشت یکی یا گروهی برای بزرگداشت یکی یا گروهی دیگر. آنچنان ما را از هم بریده اند و دریده اند که آن خطاب خردانگیز را از یاد بردهایم:ای بی خرد که میپنداری من تو نیستم.(هوگو بود که میگفت؟) بیش از پیش، زبان شوخ و شنگ و نیشنوشناک نیرومند اما بی زهر تسخر رنگ و بو میبازد و جای خود را به متلکهای مسمومکنندهی کینه انگیز میدهد. عجیب است! من دارم مینویسم! الان که خسته شدم فهمیدم که چون شتابی در کار نیست میتوانم فردا آن را پی بگیرم. از حاضرجوابی خیری ندیدم. جوابی هم که جواب باشد در کار نیست. هر چیزی باید به وقت خود، وقت رسیدن برسد. اگر برسد. از شکوفه تا میوه طبیعت چه راه پرتکان و دلهرهای سپری میکند.
از اینکه با این اتفاق، به دوستی هم رسیدیم بسیار شادم. در این لحظه میتوانم بی هیچ اما و اگری از تو پوزش بخواهم. امروز محالهام را خواندم. دیدم تنها همان مسالهی اعتراف رو به تو داشت و باقی حرفها هیچ ربطی در سخن من به تو نداشت. آماج آن حرفهای درشت، برخی از این دوستان پنهان پانترکیست بودند که هم نود در صد ایران را کشور اشغالشدهی خودشان میدانند هم اراده کردهاند "فارس"ها را به "کشور"شان افغانستان برانند و هم از نمک بی دریاچه ماهی بگیرند. چون تو آن برداشت را از نوشتهی من کردهای از تو پوزش خواستم. لابد ایهام ناگزیر آن نوشته این حس را در تو برانگیخته. من باید بسیار سنگدل و کندذهن باشم که تو را که دغدغهای نیک در دفاع از آن خویشان آزرده مان داشتی از جنس بوش و خامنهای بدانم. آنقدر خنگ نیستم. این البته مانع از آن نمیشود که من به وقت خود چانهی آن بخش از سخنان بی سر و بن تو، آن سخنان رندانه به قول خودت، در این فضا را با چند تسخر-آپرکات توپ ننوازم تا حواس ات باشد که وقتی با سر و دهن داغ و بدن سرد وارد رینگ سخن میشوی نکاتی هست که بوکسخن این خاک رینگخورده به تو یادآوری کند.
پاسخحذفسپاس از تو که مرا به نوشتن انگیختی.می شود نوشت و هیچ نگفت.
روبوسی.
تا وقتی که بی وقتی نباشد.
پرزیدنت نازنین
پاسخحذفآن خنده ی کهنی که گفتید از یاد ما رفته را هم اگر از این نوشته فقط ببرم بار خودم را بسته ام. یکی از سختی های فارسی نوشتن این است که هرچه بنویسی روی لبه ی افراط و تفریط خوانده می شود. اگر از چیزی به نیکی یاد کنی بوی تعارف می دهد. اگر به بدی یاد کنی ظن خصومت می رود. چاره ای نیست همین است دیگر. غرض اینکه این دوستی به گمانم به یکی دوتا آپرکات بیارزد.
ارادتمند