پاره سنگی به سنگی که
سنگها همه را بلعید و پارهای از آسمان شد زد
کودک از سایهِ سنگین گذشت و خورد
همهِ کودکان را
بزرگ شد
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر