جریان چیست؟
همه دارند میمیرند!
نکند توطئهای در کار است!
در چنین فرصتهایی میشد با علی اصغر معصومی، یا اسکار یا دایی، درجا از سخنِ افسوس و حیرت پرید به وادیِ غریبترین شوخی ها!
معصومی انسانی بسیار آرام، نیکمنش، بی آزار و تا بخواهی شوخ بود!
در شوخیاش
هم آرام، نیکمنش و بی آزار بود!
بسیار زیبا و از تهِ دل میخندید!
در دههِ نودِ میلادی، بیشتر همدیگر را میدیدیم!
در دههِ نودِ میلادی، بیشتر همدیگر را میدیدیم!
با او و خسرو برهمندی مینشستیم به گل و لطف و گفت!
گاهی هم که جایی در شهر به هم برمیخوردیم زود از هم نمیگسستیم!
گاهی هم که جایی در شهر به هم برمیخوردیم زود از هم نمیگسستیم!
میرفتیم
جایی مینشستیم و تا آنجا که ممکن بود به این عصر و خلبازیهایش
میخندیدیم!
یک روز حتا کشف و کرامتی هم از او دیدم: من بسیار خسته و گرسنه از پخشِ خروارها آشغالکاغذ(تبلیغات برای "بزرگترین همبرگرِ شهر")با اتوبوس به خانه برمیگشتم!
یک روز حتا کشف و کرامتی هم از او دیدم: من بسیار خسته و گرسنه از پخشِ خروارها آشغالکاغذ(تبلیغات برای "بزرگترین همبرگرِ شهر")با اتوبوس به خانه برمیگشتم!
دو تهیکیفِ بزرررررررررگ از دو سوی شانههایم به جاذبه
دهنکجی میکرد!
همهِ "فلایر"ها را پخش و پلاییده بودم و میخواستم برگردم
خانه!
فردای آن روز، روزِ پولدارشدن بود و جیبهای من پر از هیچ!
کسی زد
به شانهام: حسینجان سلام!
خودش بود با آن چشمهای پرخنده و چهرهِ
خویشاوندِ جان!
گفت بیا بریم اینجا یک چیزی با هم بخوریم!
پیاده شدیم
رفتیم یک رستورانی نشستیم و میز پر از خوراک و دو سه بطری شد!
خودش آبجویی
نوشید و چیزی نخورد: من ناهار خوردهام!
آنجا یکی دو ساعت کنار هم گفتیم و
شنفتیم و شکفتیم!
یک روز من یک سوالِ فروزانفرچزانی از او کردم: اصغرجان، به نظرت من بهترم یا مولانا؟
یک روز من یک سوالِ فروزانفرچزانی از او کردم: اصغرجان، به نظرت من بهترم یا مولانا؟
گفت: کسِ خواهرِ مولانا! من چه
میدانم مولانا کی بوده!
تو دوستِ منی!
از غیرتاش در دوستی نزدیک بود از هوش بروم!
آن روزها من چون یک کشتیِ پنچر بر رودخانهای از باده از کنارِ سواحلی از گنجهِ سوزناک میگذشتم!
از غیرتاش در دوستی نزدیک بود از هوش بروم!
آن روزها من چون یک کشتیِ پنچر بر رودخانهای از باده از کنارِ سواحلی از گنجهِ سوزناک میگذشتم!
او که اهلِ عیش و نوش هم نبود با من چنان آسوده و همدل و جان
مینشست که همپیالهای دیرین!
معصومی از کسانی بود بود که بی آنکه چیزی بگوید به من در کارم دلگرمی میداد و تشویقام میکرد!
یک بار که در خانهاش تابلوهایش را به من و خسرو نشان میداد من غرقِ آن پروانهها و گلهای هاله چهرههای گرد و چشمهای شگفتیزا: این کارها را کی کشیدهای؟
معصومی از کسانی بود بود که بی آنکه چیزی بگوید به من در کارم دلگرمی میداد و تشویقام میکرد!
یک بار که در خانهاش تابلوهایش را به من و خسرو نشان میداد من غرقِ آن پروانهها و گلهای هاله چهرههای گرد و چشمهای شگفتیزا: این کارها را کی کشیدهای؟
-در گرماگرمِ انقلاب!
از اینکه کسی در بحبوحهِ آن صفهای کفکرده با شعارهای صدمن دو پول و
گازِ اشکآور و دودِ لاستیک و گزارشهای آندرو ویتلی و لطفعلی خنجی نشسته و آن نوبهارها را از آب درآورده
بوده باشد سراپا شگفتی و ستایش شدم!
این
را به او گفتم گفت: رامبراند و فلان هم ....فکر کرده بود ایراد میگیرم!
زود متوجه شد!
یک بار هم که "لطفی" آمده بود مرا به خانهاش دعوت کرد!
یک بار هم که "لطفی" آمده بود مرا به خانهاش دعوت کرد!
تنها به قول خودش چند
ویژه را دعوت کرده بود!
من آنوقتها در کمالِ گستاخی آواز هم میخواندم!
دمِ گوشِ لطفی زمزمه کرد و لطفی گفت بخوان شبرنگ!
(به من میگفت شبرنگ!
چون
معصومی بهش گفته بود که من شبپرستام!)من با سه تار او یکی از غزلهای
خودم را خواندم و اصلا خجالت نکشیدم!
چنین به آدم دل میداد اصغر!
چقدر دیدنِ او با همسرِ نازنیناش کارولین و دخترِ نازشان ترگل دلانگیز بود!
پسرِ موسیقی نوازش بابک را که نزدیک بود با"حلوای جگر"واردِ درامِ عشق و بیناموسی شود به شوخی "فرهادِ دلآزرده" مینامیدم!
چقدر دیدنِ او با همسرِ نازنیناش کارولین و دخترِ نازشان ترگل دلانگیز بود!
پسرِ موسیقی نوازش بابک را که نزدیک بود با"حلوای جگر"واردِ درامِ عشق و بیناموسی شود به شوخی "فرهادِ دلآزرده" مینامیدم!
کجاییای حلوای جگر!
من چپ و راست روی مردم اسم میگذاشتم!
من چپ و راست روی مردم اسم میگذاشتم!
انگار که اسمهای خودشان آنها را آشکار نمیکرد!
دیرتر معصومی برای مدتی به ایران رفت و دیگر مگر یکی دو سه بار به تصادف همدیگر را ندیدیم!
دلام برای آن دوستِ بزمافروز و آن هنرمندِ بسیارکوشِ به راستی حرفهای و موفق، بسیار تنگ خواهد شد!
من هیچ از بیماریاش خبر نداشتم!
چه حیف که دیگر او را نخواهم دید!
باید بروم آن سه بازمانده را ببینم!
یادش خوش و خندان!
دیرتر معصومی برای مدتی به ایران رفت و دیگر مگر یکی دو سه بار به تصادف همدیگر را ندیدیم!
دلام برای آن دوستِ بزمافروز و آن هنرمندِ بسیارکوشِ به راستی حرفهای و موفق، بسیار تنگ خواهد شد!
من هیچ از بیماریاش خبر نداشتم!
چه حیف که دیگر او را نخواهم دید!
باید بروم آن سه بازمانده را ببینم!
یادش خوش و خندان!
حسین جان از دست دادن رفیق آنهم پیش از آنکه رخت بربندد! به جبر روزگار دور همی فراهم! دیداری حتا میسر نشود! البته تسلای خاطر دارد!
پاسخحذفدریغ ودرد که تا اینزمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
یادش شادو شرنگستان مان آباد تر
فدات
دمات گرم همایونجان! واقعا که همینطور است و خیلی از مرگاش گیج شدم! یادِ همهِ عزیزان رفتهمان شاد!
پاسخحذفحسین جان، متن زیبا و پر مهرت در این شبِ های تنهایی به دلم نشست.
پاسخحذفدمت گرم و سرت خوش باد...
فرهادِ دل آزرده
ای فرهاد دلآزردهِ گل، چقدر از دیدنِ پیامات در اینجا دلام روشن شد! خیلی از رفتنِ آن دوستِ بیهمتایم دلام گرفت! به ویژه چون سالهای بسیاری هم در فراق گذشت! به خودت و کارولین و ترگل تسلیتِ بسیار میگویم! امیدوارم یکه شما سه عزیز و عزیزان دیگر برای همدیگر بمانید! جمعه نوزدهم آنجا خواهم بود! سعید کامجو هم بسیار مشتاق آمدن است! با هم خواهیم آمد! رویت را میبوسم! کارولین و ترگل را سلام برسان! به امیدِ دیدارای بابکِ حلوای جگرپرست!(مهربانو هم در جریان است ولی او در ساسکاچوان زندگی میکند!)
پاسخحذف