بیتاب
بهار از این زمستان رفتی
نادیده شکفتن گلستان رفتی
از بلبل همدلات جدا افتادی
ای بلبل ما به بلبلستان رفتی
آن جان ز جهان ما جهیده آن همدم رام ما رمیده
از رعد شنیده نام خود را در برق خیالِ خویش دیده
بیدار شده میان
رویا با چشم شکوفه در
سپیده
تاریکی ریشه درنبشته
آن میوهی ناگهان رسیده
بر ما در باغ بسته رفته انگار
که داغ ما ندیده
ما را به فراق
وانهاده خود را به فراغِ بال چیده
بر شیون خاک گوش بسته آواز
ستارگان شنیده
بو برده ز جنب و جوش دریا از ابر اسیر ما چکیده
آن نخل بلندِ اوفتاده از سایهی خود برون چمیده
آرام ندارد از سرودن آن بلبلِ دائم آرمیده
بیدار شده به باغ دیگر از نغمهاش این غزل دمیده
ماهم بی تاب شدیم حسین جان
پاسخحذففدای تو فرامرزجان! امیدوارم روز به روز شادتر و تندرستتر شوی! روبوسی!
پاسخحذفاین چه فلسفه ی زندگی ست
پاسخحذفکه اخرین نگاه
ابتدای انتهاست
و بی او
اغاز ویرانی ست... حسین جان تسلیت می گوییم و در غمت شریکیم
سپاس از لطفاتای زهرهی عزیزم! روی عزیزت را میبوسم!
پاسخحذفیادش گرامی و دس مریزاد به دریافت این نغمه ی رسیده
پاسخحذفدمات گرم کی وانجان!
پاسخحذف