ندیدهییات هنوز از نزدیک
آنقدر که سایهات درون را برمباند
هیولایی
خمیده بر مغزکی
در هستهِ هلویی
که گیر کرده در گلویی
که از خود دریدهای
عزیزکِ جبارم
انسان را
انسان واقحقیقتا موجوعود را
اگر ببینی
بی اختیار میرینی!
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر